- جمعه ۳۱ فروردين ۹۷
- جمعه ۳۱ فروردين ۹۷
میدونم سکوت چه بلاهایی ممکنه سرم بیاره، ولی هرچه بادا باد...
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
اینکه میگن شهدا باید بطلبن جدیه ها!
اگه نخوانت یهو اینطور مثه ما سر از محلههای خانی آباد درمیاری:/
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
احساس عجیبی است، چیزی مابین سرگردانی و بلاهت یا شاید سرگردانی ای که منجر به بلاهت میشود.
فکر میکنم درباره خودم از نگاه دیگران، من آدم مطلوب با روندی ثابتم، ثابت و معتدل!
اما... نه خب، واقعا اینطور نیست. من آدم پیش بینی پذیر مطلوب با روند ثابت نیستم، فکر میکنم بیشتر شبیه یک عنصر نامطلوبم و سرگردان، مثل یک نوازنده که وسط یک سمفونی هماهنگ فالش مینوازد و دلش میخواهد بداهه بزند.
یک روز اینرا تو خواهی فهمید، پتانسیل کارهای انتحاری زیادی دارم.
مخصوصا وقتی کمی ناراحت و بی حوصله هم باشم.
ولی مسئله الآن کمی جزئی تر است. اینکه؛
الآن دقیقا باید چکار کنم؟ بخوابم؟ خب دوست دارم بخوابم، یعنی فکر میکنم به آن نیاز دارم ولی خوابم نمیآید و وقتی اینطور بشود منجر شدن به بی حوصلگی قطعی است.
از دو که حرف میزنم از چه چیز حرف میزنمِ موراکامی را میخوانم، دلم را میزند، کمی چخوف میخوانم، آن هم دلم را میزند. با خودم میگویم مینویسم شاید زمان بگذرد، صرفا همین.
الآن باید چه کار کنم؟ چه کارهایی دارم که انجام بدهم؟
باید برای این سوالها پاسخ دقیق پیدا کنم
ولی کاش میشد خوابید...
[از آدم هایی که مدام آهنگ یا هر چیزی دیگری را زمزمه میکنند بیزارم، آخر چرا نمیفهمند سکوتشان چقدر میتواند هدیه خوبی برای بقیه باشد؟!]
[چخوف میگه «چیزی که مهم است سرمستی است و نه نوع جامی که آدم به دست میگیرد.» و من نمیدونم راست میگه یا نه! ولی اگه درست بگه کمی نتیجه وحشتناکه، حتی امتحان کردنش هم وحشتناکه!]
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
داشتم وبمو نگاه میکردم که چشمم خورد به اینکه این سیصد و هجدهمین پستیه که مخاطبش تویی حتی اگه درباره خودم باشه.[لبخند]
و توی کلم تکرار شد؛ "تو کی اینقدر پر حرف شدی؟"
بعد خطاب به تو این جمله به ذهنم اومد؛
"من تو این مدت بیشتر از تمام عمرم و با همه آدما، با تو تنها حرف زدم و خب، تو خیلیاشون رو نشنیدی"
و بعد تصویر وبلاگ تو و اون تک پست چسبیده به بالای صفحه توی ذهنم اومد و با خودم فکر کردم، انگار توی این قضیه چندان شبیه هم نیستیم و از این فکر ناراضی رفتم سراغ فکرای دیگه.
مثل اینکه فردا باید به عموت زنگ بزنم و باید به اینکه چی بگم فکر کنم، پس حتما باید برم یکم قدم بزنم و اینکه شاید بهتره یه رمان جدید رو شروع کنم وشاید یه کافه برم، شاید کتابفروشی، شاید شامو اصلا بیرون خوردم...
و بعد به این فکر کردم که ای بابا فردا امتحان داریم، هم من هم تو. و لب تابمو روشن کردم و گفتم.
"خیال بس!"
و خب تا لپ تاب روشن نشده بگم...
روشن شد:)
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
"زندگی بیشتر از اونکه نیازمند درمان باشه نیازمند مخدره."
این جمله وقتی داشتم جلوی آینه مسواک میزدم به ذهنم اومد. واقعا نمیدونم اون ته کلم چی میگذره که همچین گزاره هایی گاهی بی اختیار توی کلم پژواک میشن]
[البته قابل تامله!]
[منم مخدرای خاص خودمو دارم. فردا میرم سراغ مخدرای خاص خودم:)]
[و فعلا با کاپوچینو و شکلات تلخ سر کنیم و...]
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
فرصت کردی دوتا مستند انقلاب جنسی شمقدری رو ببین. با تمام نقص هاش واقعا قابل تحسینه.
[ضمنا خواستی لینک قسمت دومش رو من دارم/ به قول یکی از رفقا درسته کپی رایت داره ولی آدم وقتی یه کتاب یا فیلم میخره به دوستاش نشون نمیده؟:)]
[یکی از حوزه های مورد علاقه من تو حقوق همین بحث حقوق زنه، واقعا کلی جای تامل و کار جدی داره.]
- چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
بعد یه روز گرسنگی کنسرو ماهی سلف رو با سبزی پلوی یخ زده میخورم و با هر لقمه به این فکر میکنم که کاش نونی بود و پنیر و چای گرمی...
- چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
"ولقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مرة، وترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم، وما نری معکم شفعاءکم الذین زعمتم انهم فیکم شرکاء. لقد تقطع بینکم وضل عنکم ما کنتم تزعمون."
[و همه شما تنها به سوی ما بازگردانده میشوید، همانگونه که روز اوّل شما را آفریدیم، و آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سر گذاردید، و شفیعانی را که شریک در شفاعت خود میپنداشتید، با شما نمیبینیم! پیوندهای شما بریده شده است؛ و تمام آنچه را تکیهگاه خود تصوّر میکردید، از شما دور و گم شدهاند.]
