همانطور که دو سوم جسمم را آب گرفته، دو سوم روحم را هم محبت تو پر کرده، باقیش هم ملحقات محبت است.
چه اکسیری به من بخشیده ای!
- سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸
همانطور که دو سوم جسمم را آب گرفته، دو سوم روحم را هم محبت تو پر کرده، باقیش هم ملحقات محبت است.
چه اکسیری به من بخشیده ای!
دلتنگم از دوریت... یا این چه چیز دیگریست که اینطور مدام زمینگیرم کرده است؟
آه...
از دوشنبه عصر که هواپیما توی فرودگاه اهواز نشست، تا جمعه ظهر که با پرواز ساعت ۱۰ و پنجاه دقیقه از همان فرودگاه به تهران برگشتم روزهایی بر من گذشت شبیه به رویا و اگر میخواهی بدانی چرا، پست های سال پیش همین وبلاگ را بخوان.
من با هم بیرون رفتیم، بستنی خوردیم، فلافلهایمان را توی لشگر آباد پر کردیم، خندیدیم... ما زندگی کردیم و زندگی چیز بود که من پیش از این روزها تصوری از آن نداشتم.
و من حس میکنم هنوز هم ممکن است از خواب بیدار شوم.
دلم سکوت و آرامش میخواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و...
حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها میخوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!
میگوید: «آخرش تنها میشوی، هرکسی همراه باشد یا رهایت میکند، یا دنیا آنقدر بیرحم هست که هرچقدر هم او باوفا، از تو بگیردش. بردارهام کجان، همسرم، فرزندهام؟ میبینی، نهایتش میفهمی همهاش بازی است تا تو را بیازمایند وگرنه باید قبول کنیم همه چیز گذراست اینجا».
حاجیبابا، پنجاه و خوردهای سن دارد و کم کم پیر شده. حاجی بابا میگوید با همان لهجه که میخواهد جلوی من بپوشاندش.
+چه شب دلگیری است امشب...
خوابیده خیلی نرم و آروم و زیر نور چراغ تراس صورتش برق میزنه. گاهی انگشتای دست راستش که از پتو بیرون اومده تکون میخوره که اگه اونم نبود نگرانش میشدم از بس آروم و بیحرکنه. من حالا بیشتر از نیم ساعته اینطور بالای سرش نشستم و خیره نگاش میکنم و دلم ضعف میره و خدا رو شکر میکنم.
عجب آرامش غریبی اول صبحی اینجا حاکم شده!
به شکل احمقانهای بلیطهای هواپیما را چک میکنم، زیاد میخوابم، کاری که فورس ماژور باشد برای انجام دادن ندارم و فقط انتظار میکشم.
شب ها بیدارم، تا صبح، بلکه بیشتر، نزدیک به ظهر میخوابم تا عصر، عصر بیدار میشم و با سردرد سعی میکنم به کار مشغول شوم. دلم از گرسنگی ضعف میرود و اعصابم هم ضعیف شده و با عصبانیت عینک را به چشم میزنم، از چشم بر میدارم و تحمل میکنم.
خوابم میآید و منتظر میمانم. دلم مچاله میشود و کم کم...
داستان غم انگیزی است.
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
تو آمدی و رفتی، عین یک خواب خوش چند ساعته.
از فرودگاه مهرآباد تا ایستگاه قطار قم همهاش یک چشم به هم زدن بود و حالا من به اندازه هزاران به هم زدن چشم با لحظه لحظهاش فکر میکنم و دلتنگ میشوم.
واقعا جنون را سرحدی است؟
میگفتم که آخرش خوب است و اگر خوب نبود آخرش نیست.
و حالا روبرویت مینشینم، با تو حرف میزنم، در آغوشت میگیرم و معجزه را لمس میکنم!
شروع فصل تازهای از انسان بودن با یک پایان خوب؟
راستش کلمات بار این ماجرا را نمیکشند.
[برای ثبت در تاریخ: ۲۴ اسفند۹۷ به هم دیگر بله گفتیم و ۱۰ فروردین ۹۸ یک دفتر چند صفحهای را آنقدر امضا کردیم که خودکار من از رنگ افتاد! و حالا ما، چیزی فراتر از من و تو، شروع شدهایم: شیرینترین ماجرای تازهی دنیا!]
[تمام پیشنویسها منتشر شدند]
[راستی باز بنویسم حضرت دلبر؟]
+راستش دلم برایت...
به «آسمان» برو گنجشکک درخت چنار
[راستش اینطوری است، متاسفانه همینطوری است. داشتم پست ها را می دیدم که چشمم به این خورد و متاسفانه اینطوریست. حس نوستالژی همینطوری است، رفتن سراغ گذشته، آلبوم ها، نوشته ها... متاسفانه همینطوری است.]
به قرار این شبها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر میشود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم میگذارم و زیرلب حرفهایی میزنم بیهدف. اشک حلقه میشود توی کاسه چشم هام اما نمیافتد، همانجا پرده میشود برای دیدن...
به قرار این شبها قدم میزنم و فکر میکنم که این درد را میشود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمیدهد که. گفتگو با یک موجود ساکت میدانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم میگیرد باز...
کاش از ابتدا اینها را مینوشتم، مثلا یک دفترچه ای چیزی! اما خب برای چه؟ به چه کارم میآید؟ این رنج که حالا میبرم به چه کار نوشتن میآید؟ همان بهتر که ننوشتم...
کسی درک میکند راستی؟ کسی این رنج را درک خواهد کرد؟ آیا این رنج پوچ و بیفایده است؟ باز بغض میکنم به قرار این شب ها، همان بهتر که ننوشتم...
[به قرار این شب ها، پیش نویسش میکنم]
مرا میبینی؟ کیستم؟ چیزی جز عاشقترین عاشق به تو؟ آیا غیر از این جز توهم است؟ تو گمان میکنی اغراق میکنم؟ آیا لبخند میزنی و گمان میکنی صادق نیستم؟ مرا میبینی؟ جز درخت چناری چندساله و تنومند از محبت به توام که ریشه دوانده، ساقهاش تنومند شده ولی از شرم، از خودداری، هیچ بهاری پر از برگ سبز نمیشود؟ یا نه، میشود! جوانه میدهد هرلحظه، چه بهار، چه تابستان، چه پاییز و مگر چنار زنده می.تواند جوانه ندهد؟ اما فرض کن چناری را که با دست های خودش برگهاش را میپوشاند، با دست های خودش جوانه هاش را یکی یکی میکند. میدانی چقدر نگران است از روزی که دیگر جوانه ای ندهد، چقدر میترسد از روزی که واقعا بفهمد مستحق افتادن است؟
تو پای این درخت مینشینی و هر جوانهاش را انکار میکنی. گمان میکنی نیازی نیست به برگهای این درخت. میدانم که مطمئنی این درخت زنده است، با او حرف میزنی، به او لبخند میزنی ولی گمان میکنی این جوانه های وقت و بی وقت اضافیاند، شاید با خودت میگویی هنوز بهار نشده، جوانههای پاییزی ترسناکند! یا شاید واقعا فکر میکنی...
مرا میبینی؟ کلافهام از استعارهها، حتی از استعارهی چنار. تو تلخی افتادن یک جوانهی سبز را شاید نچشیدهای تا به حال. حرفهای صادقانهای که توی سرم میآید، مینویسمشان گاهی، کلنجار میروم، میگویمشان و بعد تمام تنم میلرزد. تو فکر میکنی اغراقند؟ بیشتر میلرزم. تو پستهات را پاک میکنی؟ بیشتر میلرزم. میگویی وقتش نیست؟ تمام شاخه هام را ترس پر میکند. مبادا لحظهای پای این چنار رنجیده شوی.
برای من بیبرگی به همان تلخی افتادن جوانههاست، برای من اصلا چه فرقی میکند؟ این را از خودم زیاد پرسیدهام، تلخی برای من حق است ولی رنجور شدن برای تو ناحق. حق را باید پذیرفت اگرچه تلخ.
راستش من هم ناراحتم و ناراحتیم دوچندان است وقتی تو گرفته ای.
با خودم فکر میکنم شاید بهتر بود، چیز دیگری مینوشتم. راستش به حرفها و احساساتم بدبین شدهام، میترسم از گفتنشان. نمیدانم، شاید حرفهای دیگری باید میزدن، نمیدانم. شاید نیاز باشد دربارهاش حرف بزنیم. فکر میکنم آنقدر در نوشتن متن های بلند ضعیف شدهام که هراسناک است. میترسم که مبادا چیزی بگویم که غیر از آنچه باشد که فکر میکنم. اینها حرفهایی بود که شاید عصر جمعه توی سرم میپیچید و رسوب شدند توی سرم. وگرنه حرف حالایم شرمندگی است از تو و از خودم که چقدر ناشیانه دست و پا میزنم تا همه چیز خوب باشد و هرلحظه بیشتر آزارت میدهم، گاهی شک میکنم حتی که نکند دارم به عمد آزارت میدهم! و چقدر متنفر میشوم! فکر میکنم چرا وقتی همه چیز خوب است اینطور آزارت میدهم؟ چرا مدام مسئله جدید ایجاد میکنم؟ حرفحالایم عذرخواهی است، دستپاچگی است و خیره شدن به زمین. فکر میکنم باید بیشتر فکر کنم، خوددارتر بشوم شاید، عاقل تر شاید، بزرگتر حتی! و تلاش میکنم. تلاش میکنم و امیدوارم همه چیز بهتر بشود.
