صد و هشتاد و هشتم

دلم قربان شادی تو، قربان غمت حتی

زیاد است از سر ناچیز من ای جان! کمت حتی


اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است

تو را من دوست دارم با نگاه مبهمت حتی


تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن

تو گلبرگی و می‌گیرد دلم از شبنمت حتی


تو زیبایی ولو با اشک اما گریه را بس کن

که سیلی می‌شود در جانم اشک نم‌نمت حتی


خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود

کنار خود تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی...


[این شعر امید چاووشی را موقع شبگردی، اطراف خانه تان باید زمزمه کرد.]

[و این چند بیت خانوم نیکو را؛

من از این زندگی چه می‌خواهم جز تماشای آسمان با تو

زیر باران قدم‌زدن گاهی بی‌خبر بودن از زمان با تو


هست من هستیِ تو باشد و بس، بشنوم از لبت نفس به نفس

شور یک عاشقانۀ آرام فارغ از حرف این و آن با تو


از گلویم نمی‌رود پایین لقمه‌هایی که بی تو می‌گیرم

ساده نگذر که فرق خواهد کرد طعم نان بی تو! طعم نان با تو!


من از این زندگی چه می‌خواهم؟ اتفاقی فقط تو را دیدن

نیمه شب با تو روبه‌رو بشوم زیر یک چتر، ناگهان با تو


این پرستوی نام من هرروز از لبان تو آب می‌نوشد

تو صدا کن مرا که بسیار است فرق آوای دیگران با تو]