[تنهای تنهای تنها... میبینی؟]
[انعام۹۴]
- چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
_ می ارزه؟
_ نمیدونم، بعضی وقتا آدم دوست داره قهرمان شه، حتی اکه نیارزه.
_ پسنمیارزه!
_ هیچی از ترس ترسناک تر نیست.
[بهم گفت سفر شادمهر رو گوش بده]
- چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷
"بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!”
[علیمحمد مودب]
- سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
همیشه همینطور بوده، همیشه در مقابل زیبایی از خودم پرسیدهام، خب حالا باید چکار کنی؟ و بعد با دستپاچگی خیره شدهام، لبخند زدهام، بدنم یخ کرده، گر گرفته و فکر کردهام که حالا باید چه کار کنم؟
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
اندر مصائب مخلوط به لذت عینکی بودن:)
[مگه همچین بارونی بیاد تا استاد جان یه ده دقیقه تو ترافیک بمونه دیر بیاد.]
[خیال دیدن تو از پشت این قطرهها چیز بانمکی است:)]
[و "هنوز یکسره میبارید..."]
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
در راستای اینکه از صبح داره بارون میآد امام صادق از جدش روایت میکنه:
"باران که شروع می شد، زیر باران می ایستاد، تا آنجا که لباسش خیسِ خیس میشد و آب از محاسن و رویش میچکید.
کسی به عجله گفت: ای امیر به سرپناهی بروید!
همانطور که لبخند به لب داشت جواب داد: این آبی است که از نزدیکیهای عرش آمده..."
[البته حدیث از کافیه، جلد هشتم، صفحه دویست و چهل که یکم ترجمشو دست کاری کردم]
[پاشیم بریم زیر بارون:)]
[سیصدم]
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
چه طرحی! باید پیشانی طراحش را بوسید!
[از صبح یکریز دارد باران میبارد و یکریز زمان استجابت دعاست...]
[و در ادامه اینکه؛ وقتی دعا در زیر باران مستجاب است، دیگر چه کاری بهتر از آن زیر باران]
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
منم امروز کلی کار انجام دادم، کلی ایده جدید به ذهنم رسید که حالا باید یادداشتشون کنم و خودم رو هم پرت کردم توی چند تا کارجدید.
سه تا کتاب از کتابای نصفه خوندمو تموم کردم و یه کتاب جدید رو شروع کردم و چند تا تصمیم جدید هم گرفتم و حالا هم باید باز بشینم به مطالعه تا خواب بیاد ببرم:)
اینجوری واقعا باحاله، ولی خب باید باحال تر شهD:
- دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
در راستای نامگذاری های عجیب و غریب دانشگاه ما، به این خیابان پوشیده از کاج های بلند، کوچه نامزدی میگن و خب روایت های مختلفی درباره این نامگذاری وجود داره که بماند:)
ولی از همه اینها که بگذریم، امروز بعد از بارون اینجا اینقدر دلبرانه شده بود که آدم دوست داشت به جای عبور ازش توش هی بیاد و برگرده، بیاد و برگرده...
[سرعت هم بیشتر از ۳۰تا ممنوعه:)]
- يكشنبه ۲۶ فروردين ۹۷
از خواب بیدار میشوم و هیچ چیز به یاد نمیآورم.
حتی درست یادم نمیآید نماز صبح را خواندم یا نه.
فقط به خاطرم هست که قرار بود محکم تر باشم، عاقل تر و فعال تر.
- يكشنبه ۲۶ فروردين ۹۷
چه بارونی...
همیشه خوشحالم میکنه:)
[بریم سر درس و بحث، باشد که رستگار شویم.]
- يكشنبه ۲۶ فروردين ۹۷
کلی باز برایت نوشته بودم. دلیل اورده بودم تا به تو ثابت کنم.
ولی فراموشش کن، حرفهای قبلیم را هم.
من در نوشتن متن های بلند زیادی اشتباه میکنم، شاید بهتر باشد درباره اش گفتگو کنیم تا نامه نگاری:)
پس بهتر است جور دیگری دربارهشان حرف بزنیم.
ولی فعلا این حرف را جای من تو گوشت تکرار کن؛ تلخیا گذشته قرار نیست تکرار بشن، همه چیز قراره خوب بشه:)
و قول مرا هم چه بخواهی چه نخواهی ضمیمه ذهنت بگذار که من از تو دست نمیکشم. هیچوقت.
و بعد هر وقت فرصت کردی توی تلگرام جوابم را بده. نمیدانی چند بار پیامت دادم و پاک کردم:)
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
موسی از دست فرعونیان فرار کرده بود، آواره و غریب. هیچ نداشت. شاید گرسنه بود، تشنه هم و سرگردان. اما میرفت و امیدوارانه مدام زمزمه میکرد: «عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل».
شاید روزها را همانطور پیاده طی کرد تا کنار چاه مدین رسید و آن دو دختر را دید، مردانگی کرد و با تمام خستگی برای آنها از چاه آب کشید و گوسفندانشان را نوشاند، بعد هم زیر سایهای غلتید و بیحال و بیرمق آسمان آبی را خیره شد و زیر لبهاش زمزمه کرد: «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر».
و داشت از شدت خستگی و ضعف چشمهاش سنگین میشد که یکی از همان دخترها بازگشت... با حیا سلام داد...
و موسی ساعتی بعد، همسر داشت و جایی برای خواب، غذایی گرم، کاری که انجام دهد و راهنما و معلمی چون شعیب نبی!
°و مگر میشود خدا به فقیر خیر نرساند؟
[سینهی تنگم نصفه شبی از فرط بیخوابی قرآن خواست، از قصص اندکی خواندم. لذتش ماند توی جانم. دلم را روشن کرد جانم را سپید. خواستی تو هم به آیات ابتدایی سورهی قصص نگاهی بیانداز.]
[عسی ربی ان یهدینی سواء السبيل...]