با چشم هایی که چند روزی است درست و حسابی نخوابیده اند، به مانیتور خیره می شوم تا با تو حرف بزنم. مانبتور چشم های تو، دستهای من که تایپ می کنند جای گلوی گرفته ام و چشمهای تو... راستی کی می خوانی اینها را؟ می خوانی شان اصلا؟
نمی دانم شاید فراموششان می کنی، مثل هر حرف روزمره ی دیگری، شاید به خاطر نیاوری که یک شب من با چشم های چند روز نخوابیده به مانیتور خیره شده بودم که با تو حرف بزنم. شاید به خاطر خودم هم نماند. جزئیات یاد آدم نمی ماند. چیزهایی مثل این پست در خاطر نمی مانند، مثل چهارصد و سه پست قبلی که شاید بعدها به زحمت پنج یا شش تاشان را به یاد بیاوری. مثل حرفهایی که با هم زده ام. چه تصوراتی می مانند؟
نمی دانم. شاید هم هیچ وقت از بین نروند.
راستی می دانی دیدن آن چنارهای بلند و سبز دم خانه تان از پشت شیشه ماشینی که قرار نیست بایستد چه حسی دارد؟ نه! واقعا دردناک است. خب چه می شود کرد. دردها فراموش می شوند شاید. شاید هم نه. دردها آیا جزئیاتند؟ فرض کن چه حس ناجوری است وقتی فکر کنی دردها فراموش نمی شوند، و چقدر ناجورتر وقتی فکر کنی فراموش می شوند. می دانی دردناک است.
فردا دوباره چمدانم را جمع می کنم با خودم می گویم که قوی هستم، به راه هایی که باید بروم فکر می کنم، خوشحال و خندان از زیر قرآن رد می شوم و با خودم فکر می کنم دردها آیا جزئیاتند؟ چنارهای بلند جلوی در خانه تان آیا چیزهایی جزئی هستند؟ و لبخند می زنم.
چشم های چند روز نخوابیده ام
دارم فکر میکنم برم یه اسپری زرد بخرم، روی دیوار خونتون بنویسمش:)
[تازه میشه ازش عکس گرفت با هشتگ جداریه منتشر کرد!]
کلِّمینی
کلامکِ عسلٌ
و «فیه شفاءٌ للنُاس»1
1.نحل69
[بین حرفهامون به ذهنم رسید:)]
دل اگه تنها نبود جا واسه مهمون نمیذاشت
کوه اگه عاشق نبود سر به بیابون نمیذاشت
[اول صبحی بعد از این همه قر و قاطی درس خوندن این ترانه با خیال تو میچسبید، جای صبحانه، جای خورشید...]
[ما به اندازهی کافی توی دنیا بیکسیم
نذار آدما بگن که ما به هم نمیرسیم]
از خودم میپرسم پس چرا آشفته تر میشوی؟
به خواب دعوتم میکند.
به خواب...
از خودم میپرسم با چه آرام میشوی؟
ناخودآگاه تو را خیال میکند.
[بازگشت به عصر تیترهای ترتیبی]
اصلا قابل قبول نیست برای امتحانات استرس داشته باشم، اصلا قابل قبول نیست نگران باشم برای چندتا امتحان کوچک. نه خب، اگر هم کمی فکر کنم واقعا نیازی هم نیست.
هرچند نگرانی نسبت به آینده وقتی ضعفهای آدم توی امتحانها مشخصتر میشود، بیشتر میشود. اما این هم قابل قبول نیست.
قابل قبول همان هاست که میگویی، راست میگویی.
و خب، باید به من بگویی تا از این فکر های بچگانه دست بردارم:)
به نظرت تا کجای امتحان ها سرپا میمانم؟ گمانم اگر بتوانم جان سالم به در ببرم امیدی هم باشد برای درست شدن باقی چیزها. شبیه یک ماراتن نفس گیر است و اینبار نفس گیر تر از هربار دیگری. من میدانم ایستادن که هیچ، هرگز نباید قدم هم بزنم! چون من اینجا، توی این مسیر هستم که بدوم و دونده ای که ندود مثل پروانه ای است که پرواز نمیکند. این فاجعه است و هیچ کس فاجعه را دوست ندارد. پس به تو فکر میکنم، با خدا حرف میزنم، از اضطراب میلرزم و لحظه ای، لحظهای فکر ایستادن...نه! فکر قدم زدن هم نمیکنم.
اما به نظرت تا کجا سرپا میمانم؟
[اینها را به تو میگویم، روبروی تو، چون تنها تو باید این حرف ها را از من بشنوی نه هیچ کس دیگری و تنها تو هستی که باید به من لبخند بزنی.]
دل آدم میگیرد اینطور، وقتی تصورت کنم تنها اشک میریزی. ولی از آنطرف من عمیقا اشک را درک میکنم و به حالت با تمام وجود غبطه میخورم، کاش، ای کاش میتوانستم من هم همین حالا اشک بریزم، طوری که لذت ببرم، طوری که آرام شوم. به قول تو نوشتن شاید جایگزین خوبی برای گریه است، ولی خود گریه هم جایگزین است. جایگزین چیزی که باید باشد. دوست دارم قبل از فردا آنقدر گریه کنم که روی گونه هام جوانه بزند، که یادم برود کمی، که آرام بگیرم شاید. به حالت غبطه میخورم و دلم تنگ میشود. اینها متضادند، نمیدانم...
اینها عاشقانه نیست جانم، یا اگر هست از این عاشقانه های معمول نیست. جماعت معنای عاشقانه را لوث کرده اند، یا شاید هم لوس. اما عاشقانه برای ما همین الفاظ به زبان محاوره است که من از لب های با حیای تو تصورشان می کنم و آرام می گیرم. عاشقانه همین آرامش است و اگر زندگی عاشقانه نباشد قطعا می شود جهنم بی تابی و هذیان. پس عاشقانه نیاز به بازتعریف تازه ای دارد فارق از توهمات لوس جماعت. می شود گفت: عاشقانه، همین تویی، همین سکون، همین آرامش. یا خلاصه نرش همان گزاره اول؛ «عاشقانه، همین تویی.»
و خب اینطور بهتر است(:
[ای بال و پرم! شکوه بالندگی ام
دامن زده خوبی ات به شرمندگی ام
زن زندگی است و مرد، مرگ است ولی
مادام که با توام پر از زندگی ام]
آخر شبهای، روزهایی که از خودم راضی نیستم باید کسی باشد که روبرویم بنشیند و لبخند بزند، لبخند بزند و لبخند بزند تا گونه هاش چال بیافتد. باید یک نفر باشد که این آخر شبها با صدایی که جز من کسی نشود بگوید، مضطرب نباش، همه چیز درست میشود. یک نفر که بگوید، بخندد و با دستهاش پلکهام را ببندد تا اینقدر برای خوابیدن عذاب نکشم. کسی که دستش را روی سینه ام بگذارد تا همه چیز آرام بگیرد.
اینطور آخر شب ها کسی باید باشد، کسی که باید باشد اینطور آخر شبها.
أنا لستُ وحید،
أنتِ كلُ أصدقائي.
[من تنها نیستم،
تو تمام دوستان منی.]
احساس شرمندگی های معمول در مقابل این حس شرمندگی که تنها وقتی مشکلی هست یاد خدا می افتم هیچ نیست. مشکل از کجاست؟ قلبم مطمئن نیست انگار، هنوز می ترسم، همیشه میترسیدم، یعنی می شود؟ می شود یک روز باور کنم؟ مشکل از کجاست؟ خواستن چرا وصل نمی شود به توانستن؟ شرمنده ام، خسته ام...
کاش میتونستم بعد از آخرین حرفی که بهت میزنم لُپاتو ببینم که از لبخندت چال میافتن. اونوقت میتونستم تا آخر عمر برم و راحت بخوابم، راحتِ راحتِ راحت.
