دویست و نود و پنجم

من، شاید نه کامل، ولی تا حدود زیادی می‌فهمم و تلاش میکنم برای کامل درک کردن و کامل فهمیدنت. من تا حدودی تجربه های مشابهی دارم. من هم مشکلاتی چنین داشتم و دارم. تلاش میکنم حلشان کنم و با برخی کنار آمده‌ام و برخی هنوز آزارم می‌دهند.
همین چند روز پیش که با مشاورم درباره تو حرف میزدم میگفتم، مثل کسی هستم که برای به دست آوردن یک شیشه‌ی بلوری تمام تلاشش را کرده و حالا که حس میکند احتمال به دست آوردنش قریب الوقوع است میترسد، میترسد که آن شیشه از دستش سر بخورد، بیافتد، خراش ببیند... و این ترس خودش را خورد میکند و حس فرار به او میدهد.
این ترس وحشتناک است! من این ترس را تجربه‌ کرده‌ام. من از آزار رساندن میترسم، باید بگویم خیلی میترسم، این ترس شاید بین انسانها طبیعی است اما برای من نیست، برای من هم ورای طبیعت است.
ولی من تاحدودی این مدت سعی کرده‌ام راز این موضوع را پیدا کنم. راز این هراس را.
من فکر میکنم شاید این درد هردوی ماست. ما از دیگران آزار دیده‌ایم، خودمان را حقیر دیده‌ایم. و باورمان شده این حقارت. عادتمان شده اصلا.
تو میترسی مرا آزار بدهی و برای همین میگویی فکر کن! خودت را بدبخت نکن!
اما به این فکر کرده‌ای که، به چه فکر کنم؟
به اینکه خودم را منجمد کنم و بگویم؛ باشد، این خانوم به درد من نمیخورد، مرا آزار میدهد، مرا خوشبخت نمی‌کند، مرا... و بعد هیچ؟ کنار بکشم و از دید تو بروم تا خوشبخت بشوم؟
آنوقت تو هم خودت را بدبخت تصور کنی و گریه کنی و به قول خودت جای خالیم را مدام احساس کنی.
این برای تو لذت بخش است؟
چطور باید بگویم من از این فکر متنفرم؟
این حرفها مرا عصبانی می‌کند. مثل پیام قبل پرخاش میکنم و شاید افکارم هم در هم شود.
میدانی چرا عصبانی میشوم؟
معادله‌ی ساده ایست، وقتی تو به کسی که من عاشقش هستم متنفرانه نگاه میکنی ناخودآگاه احساس تنفر میکنم، بعد میبینم که از کسی حس تنفر دارم که عاشقش هستم. میتوانی این وحشت را احساس کنی؟
این تناقض ها عصبانیم میکند.
چرا اینقدر پیچیده اصلا...
فراموشش کن