[و خب خدا می دانند چقدر دلم برایت...:(]
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
به تجربه دیگر به من ثابت شده که دلتنگی برای منِ بی تو دلیلش در وصف من است، «بی تو بودن».
هربار به این بی تو بودن چشمم میافتد، دلتنگی اجتناب ناپذیر است و هر وقت حواسم از این بی تو بودن پرت شود دمی آسودهام.
و مدام بین این دو حال در نوسانم، بی هیچ نظمی، بی هیچ قاعدهای.
نمیدانم، شاید برای تو هم اینطور باشد...
شاید هم؛ «ما، بدون هم» طبیعتا دلگیر است.
- جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
۱.
خدا گفته همنوعت را همان قدر که خودت را دوست می داری دوست بدار. این به نظرمان عجیب است. خدا چیز عجیبی گفته است. به انسان چیز غیرقابل انجامی را تحمیل کرده است. چطور همنوعمان را دوست بداریم که به ما بی اعتنایی می کند و نمی گذارد دوستش بداریم؟ و چطور خودمان را که اینچنین بی ارزش و سنگین و غمگین هستیم دوست بداریم؟
۲.
چه کسانی اند دیگران و چه کسانی هستیم ما؟ از خود می پرسم. گاهی تمام بعدازظهر را در اتاقمان می مانیم؛ با اندیشیدن. با احساس گنگی از سرگیجه، از خود می پرسیم آیا دیگران واقعی وجود دارند یا ما آنها را خلق کرده ایم.
۳.
از کودکی به خدا ایمان آورده ایم. اما حالا به خود می گوییم که شاید وجود ندارد. یا اینکه وجود دارد و ما اصلا برایش مهم نیستیم چون که ما را در این وضعیت ناگوار قرار داده است و بنابراین مثل این است که برای ما وجود نداشته باشد. اما سرمیز از خوردن غذایی که دوست داریم سر باز میزنیم و شب را روی قالیچه ی اتاقمان دراز می کشیم تا خودمان را تحقیر کنیم و خاطر افکار نفرت انگیزمان خودمان را تنبیه کنیم تا خدا دوستمان بدارد.
۴.
سپس درد به سراغمان می آید. منتظرش بوده ایم. با این زود نمی شناسیمش. بلافاصله با نام صدایش می کنیم؛ گیج و ناباور.
[از روابط انسانی، ناتالیا گینزبورگ، مجموعه ی فضیلت های ناچیز]
[فکر میکنم خیلی از حرفهاش حرف های من بود، فکرهای مشابهی داشته ایم، فکرهایی به یک اندازه غریب و مضحک که شاید حالا خیلی هاشان از بین رفته باشند ولی هنوز به یادشان می آوریم. مثلا منم گاهی ایام نوجوانی جای تخت روی فرش میخوابیدم، بی رواندز، بی متکا. یا مثلا من هم فکر می کردم چرا باید دیگران را دوست داشت یا اینکه گاهی در فرعی های اطراف شهر قدم می زدم و از تمام خودم احساس انزجار می کردم. ولی حالا شاید هیچکدام از کارها را تکرار نکنم و خیلی از آن احساسات و افکار کمرنگ شده باشند ولی میدانم هنوز درون من هستند و شاید هیچوقت هم از بین نروند.]
- جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
نام تو چیست؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید:
«سیب»
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است!
[از قیصر]
- جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
- جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
دو نوع سکوت وجود دارد: سکوت با خود و سکوت با دیگران. هر دو شکل به طور مساوی رنجمان میدهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بیارزشی برای روحمان، گریبان خودمان را گرفته است؛ آن چنان زبون که شایستگی ندارد چیزی دربارهاش گفته شود. بدیهی است که باید سکوت با خودمان را بشکنیم؛ اگر میخواهیم شکستن سکوت با دیگران را بیازماییم. بدیهی است که اصلا حق نداریم از خودمان نفرت داشته باشیم. هیچ حقی برای سکوت افکارمان در مقابل روحمان نداریم.
[از سکوت، ناتالیا گینزبورگ]
[...]
- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
بعضی چیزها را نمیشود به کسی گفت، حتی آدم از تکرارشان درون خود هم احساس انرجار میکند، احساس ترحم مخلوط به یأس. به نظرت این حرفها را باید چکار کرد؟
- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
"توجه کنید، چنین نیست که کسی بتواند امیدوار باشد با نوشتن، غمش را تسکین دهد. کسی نمیتواند خود را فریب دهد که مورد نوازش و لطف نوشتن قرار دارد."
[حرفهی من از مجموعه داستانکوتاه فضیلتهای ناچیز، نوشتهی ناتالیا گینزبورگ]
[همیشه وقتی به شعار مننویسی نگاه میکردم که «نوشتن جایگزین خوبی برای گریه است، آدم را سبک میکند.» با خودم میگفتم آخر چطور، مگر میشود؟ نوشتن که همیشه برای من تشدید کنندهی غم است و اگر چه همراه خوبی است ولی هیچ مهربان و دلخوش کننده نیست. اما خب همیشه هم فکر میکردم شاید تنها برای من اینطور است و بیخیالش میشدم. اما همین چند دقیقه پیش فهمیدم انگار برای گینزبورگ هم حالت مشابهای وجود داشته و خب بسیار مسرتبخش بود که اگر قرار باشد به خاطر این فکر احمقانه روزی زندانی شوم احتمالا آنچنان تنهای تنها هم نخواهم بود:)]
- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
به قول آسد مرتضی:
"مگر عشق را جز در هجران و فرقت و غربت میتوان آموخت؟"
- پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
- يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷
من بهت زدهام حالا، بغص مجسمم حالا، بسیار نوشتهام و پاک کردهام.
بسیار دویدهام. آنقدر که برای از پا افتادن کافی باشد.
ولی هنوز ایستادهام.