:)
آمنت بأن جمال الکون جمالك
و باأن ضیاء کل الشموس ضیاءك
آمنت بأن کل النجوم تلألأت
و يّنت السماء حین تبسم فاهك
آمنت بأن الحیاة تکون بحبك
و بأن الروح ترد عند لقاك
[ایمان آوردم به اینکه زیبایی، زیبا بودن توست
و نور هرچه خورشید، نور تو
ایمان آوردم که تمام ستارگان
می درخشند و آسمان را زینت می دهند
وقتی لبهای تو می خندد
ایمان آوردم که زندگی عاشق تو بودن است
و روح، هنگام دیدارت باز می گردد]
[و قال: إن الذین آمنوا! آمنوا، فالآمنو بعد ایمانکم، إن الايمان محتاج الايمان]
[آمنت]
همیشه گفته ام، کار خدا کری خوانی است. میزند آنجا که باید بزند.
میگویی دیگر باران حالم را خوب نمی کند و وقتی موقع سحر زیر باران نم نم داغ راه می روی زیر لب می گویی این دیگر قطعا آخرینش است. اما روز بعد، عصر دوتا ابر سیاه می فرستد بالای سرت تا با صدای برخورد قطره ها با نرده های آهنی تراس به خودت بیایی که آخرینی وجود ندارد انگار.
خدا کارش کری خوانی است. هرچند گاهی شک می کنم! ولی این حقم نیست. باور کن. این حقم نیست که باران بیاید و حال مرا خوب نکند.
حالا باید فقط تنهاییم را باز به خودم حالی کنم و دل خوش کنم به بوی گل تازه و خوشبوی درخت منگولیای سر مسیر کلاس ها.
اینطور شاید بتوانم مدت طولانی تری دوام بیاورم.
باید بتوانم.
آسمان پشت ابر پنهان بود
تو نبودی، همیشه باران بود
غزل از فرط دوریت جان داد
تو نبودی و مرگ آسان بود
غزل از فرط درد میخندید
شعر من را به زیر لب میخواند
غزل از صد بهار دم میزد
غزل اما دلش زمستان بود
غزل است این، نه اشتباه نکن!
روزگار مرا سیاه نکن
غزلم روی دست من جان داد؟
من خودم دیدمش که بی جان بود؟
قافیه، قافیه مرا برسان
مرثیه نیمه کار مانده هنوز!
راستی اولش که یادت هست
«تو نبودی و مرگ آسان بود»
غزلی روی دست من جان داد
مرثیه میسرودمش، آری
غزلم روی دست ها میرفت
رفتنش از همین خیابان بود
قافیه مانده است از من دور
شعر سخت است، دوریت سخت است
با همین واژه های تکراری؛
تو نبودی و مرگ آسان بود
[بداهتا از سر بی حوصلگی]
از پله برقی خراب پل هوایی روی اتوبان تا دم گیت خوابگاه به این فکر میکردم که چقدر احتیاج به حرف زدن دارم و وقتی کسی نیست راهی هم جز نوشتن نیست، پس چقدر احتیاج به نوشتن دارم!
وقتی از گیت رد شدم تا پای آسانسور سرخودم داد میزدم که دروغ میگویی! دقیقا مشکلت همین است که نمیدانی چه میخواهی! خودت هم میدانی حرف زدن هیچ چیزی را بهتر نمیکند، حتی میدانی حرف زدن با...
از دم در دانشگاه که بیرون آمدم خواب آلود بودم هنوز، عصر پنج شنبه بود، ضعف کرده بودم از گرسنگی، دهانم خشک خشک بود، تا دم بی آرتی های پارک وی-پایانه صدبار تصمیمم را سبک و سنگین کردم اما اصلا بحث تصمیم نبود، باید میرفتم.
از بعد از نماز عشا که بلند شدم اولش دنبال چیزی بودم که بخورم، چیزی گیرم نیامد، دنبال قطعه شهدای گمنام افتادم. از هیچ کس نپرسیدم، فکر میکردم اگر بخواهند راهم بدهند خودشان یکجوری پیدایم میکنند. چندین بار از یک میدان یک مسیر رد شدم تا حدود دو ساعت بعد، بعد دوساعت پیاده روی پیدا شدم. یک جای خالی بود انگار برای من. رفتم همانجا نشستم. برایم افطار آوردند، سیرم کردند، جایم دادند...
از آن وقتی که تصمیم گرفتم شب را همانجا احیا بگیرم تا وقتی آن پسر جوان از من خواست جابجا شوم تا بتواند آنجا با خانومش بنشید چند دقیقه هم نشد. عملا جا نمیشدند. بلند شدم، چفیه سبز سوغات کربلا زیر اندازم بود، روی دست انداختم، عینکم را زدم، کوله ام را به دوش انداختم، نگاهشان هم نکردم، از نزدیکترین خروجی بیرون رفتم...
از وقتی از آن خروجی بیرون رفتم تا وقتی کنار قبرهای ساکت گمنام آنطرف زیر یک کاج کوچک نشستم یک ساعتی طول کشید، وسط دعای جوشن کبیر بود، میگفت یا کاشف الغم و مداح شرح میداد این جماعت غم دارند، غم های زیادی دارند و من سر خودم داد میزدم چرت و پرت میگوید غم یکی است و اصلا همیشه یکی بود و آن تباعد است، غم هجران، غم همین یکی است وگرنه غم را مفرد نمیگفت جمع میبست! سر اطرافیان داد میزنم چرت و پرت میگوید، کسی نمیشوند...
از وقتی تمام شد تا وقتی شهدا باز سیرم کردند و تا وقتی بین راه بهشت زهرا تا حرم امام با مادر حرف میزدم احساس خالی بودن میکردم وقتی وارد حرم شدم فروریختم، بدتر از هربار دیگری که رفته بودم...
از خواب توی مترو که باعث شد ایستگاه را جا بمانم تا پای پله برقی خراب روی اتوبان چمران احساس خالی بودم به پوچ بودن تبدیل شده بود و وقتی به خودم نگاه میکردم علامت سوالی بودم با این مضمون که این حقم است؟
و از دم آسانسور تا دم اتاق با تو حرف زدم، گفتم اگر مرا اینطور دیدی نخواه حرف بزنم بغلم کن و بگذار یک دل سیر گریه کنم و نپرس چرا، سرم را روی پایت بگذار و انگشتهات را سر بده بین موهام، پیشانیم را ببوس، نپرس چرا...
از دم اتاق تا به حال، حال پشیمان ها را دارم، خسته ام، دوست دارم همه چیز را فراموش کنم، اینکه غمگینم، اینکه افسرده ترین حالت را دارم وقتی خسته وارد یک اتاق خالی میشوم... دوست دارم حرف هام با تو را توی آسانسور پاک کنم... خواب... شاید کمک کند... خواب... آه... خواب... فرصت کوچک فراموشی...
[ناخودآگاه پیشنویسش میکنم، عادت کردهام انگار]
اینبار میآیم که قلبت خانهام باشد
چشم تو آرام دل دیوانه ام باشد
گنجشکک جامانده از کوچم که میآیم
تا شاخسار دستهایت لانهام باشد
خانه پر از عطر بهاری میشود وقتی
که دامن گلدار تو گلخانهام باشد
دیگر برایم خستگی معنا نخواهد داشت
تا بوسهی لب سوز تو عصرانهام باشد
عاشق شدن باید پس از این کار شبهایم
بی عادتی هم عادت روزانهام باشد
اینبار با چندین بغل حرف در گوشی
میآیم و باید سرت بر شانهام باشد
اینبار میآیم که لبخند و سکوت تو
هم صحبت کم حرفی پرچانه ام باشد
[غزلی تازه و تمام شدن تیترهای شمارهای:) ]
دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ...
مدتهاست ننوشتم، تلاشی برای ننوشتن نکردهام، همانطور که حالا تلاشی نمیکنم، همانطور که برای منتشر نکردن تلاش نمیکنم.
تلاش، نمیکنم.
به عبور مناظر محو از پنجرهی قطار نگاه میکنم.
به عبور هرآنچه میگذرد خیره میشوم.
خیره شدن، عوضِ حرف زدن.
این ابهام را جز خیره شدن چه میتوان کرد؟
و ما یؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون.
[و بیشتر آنان که به خدا ایمان دارند درهمان حال مشرکند و ایمانشان به شرک آلوده است.]
[و ای آه از اکثریت بودن]
دیدن شهر از پنجرهی هواپیما، حقیر، کوچک، ریز.
تمام نگرانی ها همینطور است، از خلوت کنج ضریح.
از معدود فواید پراید سبک بودنشه، اینطور که اگر از روی پات رد بشه، پات جای شکستن فقط کوفته میشه.
[سعی میکنم با نوشتن و کارای عجیب کردن این انتظار زجر آور رو تخفیف بدم]
[خلوت حرم...]
من همیشه از جلسه شعرا فراریم ولی نمیدونم چرا مقدر شده هربار مشهد میام سر از جلسه شعر دربیارم:)
البته صمیمیت جلسه استاد کاظمی هم بی تاثیر نیست.
[گفتم، من را حساب نکن، بی آبرو تر از آنم که راهم بدهی، اما من صرفا حامل سلامم، بیایم داخل سلام برسانم؟]
عجبا لغزال قتال عجبا
كم بالافكار و بقلوب لعبا
يخطو١ بدلال٢ و يثير٣ شهبا٤
[١.قدم میزند، گام برمیدارد]
[۲.به کرشمه، به ناز]
[۳.بالا میروند، به آسمان میروند]
[۴.جمع شهاب است]
[مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام]
[به قول رفیق، عجبا!]
سه شنبه
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه
چرا این همه فاصله
سه شنبه
چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ
سه شنبه
خدا کوه را آفرید
[سه شنبه قله است، غایت فاصله، اگر فاصله را غایتی باشد. سه شنبه امید به رسیدن است در اوج دوری، در بیشترین فاصلهی ممکن. اگر امیدی باشد. سه شنبه آسمان دم فجر است، سیاه سیاه، اما نزدیک به صبح، اگر صبحی باشد. سه شنبه قلهی تردید است اگر امید به تردیدی باشد.]
الحمدلله.
[و گمونم هرچند هنوز هم قابل دسترسه، ولی دیگه واقعا باید ازش کوچ کرد.]
فکر کنم باید باز به روزنوشت هام برگردم، نوشته های بلندی که امید خوانششان توسط تو آرامش بخشم باشد. این روزها اگر یک گریزگاه برای خودم پیدا نکنم قطعا از هم میپاشم.
[تا دوازده نشده چشمهام را ببندم:)]
یه هفته وحشناک شلوغ!
کارای همایش، جلسههای طولانی، کلاسای جبرانی، کلاسای فوق العاده, خود درسا، کارای مرکز، مباحثه، مسافرت، برنامه دویدن هفتگی و...
ترجیح میدم به ایام امتحانات برگردم:/
[بیا دعا کن اینقدر خسته نباشم]
فکر میکنم بیشتر از آنکه روحم خسته باشد این جسمم است که فرسوده و له شده. نیاز به ترمیم دارم، نیاز به بیشتر سخت گرفتن، وگرنه با این روند پیش از آنکه زمان مرا متلاشی کند، خودم خودم را متلاشی خواهم کرد.
ناگوار است، ناگوار!
[بعد از ۳هفته از دانشگاه بیرون زدم، بین راه کتاب خواندم، موسیقی گوش دادم، و توی مترو طرح یک داستان توی ذهنم رشد کرد، داستانی که شاید هیچ وقت ننویسمش، نه! هیچ وقت روایتش نخواهم کرد. دخترک با کفشهای صورتیش میپرسد، از حرف زدن با من معذبی؟]
[من اهلی هیچ جا نیستم، نمیتوانم مجیز تهران را بگویم، نمیتوانم دوستش داشته باشم. من با تمام عناصر این شهر بیگانهام، انگار موجودی فضایی با اداهای مصنوعی. این شهر تنها مرا دلتنگ تر میکند، و وقتی که به وطنم، جایی که دیگر نمیدانم کجاست فکر میکنم، دلتنگتر میشوم. دخترک با کفشهای صورتیش میپرسد، اهل اینجا نیستی؟]
لیست کتابهایی که باید از نمایشگاه بخرم؛
۱. دریغ است ایران که ویران شود.
همه چیز شبیه وصفی بود که تولستوی از اغماء دارد:
تونل و در انتها روشنایی.
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی انکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
[اول صبحی این بیت قیصر عین گنجشکی که توی اتاق گیر کند، توی سرم افتاده و راه خروج هم نمیداند!]
اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهی زندگی فکر کردهای.
منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد.
میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه.
[چیزای بی معنا چقدر حقیرن. چیزای بی معنا که تلاش میکنن با معنا به نظر برسن چقدر حقیرتر]
[این وسط، هیئت میچسبه، بعد از تن ماهی لعنتی!]
[به قول رفقا نعمت خدا لعنتی نیست، این تویی که لعنتیای]
به طرز معجزه آسا و ترسناکی امتحانا داره خوب پیش میره!
البته شاید چون از خستگی و بی خوابی در حال اغمام حواسم نیست به اوضاع، و اینطور گمون میکنم، ولی این گمان هم واقعا بی سابقست!
[الآن به جایی که من هستم میگن بین الامتحانین، یعنی بین دو تا امتحان، یه بریک کوچیک میدن تا مبادا به طور کلی خاموش بشیم]
[نمیدونم چرا تو این اوضاع ابلهانه ترین تِرکایی که تا به حال گوش دادم تو کلم پلی میشه:/ آخه سینا حجازی؟؟؟ اونم سر امتحان فقه؟؟؟]
حالا که ساعت چهار و یازده دقیقه است، دارم فکر میکنم که چقدر عاشق ایام امتحاناتم و چقدر تو ایام امتحانات احساس ضعف و حقارت میکنم.
عجیبه، واقعا احوال عجیبیه!
گمونم اولین نفریم که با فقه کفن و دفن میت دارم جاز گوش میدم.
[راستش یه خورده هم ترسناکه این آخر شبی]
ای که یک روز پرسیده بودی:
«لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»
گفتمت: «مثل لبخند گل ها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»
باز من گفته بودم برایت
باز امن تو پرسیده بودی
گفتمت:« مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی...
لحظه ی شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سر به زیر و نجیب است
باغ سبز خدا در دل ماست
میوه ی باغ، شعر و ترانه
شعر هم مثل هر میوه دارد:
ریشه و ساقه و برگ و دانه
ریشه، احساس و فکر و خیالش
دانه، مضمون و معنای شعر است
ساقه، اندام و شکل و زبانش
برگ، آهنگ و آوای شعر است
با کمی مهربانی، کمی نور
می شکوفد پس از چند روزی
در دلِ خانه ها، در سبدها
می زند بر تو لبخند روزی
فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!
میوه از شاخه چیدن چه خوب است!
از سر برگ ِگل با نسیمی
مثل شبنم چکیدن چه خوب است!
من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
رو به روی شما می گذارم
دست های پر از خالی ام را
پیش روی همه می تکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دلِ بچه ها می چکانم
[۲اردیبهشت، سالروز تولد قیصره، اگه حالا بود پیرمردی ۵۹ ساله بود، اگه حالا بود...]
[و این تقارن چه دلپذیره، قیصر و اردیبهشت!]
هم خوبه هم نگران کننده!
بیست و پنج گیگ فیلم به سلیقه خودم دانلود کردم و خب این یعنی یه آرشیو کلاس بالا:) و خب این خوبه!
ولی از اونطرف کلی کار دارم!
کی ببینمشون؟
این نگران کننده است:(
[اینم از برکات شببیداری ایام امتحانات!]
[و ایضا با موسیقی درس خوندن رو تمرین میکنم:)]
چه تلخ، حال من و بادهای که مینوشم
من از هراس مداوم، مدام خاموشم
هر آنکه دید مرا گفت؛ آخِرت خوش نیست!
ولی چه سود؟! که سنگینیْٖ اَست در گوشم
شرنگ بود شراب ضیافت صلحت
بدان فریب نخوردم، اگرچه مینوشم
مرا به هیچ گرفتی، ز خاطرت رفتم
تو را به هیچ گرفتم، نشد فراموشم
خیال میکنمت، خالی و سیاه و عمیق
خیال میشوم هرشب، خیال میپوشم
[ثُمَّ ذَرهم فِیٖ خَوضِهِم یَلعَبُون]
بیحال و تلخ روی تخت افتادهام.
چهارمین روز است که با بچه های اتاق همگی روزه میگیریم.
با خودم فکر میکنم که چه؟
من ضعف مجسمم، با این ضعف جسمانی چه از من مانده دیگر؟
چه تلخ، حال من و بادهای که مینوشم
من از هراس مداوم، مدام خاموشم
[وَالسَّاعَة اَدهَیٰ و أمَرُّ]
میدونم سکوت چه بلاهایی ممکنه سرم بیاره، ولی هرچه بادا باد...
اینکه میگن شهدا باید بطلبن جدیه ها!
اگه نخوانت یهو اینطور مثه ما سر از محلههای خانی آباد درمیاری:/
احساس عجیبی است، چیزی مابین سرگردانی و بلاهت یا شاید سرگردانی ای که منجر به بلاهت میشود.
فکر میکنم درباره خودم از نگاه دیگران، من آدم مطلوب با روندی ثابتم، ثابت و معتدل!
اما... نه خب، واقعا اینطور نیست. من آدم پیش بینی پذیر مطلوب با روند ثابت نیستم، فکر میکنم بیشتر شبیه یک عنصر نامطلوبم و سرگردان، مثل یک نوازنده که وسط یک سمفونی هماهنگ فالش مینوازد و دلش میخواهد بداهه بزند.
یک روز اینرا تو خواهی فهمید، پتانسیل کارهای انتحاری زیادی دارم.
مخصوصا وقتی کمی ناراحت و بی حوصله هم باشم.