میدانی من خط آخر کتاب تو نبودم؛ هیچوقت. من هیچوقت منتظر نبودم یکروز مرا بخوانی، من از همان ابتدا لحظه به لحظه دویدم.
و اگر هم خط آخر کتابت بودم واژه واژه پرواز کردم تا جلوی چشمت برسم.
من برای رسیدن بسیار دویدهام.
پدرت میگوید که عافیت طلبم ولی هرگز لرزش پاهام از این دویدن طولانی را نمیبیند.
من حالا بهت زدهام.
عین دونده ای که وسط کویر حس کند گم شده است.
تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بایستم.
باز بایستم.
مگر تو هم کمی دست از خط آخر کتاب بودن برداری...
وگرنه همین حالا باید افتاده باشم.
من دیگر راهی ندارم برای دویدن. میشد کس دیگری شوم و بدوم، دروغ بگویم و ادامه بدهم اما «من» دیگر راهی برای دویدن نداشتم...
حالا تنها ایستادهام مگر تو بخوانیم
و این آخرین ایستادن من است
حالا اگر نمیخواهی افتادنم را، کمی شتاب کن، شاید کاری از تو برآید...
- يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷
روز یازدهم:
۱.
گاهی آدما با همه پیچیدگیهاشون چه آسون میتونه حالشون خوب بشه.
[۰۰:۲۸]
۲.
میلاد و حسین تازه رسیدن و من چقدر از اومدن و دیدنشون خوشحال شدم. با شوق همو بغل کردیم، کلی با هم خندیدیم، با اینترنت من پایتخت رو دیدیم، آب گذاشتم جوش و اومد، چای دم کردیم و شیرینی محلی شمالی با چای خوردیم و میلاد وقتی فهمید شام نخوردم ساندویچ کتلتشو باهام نصف کرد.
البته اگه قبلش اون حرفا رو از تو نخونده بودم میتونست اوضاع خیلی متفاوت باشه:)
[۱:۰۶]
۳.
رنجات قشنگن، از رنجات لذت ببر:)
[۲:۳۲]
۴.
حس میکنم واقعا خوابم نمیآد:/
[۳:۳۰]
۵.
خواب شیرین دیدن هم خوبه هم بده، خوبه، چون شیرینه، بده چون آخرش بیدار میشی میفهمی که خوابه.
[۵:۵۰]
۶.
بعد از نماز دیگه خوابم نبرد، چیزایی که نوشته بودی برای بار چندم خوندم، کتابامو تو کوله کردم و کفشامو واکس زدم بعدش هم چای رو گذاشتم و رفتم نون و خامه خریدم. حالا هم شاید بهتر باشه یه دوش بگیرم و بعد بچه ها رو برای صبحانه بیدا کنم.
[۷:۲۳]
۶.
چه بارون لطیفی!
[۹:۱۵]
۷.
نسبت به اوضاع حس بدی ندارم. هر چند طبیعتا هیچ چیز قطعی نیست، ولی احتمالات بیشتر از اینکه مایوس کننده باشن امیدوارکنندهان.
[۱۱:۵۱]
۸.
اونقدر با تلفن حرف زدم سرم گنگ و سنگین شده.
[۱۴:۱۴]
۹.
میگم چه بارونیه! میگه تسنیم هشدار داده که قراره طوفان شه!
نمیدونم چرا دلم شور میزنه...
[۱۵:۱۵]
۱۰.
سردمه...
[۱۷:۱۹]
۱۱.
[۱۹:۰۰]
پاهای لرزونم منو سمت مسجد میبره.
دیگه تموم شد.
و برای من تازه شروعشه...
[۲۲:۳۱]
- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
درباره این چیزها کلی میشود حرف زد، میشود گذشته و تصمیماتش را مو به مو بازگو کرد و حسرت خورد _ و خب انگار این خصوصیت گذشته است که توام با افسوس است_ و بعد هم آه کشید که ایکاش... و کمی بعد دوباره همین حرف های امروز را کمی متفاوت تر باز تکرار کرد و بعد دوباره درباره حالایی که آنموقع گذشته شده حرف زد و افسوس خورد.
اما خب نباید تا ابد که توی این دایره وحشتناک باطل ماند.
قطعا باید درباره این چیزها حرف زد، باید حرف بزنیم و من هم با شوق گوش خواهم داد بدون اینکه خسته شوم، ملول شوم، یا بگویم بس است:) اما نباید فقط هم حرف زد، باید فکر کرد، باید حرف بزنیم ولی ثمره حرفهامان باید بهتر شدن باشد. مثلا آنچه داریم و نداریم، آنچه باید و نباید را باید فهرست کنیم. مینشینیم، ساعت ها حرف میزنیم، درباره هر چیزی که نگرانمان میکند حرف میزنیم، فکر میکنیم دربارهشان و راهی که باید رفت را انتخاب میکنیم و همان لحظه شروع میکنیم.
و پایان هر مکالمهای من آهسته اما محکم به تو میگویم؛ عزیزم همه نگرانیها حل میشوند، با هم حلشان میکنیم، عین قند توی فنجان چای و خب بعدش تنها شیرینی میماند.
نگران نباش!
:)
[البته اگر وقتی تو حرف میزنی من «بتوانم» فکر کنم:)]
[فکر میکنم افسوس گذشته خودش صرفا مشکل اضافه ای بر بقیه مشکلاست، و خب تنها راهی که داریم بهتر شدنه. حتی شده یک درجه بهتر. و گمون نکنم با مردد بودن و افسوس خوردن کسی بهتر شده باشه پس تا کی مرددی و به گذشته فکر میکنی جانم؟:)]
[راستی میدونی اول صبح از او لبخندا که گونه رو چال میندازه چقدر برای سلامتی میتونه مفید باشه؟اصلا کلی حدیث جعلی هم درباره استحبابش بلکه وجوبش داریم! با این اوصاف بازم نمیخوای بخندی؟:)]
- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
خب کاش هیچ دوستی پیدا نکنی تا همه حرفاتو به من بزنی:)
[البته دوست خوب قطعا خیر کثیره و دعا میکنم نصیبت بشه:)]
- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
چقدر دلم روشن میشه با حرفات:)
[وقتی میخونمت دوست دارم زمان کش بیاد، سطرها کش بیان، چیزی که نوشتی هی اضافه شه و من تا وقتی آفتاب بزنه بخونم و بخونم و بخونم... تا وقتی آفتاب روی صورت هر دوتامون بیافته...]
- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
درسته خدا داش مشتیه، ولی ما نیستیم.
برای همین آدم خودش میفهمه بعضی وقتا حرفاش مثل نسیم سبکن، دور میشن، شنیده میشن. ولی گاهی هم حس میکنه کلمهها چقدر سنگین شدن، انگار سربن که هنوز بیرون نیومده گلوگیر میشن.
میبینی؟
گاهی آدم اینطور میشه، حرف میزنه، ولی خدا روشو برمیگردونه، خدا حرفاشو نمیشنوه... اینطور وقتا... دل زنگار گرفتهی چرکین رو باید چکار کرد؟
تو که حرفات نسیمه به خدات دربارش بگو. حرفهای من چند وقتیه سرب خالصن.
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
روز دهم:
۱.
بیشتر از هر وقت دیگهای احساس تنهایی و معلق بودن میکنم، احساس بی ربط بودن نسبت به هر چیز دیگهای.
[۱:۰۴]
۲.
از راننده های پرحرف متنفرم انگار وگرنه چرا باید اینقدر حالم از حرفاش بد بشه.
[۲:۱۲]
۳.
به پرستش داریوش بد پیله کرده. تموم میشه از اول میزاره. میگه تو جاده فقط باید داریوش و ابی گوش داد.
[ولی عجب ترانهای داره]
[۳:۰۴]
۳.
از سرما پاهام یخ زده، سرم درد میکنه و گیج میره و کمی حالت تهوع دارم. میدونم برسم هم نمیتونم بخوابم.
[۴:۳۸]
۴.
صدای گنجشکا روی چنارا...
[۴:۵۳]
۵.
"قبل از اینکه مریض بشم منو ببوس."/ Phantom thread 2017
[از بیخوابی فیلم میبینم.]
[۶:۰۰]
۶.
چه سکوت دلپذیری!
[۱۱:۲۶]
۷.
چقدر دلم برای نامههای عاشقانه نزار و گزیدهی قیصر تنگ شده بود. حالا میشه توی تنهایی راحت بغلشون گرفت.
[۱۲:۵۶]
۸.
خب چی بگم؟ باشه، لبخند میزنم:)
[گمونم بهتره چشامو با چفیم ببندم تا نور اذیتم نکنه]
[۱۶:۳۸]
۹.
به این فکر میکردم که این روزنوشتها دیگه انگار حسابی بیهودهان. خواستم بگم مهم نیستن، ولی خب گفتم بیهودهان. البته چه فرقی داره؟ بیهوده یا نامهم، هر دو یعنی دلآزار.
اصلا بیخیال، باید به جای این فکرا برنامههامو راست و ریس کنم برای فردا. کلی کار دارم از این به بعد، اونقدر که فرصت بیحوصلگی ندارم. حتی فرصت ندارم که فکر کنم مریضم و گلوم درد میکنه.
[۲۰:۲۹]
۱۰.
شام نون بربری خشکیه که از یک ماه پیش باقی مونده و من نمیدونم چرا از خوردنش واقعا لذت میبرم.
[۲۰:۴۶]
۱۱.
شدیدا احساس میکنم نیاز به کسی دارم که کمی باهام حرف بزنه، ولی میدونم بعد از دو سه جمله کلافه تر از حالام میکنه. پس به همین مونولوگ های گاه بی گاه، یا دیالوگایی که با عکست دارم اکتفا میکنم.
[۲۱:۳۲]
۱۲.
نمیدونم چرا دوست دارم حالا منتشرش کنم.
[۲۱:۳۵]
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
چونان اسبی سپید به سوی تو کشیده میشوم
اسبی که سوار و زینش را وا مینهد.
اگر تو بانوی من
اشتیاق اسب ها را میفهمیدی
دهانم را از پسته و فندق پر میکردی
بادام... و بادام
[قبانی]
[اشتیاق اسبها را میفهمی؟]
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...
[تنهایی دلپذیری است، قیصر را از قفسه بیرون کشیدم و روی تخت با صدا خواندم، آنطور که خوب بشنوم، آنطور که خوب بشنوی.]
- جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
روز نهم:
۱.
کاش نقاشی بلد بودم، یا ساز، یا چیزی توی همین مایهها، چیزی که میشد باهاش خلق کرد بدون اینکه اینهمه عذاب کشید. شعر واقعا مسکن آشغالیه.
[۱:۴۳]
۲.
خیال نازک تو برف روی گلدانها...
[یعنی کامل میشه؟]
[۱:۵۳]
۳.
[۲:۲۸]
۴.
برای اولین بار یه کرم خاکی رو توی تنگ هوپر انداختم. اونقدر حرکاتش وحشیانه بود که دلم به حال کرم بیچاره سوخت. واقعا موجودات به ظاهر آرام در زمانهایی چقدر میتونن بیرحم و وحشی بشن:(
[۱۲:۳۶]
۵.
بعد از مدت ها فیلم ببینیم:)
سعی میکنم کمی روز آخر را خلوت کنم برای خودم.
[۱۵:۵۶]
۶.
رفیق جان راست میگفت که کمتر به خانه برگرد، میگفت هم فشل میشوی هم از فشلی افسرده. امشب یا فردا که بروم دیگر برنمیگردم تا ترم تمام شود. آن هم تنها چند روز میمانم و بعد برمیگردم باز برای دوره کارآموزی. اینطور میتوانم به کارهای عقب ماندهام هم برسم و کمی احساس آرامش کنم.
[۱۷:۰۸]
۷.
فیلم رو نصفه دیدم، بقیش بمونه برای بعد. بیشتر از هر وقت دیگهای نیاز به سکوت دارم و هیچ کاری نکردن. از سر و صدای بچه ها مدام عصبی تر میشم. چمدونم رو بستم، و هیچکدوم از وسایلی که مادر گذاشته بود برنداشتم. و خب انگار توی این جبر مضحک این اختیار رو دارم که یک روز زودتر برگردم تا کمی توی سکوت تامل کنم. اینطور قطعا بهتره.
[۱۸:۱۲]
۸.
با چفیه چشم هام را بستم و تا حالا چشمهام را به هم فشار دادم. حالا مجبورم احمدرضا را ببرم به وقت شام ببیند. باید آب بزنم سر و صورتم و تمام تلاشم را کنم مگر خوش اخلاق باشم کمی.
[۱۹:۲۵]
۹.
افتضاح از آنجا شروع میشود که فکر میکنیم همان چیزی که حال خودمان را خوب میکند حال بقیه را هم باید خوب کند و مثلا کسی را که دوست دارد دور و برش خلوت باشد، با دوتا بچه میفرستیم سینما و اگر هم ببینیم چندان خوشنود نیست طلبکارانه معترضش میشویم. افتضاح دقیقا از همین جا شروع میشود که آدمهای خوبی هستیم ولی تفاوت ها را باور نمیکنیم و اصلا فکر نمیکنیم که باید بشناسیم و یا افتضاح تر اینکه در عین جهل فکر میکنیم میشناسیم...
[۱۹:۴۱]
۱۰.
احسنت عمو ابراهیم! ولی کاش میگذاشتی خود فیلمت حرفش را بزند، باور کن کن کافی بود.
[۲۱:۵۷]
۱۱.
ولی بچه ها. بچه ها بچه اند. بگویید، بخندید، فرنی بخرید و وسط میدان بنشینید بخورید. و خب بفهمید خیلی از آدم بزرگ ها هم به باطن بچه اند.
[۲۲:۱۵]
۱۲.
باز مادر و خداحافظی...
[۲۳:۲۳]
۱۳.
ثانیه به ثانیه دارد به فاصله بینمان اضافه میشود و اگر این فاصله های مکانی توهمند و مکان ساختهی ذهن، این تنگی سینهی من که مدام هم فشرده تر میشود دیگر ساختهی ذهن نیست که.
[۲۳:۳۶]
۱۴.
[آسمون که ابریه دلش گرفته روبروی تو، درارو باز کن تا غرق شم...]
[۲۳:۳۸]
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
این تخفیف فیدبیو که به درد من نخورد، هرچه کتاب میخواستم نداشت. اما کتاب سیاه پاموک را تعریف کردند، انگار کتاب بدی نیست، قابل شنیدن است برای وقتهای پِرت.
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
دو تا نكته راجع به فيديبو بگم شايد بدردت بخوره:
۱.
تا فردا، هفده فروردین، با كد "year97" مى تونی هر كتابى رو با ٥٠٪ تخفيف بخری.
٢.
کتاب صوتى "كتاب سياه" از اورهان پاموک تو فيديبو رايگانه (البته با توجه به اينكه اصلا اطلاع رسانى راجع بهش نكرده احتمالا باگ نرم افزاريه،به هر حال قابل دريافته ديگه:)
[البته اینا رو یه نفر دیکه بم گفت، منم گفتم به تو بگم:)]
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
پرده رو بزن کنار حالِ آسمون که خوب شه
خودِ تو خورشیدی
غیرممکنه غروب شه:)
[گاهی یه خیال منجر به یادآوری چیزی میشه، مثلا یهو به ملودی به ذهنت میاد و توی جمجمت مدام پژواک میشه، داستان از خودت خبر بیار هم همین بود.]
[هر بندشو که گوش میدم بیشتر میفهمم که همهی این ترانه رو دوست دارم:)]
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
خیال نازک تو، برف روی گلدان ها
معطر است ز دست تو بوی گلدانها
تمام آنچه که زیبا، مقلد از رویت
گرفته رنگ ز چشم تو روی گلدانها
دو دست را بگشایی رسیده فصل بهار
دو دست را بگشا رو به سوی گلدانها
برای آنکه پر از گل شوند، یک لحظه
بِکِش تو دامن خود را به روی گلدانها
•
و فرض کن که منم مثل آنهمه گلدان
دمی بیا و بمان روبروی گلدان ها...
[بداههای است که امشب سینهی تنگم را فراخ کرد ایدهاش ناخودآگاه من بود که از اول شب این عکس را بلیعیده است.]
[خیال نازک تو برف روی پیشانی
بدون انکه بخواهم، سرودنی آنی
بدون آنکه بخواهم به خاطرم باشی
همیشه بودی و هستی، همیشه میمانی]
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
امشب بیتی، غزلی، چیزی خواهم نوشت.
حالم حال همان شب لعنتی است که از شهرک غرب تا تهرانپارس رفتم تا اندکی قدم بزنم.
یا همان شبی که همینگوی به دست توی بلوار دریا دویدم و توی آن سرما پپسی خنک خوردم و قاه قاه خندیدم.
یا همان شب که سر داغم را به میلههای یخ زدهی تراس فشار میدادم و اشک میریختم.
امشب بیتی، غزلی، چیزی...
نشد هم به جهنم.
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
روز هشتم:
۱.
بغض هست ولی گریه نمیشود، مثل ابرهای سیاه و عقیم پاییزی که توی گلوی آسمان گلوگیر میشوند.
[۱:۲۰]
۲.
آسمانم سیاه، زمینم خشک... بارانی نصیب کن!
[۲:۱۴]
۳.