ولی مسئله الآن کمی جزئی تر است. اینکه؛
الآن دقیقا باید چکار کنم؟ بخوابم؟ خب دوست دارم بخوابم، یعنی فکر میکنم به آن نیاز دارم ولی خوابم نمیآید و وقتی اینطور بشود منجر شدن به بی حوصلگی قطعی است.
از دو که حرف میزنم از چه چیز حرف میزنمِ موراکامی را میخوانم، دلم را میزند، کمی چخوف میخوانم، آن هم دلم را میزند. با خودم میگویم مینویسم شاید زمان بگذرد، صرفا همین.
الآن باید چه کار کنم؟ چه کارهایی دارم که انجام بدهم؟
باید برای این سوالها پاسخ دقیق پیدا کنم
ولی کاش میشد خوابید...
[از آدم هایی که مدام آهنگ یا هر چیزی دیگری را زمزمه میکنند بیزارم، آخر چرا نمیفهمند سکوتشان چقدر میتواند هدیه خوبی برای بقیه باشد؟!]
[چخوف میگه «چیزی که مهم است سرمستی است و نه نوع جامی که آدم به دست میگیرد.» و من نمیدونم راست میگه یا نه! ولی اگه درست بگه کمی نتیجه وحشتناکه، حتی امتحان کردنش هم وحشتناکه!]
داشتم وبمو نگاه میکردم که چشمم خورد به اینکه این سیصد و هجدهمین پستیه که مخاطبش تویی حتی اگه درباره خودم باشه.[لبخند]
و توی کلم تکرار شد؛ "تو کی اینقدر پر حرف شدی؟"
بعد خطاب به تو این جمله به ذهنم اومد؛
"من تو این مدت بیشتر از تمام عمرم و با همه آدما، با تو تنها حرف زدم و خب، تو خیلیاشون رو نشنیدی"
و بعد تصویر وبلاگ تو و اون تک پست چسبیده به بالای صفحه توی ذهنم اومد و با خودم فکر کردم، انگار توی این قضیه چندان شبیه هم نیستیم و از این فکر ناراضی رفتم سراغ فکرای دیگه.
مثل اینکه فردا باید به عموت زنگ بزنم و باید به اینکه چی بگم فکر کنم، پس حتما باید برم یکم قدم بزنم و اینکه شاید بهتره یه رمان جدید رو شروع کنم وشاید یه کافه برم، شاید کتابفروشی، شاید شامو اصلا بیرون خوردم...
و بعد به این فکر کردم که ای بابا فردا امتحان داریم، هم من هم تو. و لب تابمو روشن کردم و گفتم.
"خیال بس!"
و خب تا لپ تاب روشن نشده بگم...
روشن شد:)
"زندگی بیشتر از اونکه نیازمند درمان باشه نیازمند مخدره."
این جمله وقتی داشتم جلوی آینه مسواک میزدم به ذهنم اومد. واقعا نمیدونم اون ته کلم چی میگذره که همچین گزاره هایی گاهی بی اختیار توی کلم پژواک میشن]
[البته قابل تامله!]
[منم مخدرای خاص خودمو دارم. فردا میرم سراغ مخدرای خاص خودم:)]
[و فعلا با کاپوچینو و شکلات تلخ سر کنیم و...]
فرصت کردی دوتا مستند انقلاب جنسی شمقدری رو ببین. با تمام نقص هاش واقعا قابل تحسینه.
[ضمنا خواستی لینک قسمت دومش رو من دارم/ به قول یکی از رفقا درسته کپی رایت داره ولی آدم وقتی یه کتاب یا فیلم میخره به دوستاش نشون نمیده؟:)]
[یکی از حوزه های مورد علاقه من تو حقوق همین بحث حقوق زنه، واقعا کلی جای تامل و کار جدی داره.]
بعد یه روز گرسنگی کنسرو ماهی سلف رو با سبزی پلوی یخ زده میخورم و با هر لقمه به این فکر میکنم که کاش نونی بود و پنیر و چای گرمی...
"ولقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مرة، وترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم، وما نری معکم شفعاءکم الذین زعمتم انهم فیکم شرکاء. لقد تقطع بینکم وضل عنکم ما کنتم تزعمون."
[و همه شما تنها به سوی ما بازگردانده میشوید، همانگونه که روز اوّل شما را آفریدیم، و آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاردید، و شفیعانی را که شریک در شفاعت خود میپنداشتید، با شما نمیبینیم! پیوندهای شما بریده شده است؛ و تمام آنچه را تکیهگاه خود تصوّر میکردید، از شما دور و گم شدهاند.]
[تنهای تنهای تنها... میبینی؟]
[انعام۹۴]
_ می ارزه؟
_ نمیدونم، بعضی وقتا آدم دوست داره قهرمان شه، حتی اکه نیارزه.
_ پسنمیارزه!
_ هیچی از ترس ترسناک تر نیست.
[بهم گفت سفر شادمهر رو گوش بده]
"بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!”
[علیمحمد مودب]
همیشه همینطور بوده، همیشه در مقابل زیبایی از خودم پرسیدهام، خب حالا باید چکار کنی؟ و بعد با دستپاچگی خیره شدهام، لبخند زدهام، بدنم یخ کرده، گر گرفته و فکر کردهام که حالا باید چه کار کنم؟
اندر مصائب مخلوط به لذت عینکی بودن:)
[مگه همچین بارونی بیاد تا استاد جان یه ده دقیقه تو ترافیک بمونه دیر بیاد.]
[خیال دیدن تو از پشت این قطرهها چیز بانمکی است:)]
[و "هنوز یکسره میبارید..."]
در راستای اینکه از صبح داره بارون میآد امام صادق از جدش روایت میکنه:
"باران که شروع می شد، زیر باران می ایستاد، تا آنجا که لباسش خیسِ خیس میشد و آب از محاسن و رویش میچکید.
کسی به عجله گفت: ای امیر به سرپناهی بروید!
همانطور که لبخند به لب داشت جواب داد: این آبی است که از نزدیکیهای عرش آمده..."
[البته حدیث از کافیه، جلد هشتم، صفحه دویست و چهل که یکم ترجمشو دست کاری کردم]
[پاشیم بریم زیر بارون:)]
[سیصدم]
چه طرحی! باید پیشانی طراحش را بوسید!
[از صبح یکریز دارد باران میبارد و یکریز زمان استجابت دعاست...]
[و در ادامه اینکه؛ وقتی دعا در زیر باران مستجاب است، دیگر چه کاری بهتر از آن زیر باران]
منم امروز کلی کار انجام دادم، کلی ایده جدید به ذهنم رسید که حالا باید یادداشتشون کنم و خودم رو هم پرت کردم توی چند تا کارجدید.
سه تا کتاب از کتابای نصفه خوندمو تموم کردم و یه کتاب جدید رو شروع کردم و چند تا تصمیم جدید هم گرفتم و حالا هم باید باز بشینم به مطالعه تا خواب بیاد ببرم:)
اینجوری واقعا باحاله، ولی خب باید باحال تر شهD:
در راستای نامگذاری های عجیب و غریب دانشگاه ما، به این خیابان پوشیده از کاج های بلند، کوچه نامزدی میگن و خب روایت های مختلفی درباره این نامگذاری وجود داره که بماند:)
ولی از همه اینها که بگذریم، امروز بعد از بارون اینجا اینقدر دلبرانه شده بود که آدم دوست داشت به جای عبور ازش توش هی بیاد و برگرده، بیاد و برگرده...
[سرعت هم بیشتر از ۳۰تا ممنوعه:)]
از خواب بیدار میشوم و هیچ چیز به یاد نمیآورم.
حتی درست یادم نمیآید نماز صبح را خواندم یا نه.
فقط به خاطرم هست که قرار بود محکم تر باشم، عاقل تر و فعال تر.
چه بارونی...
همیشه خوشحالم میکنه:)
[بریم سر درس و بحث، باشد که رستگار شویم.]
کلی باز برایت نوشته بودم. دلیل اورده بودم تا به تو ثابت کنم.
ولی فراموشش کن، حرفهای قبلیم را هم.
من در نوشتن متن های بلند زیادی اشتباه میکنم، شاید بهتر باشد درباره اش گفتگو کنیم تا نامه نگاری:)
پس بهتر است جور دیگری دربارهشان حرف بزنیم.
ولی فعلا این حرف را جای من تو گوشت تکرار کن؛ تلخیا گذشته قرار نیست تکرار بشن، همه چیز قراره خوب بشه:)
و قول مرا هم چه بخواهی چه نخواهی ضمیمه ذهنت بگذار که من از تو دست نمیکشم. هیچوقت.
و بعد هر وقت فرصت کردی توی تلگرام جوابم را بده. نمیدانی چند بار پیامت دادم و پاک کردم:)
موسی از دست فرعونیان فرار کرده بود، آواره و غریب. هیچ نداشت. شاید گرسنه بود، تشنه هم و سرگردان. اما میرفت و امیدوارانه مدام زمزمه میکرد: «عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل».
شاید روزها را همانطور پیاده طی کرد تا کنار چاه مدین رسید و آن دو دختر را دید، مردانگی کرد و با تمام خستگی برای آنها از چاه آب کشید و گوسفندانشان را نوشاند، بعد هم زیر سایهای غلتید و بیحال و بیرمق آسمان آبی را خیره شد و زیر لبهاش زمزمه کرد: «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر».
و داشت از شدت خستگی و ضعف چشمهاش سنگین میشد که یکی از همان دخترها بازگشت... با حیا سلام داد...
و موسی ساعتی بعد، همسر داشت و جایی برای خواب، غذایی گرم، کاری که انجام دهد و راهنما و معلمی چون شعیب نبی!
°و مگر میشود خدا به فقیر خیر نرساند؟
[سینهی تنگم نصفه شبی از فرط بیخوابی قرآن خواست، از قصص اندکی خواندم. لذتش ماند توی جانم. دلم را روشن کرد جانم را سپید. خواستی تو هم به آیات ابتدایی سورهی قصص نگاهی بیانداز.]
[عسی ربی ان یهدینی سواء السبيل...]
[و خب خدا می دانند چقدر دلم برایت...:(]
به تجربه دیگر به من ثابت شده که دلتنگی برای منِ بی تو دلیلش در وصف من است، «بی تو بودن».
هربار به این بی تو بودن چشمم میافتد، دلتنگی اجتناب ناپذیر است و هر وقت حواسم از این بی تو بودن پرت شود دمی آسودهام.
و مدام بین این دو حال در نوسانم، بی هیچ نظمی، بی هیچ قاعدهای.
نمیدانم، شاید برای تو هم اینطور باشد...
شاید هم؛ «ما، بدون هم» طبیعتا دلگیر است.
۱.
خدا گفته همنوعت را همان قدر که خودت را دوست می داری دوست بدار. این به نظرمان عجیب است. خدا چیز عجیبی گفته است. به انسان چیز غیرقابل انجامی را تحمیل کرده است. چطور همنوعمان را دوست بداریم که به ما بی اعتنایی می کند و نمی گذارد دوستش بداریم؟ و چطور خودمان را که اینچنین بی ارزش و سنگین و غمگین هستیم دوست بداریم؟
۲.
چه کسانی اند دیگران و چه کسانی هستیم ما؟ از خود می پرسم. گاهی تمام بعدازظهر را در اتاقمان می مانیم؛ با اندیشیدن. با احساس گنگی از سرگیجه، از خود می پرسیم آیا دیگران واقعی وجود دارند یا ما آنها را خلق کرده ایم.
۳.
از کودکی به خدا ایمان آورده ایم. اما حالا به خود می گوییم که شاید وجود ندارد. یا اینکه وجود دارد و ما اصلا برایش مهم نیستیم چون که ما را در این وضعیت ناگوار قرار داده است و بنابراین مثل این است که برای ما وجود نداشته باشد. اما سرمیز از خوردن غذایی که دوست داریم سر باز میزنیم و شب را روی قالیچه ی اتاقمان دراز می کشیم تا خودمان را تحقیر کنیم و خاطر افکار نفرت انگیزمان خودمان را تنبیه کنیم تا خدا دوستمان بدارد.
۴.
سپس درد به سراغمان می آید. منتظرش بوده ایم. با این زود نمی شناسیمش. بلافاصله با نام صدایش می کنیم؛ گیج و ناباور.
[از روابط انسانی، ناتالیا گینزبورگ، مجموعه ی فضیلت های ناچیز]
[فکر میکنم خیلی از حرفهاش حرف های من بود، فکرهای مشابهی داشته ایم، فکرهایی به یک اندازه غریب و مضحک که شاید حالا خیلی هاشان از بین رفته باشند ولی هنوز به یادشان می آوریم. مثلا منم گاهی ایام نوجوانی جای تخت روی فرش میخوابیدم، بی رواندز، بی متکا. یا مثلا من هم فکر می کردم چرا باید دیگران را دوست داشت یا اینکه گاهی در فرعی های اطراف شهر قدم می زدم و از تمام خودم احساس انزجار می کردم. ولی حالا شاید هیچکدام از کارها را تکرار نکنم و خیلی از آن احساسات و افکار کمرنگ شده باشند ولی میدانم هنوز درون من هستند و شاید هیچوقت هم از بین نروند.]
نام تو چیست؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید:
«سیب»
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است!
[از قیصر]
دو نوع سکوت وجود دارد: سکوت با خود و سکوت با دیگران. هر دو شکل به طور مساوی رنجمان میدهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بیارزشی برای روحمان، گریبان خودمان را گرفته است؛ آن چنان زبون که شایستگی ندارد چیزی دربارهاش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم؛ اگر میخواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلا حق نداریم از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.
[از سکوت، ناتالیا گینزبورگ]
[...]
بعضی چیزها را نمیشود به کسی گفت، حتی آدم از تکرارشان درون خود هم احساس انرجار میکند، احساس ترحم مخلوط به یأس. به نظرت این حرفها را باید چکار کرد؟
"توجه کنید، چنین نیست که کسی بتواند امیدوار باشد با نوشتن، غمش را تسکین دهد. کسی نمیتواند خود را فریب دهد که مورد نوازش و لطف نوشتن قرار دارد."
[حرفهی من از مجموعه داستانکوتاه فضیلتهای ناچیز، نوشتهی ناتالیا گینزبورگ]
[همیشه وقتی به شعار مننویسی نگاه میکردم که «نوشتن جایگزین خوبی برای گریه است، آدم را سبک میکند.» با خودم میگفتم آخر چطور، مگر میشود؟ نوشتن که همیشه برای من تشدید کنندهی غم است و اگر چه همراه خوبی است ولی هیچ مهربان و دلخوش کننده نیست. اما خب همیشه هم فکر میکردم شاید تنها برای من اینطور است و بیخیالش میشدم. اما همین چند دقیقه پیش فهمیدم انگار برای گینزبورگ هم حالت مشابهای وجود داشته و خب بسیار مسرتبخش بود که اگر قرار باشد به خاطر این فکر احمقانه روزی زندانی شوم احتمالا آنچنان تنهای تنها هم نخواهم بود:)]
به قول آسد مرتضی:
"مگر عشق را جز در هجران و فرقت و غربت میتوان آموخت؟"
من بهت زدهام حالا، بغص مجسمم حالا، بسیار نوشتهام و پاک کردهام.
بسیار دویدهام. آنقدر که برای از پا افتادن کافی باشد.
ولی هنوز ایستادهام.
میدانی من خط آخر کتاب تو نبودم؛ هیچوقت. من هیچوقت منتظر نبودم یکروز مرا بخوانی، من از همان ابتدا لحظه به لحظه دویدم.
و اگر هم خط آخر کتابت بودم واژه واژه پرواز کردم تا جلوی چشمت برسم.
من برای رسیدن بسیار دویدهام.
پدرت میگوید که عافیت طلبم ولی هرگز لرزش پاهام از این دویدن طولانی را نمیبیند.
من حالا بهت زدهام.
عین دونده ای که وسط کویر حس کند گم شده است.
تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بایستم.
باز بایستم.
مگر تو هم کمی دست از خط آخر کتاب بودن برداری...
وگرنه همین حالا باید افتاده باشم.
من دیگر راهی ندارم برای دویدن. میشد کس دیگری شوم و بدوم، دروغ بگویم و ادامه بدهم اما «من» دیگر راهی برای دویدن نداشتم...
حالا تنها ایستادهام مگر تو بخوانیم
و این آخرین ایستادن من است
حالا اگر نمیخواهی افتادنم را، کمی شتاب کن، شاید کاری از تو برآید...
روز یازدهم:
۱.
گاهی آدما با همه پیچیدگیهاشون چه آسون میتونه حالشون خوب بشه.
[۰۰:۲۸]
۲.
میلاد و حسین تازه رسیدن و من چقدر از اومدن و دیدنشون خوشحال شدم. با شوق همو بغل کردیم، کلی با هم خندیدیم، با اینترنت من پایتخت رو دیدیم، آب گذاشتم جوش و اومد، چای دم کردیم و شیرینی محلی شمالی با چای خوردیم و میلاد وقتی فهمید شام نخوردم ساندویچ کتلتشو باهام نصف کرد.
البته اگه قبلش اون حرفا رو از تو نخونده بودم میتونست اوضاع خیلی متفاوت باشه:)
[۱:۰۶]
۳.
رنجات قشنگن، از رنجات لذت ببر:)
[۲:۳۲]
۴.
حس میکنم واقعا خوابم نمیآد:/
[۳:۳۰]
۵.
خواب شیرین دیدن هم خوبه هم بده، خوبه، چون شیرینه، بده چون آخرش بیدار میشی میفهمی که خوابه.
[۵:۵۰]
۶.