سید وحید را اتفاقی سر سه راه دیدم، با همان موهای دم اسبی و خنده همیشگی.
گفت: تو کجا اینجا کجا؟
گفتم سید، خانه مان همان گوشه است.
ریسه رفت که فکر میکردم اهل قمی!
گفتم فعلا که اهل تهرانم:)
خندید که هیچکس اهل تهران نیست.
[گفتم نمیدونستم شما اهل همدانی، خندید که نیستم اما شدم، خانوم همدانین.]
[۱۱:۵۱]
۴.
قبل از اینکه کسی رو دعوت کنید به سینما بلیط نگیرید، نه اینکه بگه نمیام که اون فاجعه است، اما ممکنه قبلا فیلمو دیده باشه:)
[۱۴:۵۰]
۵.
هرچه فکر میکنم شهری دوست داشتنی است یا لااقل میشود دوستش داشت!
[کسی که سر قرارش خواب میمونه باید لوله کرد ولی من طاها رو فقط ماچ میکنم:)]
[۱۶:۱۲]
۶.
کجا باید برم که هر ثانیم تو رو اونجا نبینم...
[لاتاری]
[۱۶:۵۳]
۷.
رفتیم سر قبر بوعلی، همه چیزو مسخره کردیم. بعد تمام کتابفروشی های شهرو گشتیم، کلی کتاب دیدیم، با کتابفروشا بحث کردیم که امیرخانی اونطور هم که شما میگید افتضاح نیست و کلی هم راه رفتیم، آهنگ زمزمه کردیم، حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم...
حالا هم از آب یخ زده حوض مسجد جامع وضو گرفتیم تا به جماعت هم نماز بخونیم.
[۲۰:۱۲]
۸.
بعد از غذا بهم گفت تو همه چیزت تغییر کرده، حتی غذا خوردنت. با خنده مضطربی گفتم چطوری؟ سرشو پایین انداخت و با شرم گفت، غمگین شدی.
[۲۱:۰۰]
۹.
_همه چی درست میشه.
_هیچی درست نمیشه.
و بعد از حدود ۲ساعت شبگردی همو بغل کردیم و خندیدیم. مثل دوتا احمق که نمیخوان باور کنن هیچی درست نمیشه.
[۲۲:۲۳]
۱۰.
لاتاری، روزبه بمانی.
[موقع پخشش تو سینما که با هم دیگه زمزمش میکردیم، میدونستم داره گریه میکنه، ولی نخواستم ببینم.]
[۲۳:۰۱]
- چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
دلم چرکین است دلبر. سیاهِ سیاه.
دعا کن باز زلال شود، مگر بتوانم چند کلامی با خدای تو گپ بزنم.
اینطور دق میکنم دلبر...
- چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
روز هفتم:
۱.
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،
معلقم ميانِ مويه و انتظار.
نپرس پريشانِ کدام کرانهای!
کرانه تويی بیکرانهی من!
من...
همان بيدارْخوابِ هميشهام
که بیهوای تو
بیسواد
که بیهوای تو
بیکس
که بیهوای تو
بیحوصله
پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپردهای؟
کدام دریا
که سرابِ اين بيابان است!
[از ابونواس اهوازی]
[۴:۴۲]
۲.
«هنوز گرمی دستانت به روی سینهی من مانده»
عجب! من از ذهنم در سرودن این مصراع ها اعلام برائت میکنم:/
[۵:۱۰]
۳.
لذت اینکه مادر برات سر سفره صبحانه لقمه بگیره چیزیه که کم کم داریم به آخراش نزدیک میشیم:(
[۹:۱۴]
۴.
هیچی دیگه، از یه طرف ناراحتم که کلی کار مونده دارم، از یه طرف خوشحالم که بچهها کلی ذوق دارن که شب میخوام ببرمشون «فیلشاه» ببینن:/
[۱۱:۳۶]
۵.
با تموم وجود دوست دارم بخوابم، یه خواب طولانی، توی یه محیط کاملا ساکت و تاریک.
[نمیدونم چرا به خیلی از کارام نرسیدم ولی اصلا هم خوب استراحت نکردم، کاش دانشگاه شروع شه یکم بتونم استراحت کنم اقلا.]
[۱۲:۵۰]
۶.
من تموم تلاشمو میکنم:)
[۱۳:۳۹]
۷.
محل سکونت ایدهآل اونه که ساکت بشه، بی هیچ صدایی، حتی این صدای مزخرف تیک تیک ساعت.
[۱۵:۰۸]
۸.
[۱۶:۲۰]
۹.
باز دوباره احمدرضا زمینم میزند:)
[۱۹:۵۰]
۱۰.
با پنج تا بچه قد و نیم قد سینما رفتن هرچه هم حال آدم بد باشد نمیگذارد اخمو باشی.
[فیلشاه:)]
[۲۰:۴۰]
۱۱.
میگه «داداش محمد من دوست دارم دکتر بشم، بچه ها رو به دنیا بیارم. از اونا هم که پول ندارن پول نمیگرم.»
چقدر نازه:)
[۲۱:۲۶]
۱۲.
چه عیبی داره توی خیابون با بچه ها مسابقه دو بدیم، بعدش هم پیتزاپیراشکی بخوریم؟
[۲۲:۰۶]
۱۳.
به قول آقا محسن رضوانی: «عاشق دمدمی مزاج را باید کرد توی چرخ گوشت و فتیله درآورد.»