بعد از نماز دیگه خوابم نبرد، چیزایی که نوشته بودی برای بار چندم خوندم، کتابامو تو کوله کردم و کفشامو واکس زدم بعدش هم چای رو گذاشتم و رفتم نون و خامه خریدم. حالا هم شاید بهتر باشه یه دوش بگیرم و بعد بچه ها رو برای صبحانه بیدا کنم.
[۷:۲۳]
۶.
چه بارون لطیفی!
[۹:۱۵]
۷.
نسبت به اوضاع حس بدی ندارم. هر چند طبیعتا هیچ چیز قطعی نیست، ولی احتمالات بیشتر از اینکه مایوس کننده باشن امیدوارکنندهان.
[۱۱:۵۱]
۸.
اونقدر با تلفن حرف زدم سرم گنگ و سنگین شده.
[۱۴:۱۴]
۹.
میگم چه بارونیه! میگه تسنیم هشدار داده که قراره طوفان شه!
نمیدونم چرا دلم شور میزنه...
[۱۵:۱۵]
۱۰.
سردمه...
[۱۷:۱۹]
۱۱.
[۱۹:۰۰]
پاهای لرزونم منو سمت مسجد میبره.
دیگه تموم شد.
و برای من تازه شروعشه...
[۲۲:۳۱]
درباره این چیزها کلی میشود حرف زد، میشود گذشته و تصمیماتش را مو به مو بازگو کرد و حسرت خورد _ و خب انگار این خصوصیت گذشته است که توام با افسوس است_ و بعد هم آه کشید که ایکاش... و کمی بعد دوباره همین حرف های امروز را کمی متفاوت تر باز تکرار کرد و بعد دوباره درباره حالایی که آنموقع گذشته شده حرف زد و افسوس خورد.
اما خب نباید تا ابد که توی این دایره وحشتناک باطل ماند.
قطعا باید درباره این چیزها حرف زد، باید حرف بزنیم و من هم با شوق گوش خواهم داد بدون اینکه خسته شوم، ملول شوم، یا بگویم بس است:) اما نباید فقط هم حرف زد، باید فکر کرد، باید حرف بزنیم ولی ثمره حرفهامان باید بهتر شدن باشد. مثلا آنچه داریم و نداریم، آنچه باید و نباید را باید فهرست کنیم. مینشینیم، ساعت ها حرف میزنیم، درباره هر چیزی که نگرانمان میکند حرف میزنیم، فکر میکنیم دربارهشان و راهی که باید رفت را انتخاب میکنیم و همان لحظه شروع میکنیم.
و پایان هر مکالمهای من آهسته اما محکم به تو میگویم؛ عزیزم همه نگرانیها حل میشوند، با هم حلشان میکنیم، عین قند توی فنجان چای و خب بعدش تنها شیرینی میماند.
نگران نباش!
:)
[البته اگر وقتی تو حرف میزنی من «بتوانم» فکر کنم:)]
[فکر میکنم افسوس گذشته خودش صرفا مشکل اضافه ای بر بقیه مشکلاست، و خب تنها راهی که داریم بهتر شدنه. حتی شده یک درجه بهتر. و گمون نکنم با مردد بودن و افسوس خوردن کسی بهتر شده باشه پس تا کی مرددی و به گذشته فکر میکنی جانم؟:)]
[راستی میدونی اول صبح از او لبخندا که گونه رو چال میندازه چقدر برای سلامتی میتونه مفید باشه؟اصلا کلی حدیث جعلی هم درباره استحبابش بلکه وجوبش داریم! با این اوصاف بازم نمیخوای بخندی؟:)]
خب کاش هیچ دوستی پیدا نکنی تا همه حرفاتو به من بزنی:)
[البته دوست خوب قطعا خیر کثیره و دعا میکنم نصیبت بشه:)]
چقدر دلم روشن میشه با حرفات:)
[وقتی میخونمت دوست دارم زمان کش بیاد، سطرها کش بیان، چیزی که نوشتی هی اضافه شه و من تا وقتی آفتاب بزنه بخونم و بخونم و بخونم... تا وقتی آفتاب روی صورت هر دوتامون بیافته...]
درسته خدا داش مشتیه، ولی ما نیستیم.
برای همین آدم خودش میفهمه بعضی وقتا حرفاش مثل نسیم سبکن، دور میشن، شنیده میشن. ولی گاهی هم حس میکنه کلمهها چقدر سنگین شدن، انگار سربن که هنوز بیرون نیومده گلوگیر میشن.
میبینی؟
گاهی آدم اینطور میشه، حرف میزنه، ولی خدا روشو برمیگردونه، خدا حرفاشو نمیشنوه... اینطور وقتا... دل زنگار گرفتهی چرکین رو باید چکار کرد؟
تو که حرفات نسیمه به خدات دربارش بگو. حرفهای من چند وقتیه سرب خالصن.
روز دهم:
۱.
بیشتر از هر وقت دیگهای احساس تنهایی و معلق بودن میکنم، احساس بی ربط بودن نسبت به هر چیز دیگهای.
[۱:۰۴]
۲.
از راننده های پرحرف متنفرم انگار وگرنه چرا باید اینقدر حالم از حرفاش بد بشه.
[۲:۱۲]
۳.
به پرستش داریوش بد پیله کرده. تموم میشه از اول میزاره. میگه تو جاده فقط باید داریوش و ابی گوش داد.
[ولی عجب ترانهای داره]
[۳:۰۴]
۳.
از سرما پاهام یخ زده، سرم درد میکنه و گیج میره و کمی حالت تهوع دارم. میدونم برسم هم نمیتونم بخوابم.
[۴:۳۸]
۴.
صدای گنجشکا روی چنارا...
[۴:۵۳]
۵.
"قبل از اینکه مریض بشم منو ببوس."/ Phantom thread 2017
[از بیخوابی فیلم میبینم.]
[۶:۰۰]
۶.
چه سکوت دلپذیری!
[۱۱:۲۶]
۷.
چقدر دلم برای نامههای عاشقانه نزار و گزیدهی قیصر تنگ شده بود. حالا میشه توی تنهایی راحت بغلشون گرفت.
[۱۲:۵۶]
۸.
خب چی بگم؟ باشه، لبخند میزنم:)
[گمونم بهتره چشامو با چفیم ببندم تا نور اذیتم نکنه]
[۱۶:۳۸]
۹.
به این فکر میکردم که این روزنوشتها دیگه انگار حسابی بیهودهان. خواستم بگم مهم نیستن، ولی خب گفتم بیهودهان. البته چه فرقی داره؟ بیهوده یا نامهم، هر دو یعنی دلآزار.
اصلا بیخیال، باید به جای این فکرا برنامههامو راست و ریس کنم برای فردا. کلی کار دارم از این به بعد، اونقدر که فرصت بیحوصلگی ندارم. حتی فرصت ندارم که فکر کنم مریضم و گلوم درد میکنه.
[۲۰:۲۹]
۱۰.
شام نون بربری خشکیه که از یک ماه پیش باقی مونده و من نمیدونم چرا از خوردنش واقعا لذت میبرم.
[۲۰:۴۶]
۱۱.
شدیدا احساس میکنم نیاز به کسی دارم که کمی باهام حرف بزنه، ولی میدونم بعد از دو سه جمله کلافه تر از حالام میکنه. پس به همین مونولوگ های گاه بی گاه، یا دیالوگایی که با عکست دارم اکتفا میکنم.
[۲۱:۳۲]
۱۲.
نمیدونم چرا دوست دارم حالا منتشرش کنم.
[۲۱:۳۵]
چونان اسبی سپید به سوی تو کشیده میشوم
اسبی که سوار و زینش را وا مینهد.
اگر تو بانوی من
اشتیاق اسب ها را میفهمیدی
دهانم را از پسته و فندق پر میکردی
بادام... و بادام
[قبانی]
[اشتیاق اسبها را میفهمی؟]
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
[تنهایی دلپذیری است، قیصر را از قفسه بیرون کشیدم و روی تخت با صدا خواندم، آنطور که خوب بشنوم، آنطور که خوب بشنوی.]
روز نهم:
۱.
کاش نقاشی بلد بودم، یا ساز، یا چیزی توی همین مایهها، چیزی که میشد باهاش خلق کرد بدون اینکه اینهمه عذاب کشید. شعر واقعا مسکن آشغالیه.
[۱:۴۳]
۲.
خیال نازک تو برف روی گلدانها...
[یعنی کامل میشه؟]
[۱:۵۳]
۳.
[۲:۲۸]
۴.
برای اولین بار یه کرم خاکی رو توی تنگ هوپر انداختم. اونقدر حرکاتش وحشیانه بود که دلم به حال کرم بیچاره سوخت. واقعا موجودات به ظاهر آرام در زمانهایی چقدر میتونن بیرحم و وحشی بشن:(
[۱۲:۳۶]
۵.
بعد از مدت ها فیلم ببینیم:)
سعی میکنم کمی روز آخر را خلوت کنم برای خودم.
[۱۵:۵۶]
۶.
رفیق جان راست میگفت که کمتر به خانه برگرد، میگفت هم فشل میشوی هم از فشلی افسرده. امشب یا فردا که بروم دیگر برنمیگردم تا ترم تمام شود. آن هم تنها چند روز میمانم و بعد برمیگردم باز برای دوره کارآموزی. اینطور میتوانم به کارهای عقب ماندهام هم برسم و کمی احساس آرامش کنم.
[۱۷:۰۸]
۷.
فیلم رو نصفه دیدم، بقیش بمونه برای بعد. بیشتر از هر وقت دیگهای نیاز به سکوت دارم و هیچ کاری نکردن. از سر و صدای بچه ها مدام عصبی تر میشم. چمدونم رو بستم، و هیچکدوم از وسایلی که مادر گذاشته بود برنداشتم. و خب انگار توی این جبر مضحک این اختیار رو دارم که یک روز زودتر برگردم تا کمی توی سکوت تامل کنم. اینطور قطعا بهتره.
[۱۸:۱۲]
۸.
با چفیه چشم هام را بستم و تا حالا چشمهام را به هم فشار دادم. حالا مجبورم احمدرضا را ببرم به وقت شام ببیند. باید آب بزنم سر و صورتم و تمام تلاشم را کنم مگر خوش اخلاق باشم کمی.
[۱۹:۲۵]
۹.
افتضاح از آنجا شروع میشود که فکر میکنیم همان چیزی که حال خودمان را خوب میکند حال بقیه را هم باید خوب کند و مثلا کسی را که دوست دارد دور و برش خلوت باشد، با دوتا بچه میفرستیم سینما و اگر هم ببینیم چندان خوشنود نیست طلبکارانه معترضش میشویم. افتضاح دقیقا از همین جا شروع میشود که آدمهای خوبی هستیم ولی تفاوت ها را باور نمیکنیم و اصلا فکر نمیکنیم که باید بشناسیم و یا افتضاح تر اینکه در عین جهل فکر میکنیم میشناسیم...
[۱۹:۴۱]
۱۰.
احسنت عمو ابراهیم! ولی کاش میگذاشتی خود فیلمت حرفش را بزند، باور کن کن کافی بود.
[۲۱:۵۷]
۱۱.
ولی بچه ها. بچه ها بچه اند. بگویید، بخندید، فرنی بخرید و وسط میدان بنشینید بخورید. و خب بفهمید خیلی از آدم بزرگ ها هم به باطن بچه اند.
[۲۲:۱۵]
۱۲.
باز مادر و خداحافظی...
[۲۳:۲۳]
۱۳.
ثانیه به ثانیه دارد به فاصله بینمان اضافه میشود و اگر این فاصله های مکانی توهمند و مکان ساختهی ذهن، این تنگی سینهی من که مدام هم فشرده تر میشود دیگر ساختهی ذهن نیست که.
[۲۳:۳۶]
۱۴.
[آسمون که ابریه دلش گرفته روبروی تو، درارو باز کن تا غرق شم...]
[۲۳:۳۸]
این تخفیف فیدبیو که به درد من نخورد، هرچه کتاب میخواستم نداشت. اما کتاب سیاه پاموک را تعریف کردند، انگار کتاب بدی نیست، قابل شنیدن است برای وقتهای پِرت.
دو تا نكته راجع به فيديبو بگم شايد بدردت بخوره:
۱.
تا فردا، هفده فروردین، با كد "year97" مى تونی هر كتابى رو با ٥٠٪ تخفيف بخری.
٢.
کتاب صوتى "كتاب سياه" از اورهان پاموک تو فيديبو رايگانه (البته با توجه به اينكه اصلا اطلاع رسانى راجع بهش نكرده احتمالا باگ نرم افزاريه،به هر حال قابل دريافته ديگه:)
[البته اینا رو یه نفر دیکه بم گفت، منم گفتم به تو بگم:)]
پرده رو بزن کنار حالِ آسمون که خوب شه
خودِ تو خورشیدی
غیرممکنه غروب شه:)
[گاهی یه خیال منجر به یادآوری چیزی میشه، مثلا یهو به ملودی به ذهنت میاد و توی جمجمت مدام پژواک میشه، داستان از خودت خبر بیار هم همین بود.]
[هر بندشو که گوش میدم بیشتر میفهمم که همهی این ترانه رو دوست دارم:)]
خیال نازک تو، برف روی گلدان ها
معطر است ز دست تو بوی گلدانها
تمام آنچه که زیبا، مقلد از رویت
گرفته رنگ ز چشم تو روی گلدانها
دو دست را بگشایی رسیده فصل بهار
دو دست را بگشا رو به سوی گلدانها
برای آنکه پر از گل شوند، یک لحظه
بِکِش تو دامن خود را به روی گلدانها
•
و فرض کن که منم مثل آنهمه گلدان
دمی بیا و بمان روبروی گلدان ها...
[بداههای است که امشب سینهی تنگم را فراخ کرد ایدهاش ناخودآگاه من بود که از اول شب این عکس را بلیعیده است.]
[خیال نازک تو برف روی پیشانی
بدون انکه بخواهم، سرودنی آنی
بدون آنکه بخواهم به خاطرم باشی
همیشه بودی و هستی، همیشه میمانی]
امشب بیتی، غزلی، چیزی خواهم نوشت.
حالم حال همان شب لعنتی است که از شهرک غرب تا تهرانپارس رفتم تا اندکی قدم بزنم.
یا همان شبی که همینگوی به دست توی بلوار دریا دویدم و توی آن سرما پپسی خنک خوردم و قاه قاه خندیدم.
یا همان شب که سر داغم را به میلههای یخ زدهی تراس فشار میدادم و اشک میریختم.
امشب بیتی، غزلی، چیزی...
نشد هم به جهنم.
روز هشتم:
۱.
بغض هست ولی گریه نمیشود، مثل ابرهای سیاه و عقیم پاییزی که توی گلوی آسمان گلوگیر میشوند.
[۱:۲۰]
۲.
آسمانم سیاه، زمینم خشک... بارانی نصیب کن!
[۲:۱۴]
۳.
سید وحید را اتفاقی سر سه راه دیدم، با همان موهای دم اسبی و خنده همیشگی.
گفت: تو کجا اینجا کجا؟
گفتم سید، خانه مان همان گوشه است.
ریسه رفت که فکر میکردم اهل قمی!
گفتم فعلا که اهل تهرانم:)
خندید که هیچکس اهل تهران نیست.
[گفتم نمیدونستم شما اهل همدانی، خندید که نیستم اما شدم، خانوم همدانین.]
[۱۱:۵۱]
۴.
قبل از اینکه کسی رو دعوت کنید به سینما بلیط نگیرید، نه اینکه بگه نمیام که اون فاجعه است، اما ممکنه قبلا فیلمو دیده باشه:)
[۱۴:۵۰]
۵.
هرچه فکر میکنم شهری دوست داشتنی است یا لااقل میشود دوستش داشت!
[کسی که سر قرارش خواب میمونه باید لوله کرد ولی من طاها رو فقط ماچ میکنم:)]
[۱۶:۱۲]
۶.
کجا باید برم که هر ثانیم تو رو اونجا نبینم...
[لاتاری]
[۱۶:۵۳]
۷.
رفتیم سر قبر بوعلی، همه چیزو مسخره کردیم. بعد تمام کتابفروشی های شهرو گشتیم، کلی کتاب دیدیم، با کتابفروشا بحث کردیم که امیرخانی اونطور هم که شما میگید افتضاح نیست و کلی هم راه رفتیم، آهنگ زمزمه کردیم، حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم...
حالا هم از آب یخ زده حوض مسجد جامع وضو گرفتیم تا به جماعت هم نماز بخونیم.
[۲۰:۱۲]
۸.
بعد از غذا بهم گفت تو همه چیزت تغییر کرده، حتی غذا خوردنت. با خنده مضطربی گفتم چطوری؟ سرشو پایین انداخت و با شرم گفت، غمگین شدی.
[۲۱:۰۰]
۹.
_همه چی درست میشه.
_هیچی درست نمیشه.
و بعد از حدود ۲ساعت شبگردی همو بغل کردیم و خندیدیم. مثل دوتا احمق که نمیخوان باور کنن هیچی درست نمیشه.
[۲۲:۲۳]
۱۰.
لاتاری، روزبه بمانی.
[موقع پخشش تو سینما که با هم دیگه زمزمش میکردیم، میدونستم داره گریه میکنه، ولی نخواستم ببینم.]
[۲۳:۰۱]
دلم چرکین است دلبر. سیاهِ سیاه.
دعا کن باز زلال شود، مگر بتوانم چند کلامی با خدای تو گپ بزنم.
اینطور دق میکنم دلبر...