[۲۳:۱۴]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
به شکل عجیبی احساس ضعف میکنم و بعد فکر میکنم که نباید این احساس وجود داشته باشد، به این فکر میکنم که باید باز بلند شوم و ادامه بدهم، اما این فکر نه تنها حالم را دگرگون نمیکند و سرشار از حرکتم نمیکند که اندوه زمان از دست رفته را هم افزون میکند و همچنین احساس تبعی یأس به آینده را هم و اینچنین این افکار تنها احساس رخوت و شکست در درونم را صدچندان میکند. و چندان به تخت میچسباندم که انگار شتاب جاذبه زمین را به توان دو رسانده باشند. رمانی را شروع میکنم، کلافه میشوم. دوش آب گرم هم تنها سست ترم میکند. سعی میکنم بخوابم، نمیتوانم. درس؟ ابدا، تنها میتوانم چند لحظه تمرکز کنم و بعد فرو میپاشم و باز روی تخت دراز میکشم و پتو را به خودم میپیچم و زیر آفتاب تند تابیده از پنجره عرق میکنم. به قولی که دادهام فکر میکنم. انگار کن پتک به تمام تنم میکوبند، له میشوم. بلند میشوم و با غیض باطری ساعت اتاق را کج میکنم تا از کار بیافتد، اما باز صدای زنگ گوشی آنقدر عصبانیم میکند که حس میکنم دندانهام از فشار به هم دارند خورد میشوند. مینویسم. و مدام عرق میکنم. تو سرم تکرار میشود که هیچ چیز درست نشده، هیچ چیز!
ولی کاش لااقل خواب... کاش لااقل سکوت... کاش لااقل تو...
ولی نه، هیچ حداقلی، هیچ لااقلی وجود ندارد، هیچ چیز درست نشده...
[ولی باید همه چیز درست شود.]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
غزلوارهای بداهتا؛ زیر نور ماه؛
"برای سینهی تنگم بهانه لازم نیست
برای عاشق تو، آشیانه لازم نیست
برای آنکه بگویم: «عزیز من هستی»
دلم گواه! دگر عاشقانه لازم نیست!
تمام سینهی من آشیانهات بانو
ببین! برای سکونت که خانه لازم نیست
به رقص آمدهام با تپیدن قلبت
برای رقص که حتما ترانه لازم نیست:)"
[این بیخوابی ها دیگر گمانم فقط با کلاسهای دانشگاه حل بشود:(]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
دلتنگ غزلی نابم،
کاش چیزی نصیب شود.
[بعدا نوشت؛ دم ممدرضا گرم:)
فقط اون دو راهی مبین و منزوی داستان داره:)]
[چون به دیدار تو افتد سر و کارم...]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
راستی به یه نکته بامزه پی بردم و اون اینه که پدر شما از سه سال پیش که بنده رو تو تلگرام بلاک کردن گمونم یادشون رفته دیگه آنبلاک کنن، و یا شاید هم هنوز بر بلاک بودن من مُصِرن.
:)
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
روز ششم:
۱.
وقتی مسواک میزدم چشمم به هوپر افتاد که توی تنگ کوچک و کثیفش دست و پا میزد و از این طرف تنگ میرفت آن طرف تنگ. بعد از دیدنش یک لحظه حس کردم توی دلم سنگین و سخت شد، گمانم اصطلاحا میگویند دلم برایش سوخت که شاید هم درست تر باشد. نتوانستم بیشتر نگاش کنم. نگاهم را گرفتم و به مسواک زدن ادامه دادم. ولی دلم هنوز میسوخت و سنگین بود.
[۲:۵۵]
۲.
به قول قیصر؛
«هم صحبتی تو در جهان ما را بس.»
[۱۱:۲۹]
۳.
گلادیاتور را چندمین بار بود که میدیم ولی باز با هیجان و شوق سکانس به سکانسشو دنبال میکردم. واقعا بعضی از فیلمها چند بار دیدنشونم ارزشمند و هیجان انگیزه.
[۱۵:۴۷]
۵.
نه دیگه، واقعا احمدرضا تو کشتی زمینم میزنه:)
[۱۹:۱۶]
۶.
واقعا دیگه شورشو دراوردن، هر روز خدا پیک نیک؟! :/
[۱۹:۴۸]
۷.
کثیرالشک شدهام... حکم این است نباید به شک اعتنا کرد ولی حال دل که با بیاعتنایی خوب نمیشود.
[۲۰:۱۷]
۸.
این حدیث کسا هم روزی تو بود که اشتباها من خواندمش.
[۲۰:۵۰]
۹.
پپسی خوردن با داداش وسط میدون، توی سرمای استخوان سوز همدان همون در لحظه زندگی کردنه:)
[۲۱:۲۵]
۱۰.
ماه امشبو...
[۲۲:۱۲]
- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷
فقط مراقب باشید. روان انسان بسیار بسیار ظریفتر از اونه که دست هرکسی بدیمش. حتما بینهایت حساس باشید و دقت کنید.
[اگر هم یک روز بالاخره فهمیدید من هیشکی نیستم، مطمئن باشید شنونده عاقلی برای همه حرفاتونم.]
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
من نگرانم قطعا.
هر چند این نگرانی من نیست که اهمیت داره و چیزی که مهمه قطعا حال شماست.
اینکه مایل باشید بهم بگید یا نه هم به تصمیم شماست.
هر کاری که میدونید مفیده و راهگشا حتما انجام بدید، از مشورت هم غافل نشید، مخصوصا با مادر در جریان بزارید.
ولی شاید گفتنش به منم میتونست مفید باشه... نمیدونم، شاید هم نه.
به هرحال به تصمیم شماست.
من براتون دعا میکنم، حتما.
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
روز پنجم:
۱.
متوجه شدی؟ بلاگ دیگه نمیزاره پست بزارم:)
[۰۰:۲۰]
۲.
یه دختربچه با موهای بلند و خرمایی که لوس حرف میزنه و زود قهر میکنه!
دیگه چی میخواید از دنیا؟
[بهش میگم با من دوست میشی؟ میگه میبری سوار تابم کنی؟:)]
[۱۱:۴۰]
۳.
هیچ صحنهای زشتتر و زننده تر از زنی نیست که به دست مردی کتک میخوره، زن حقیر میشه، مرد حقیرتر :(
[۱۳:۰۰]
۴.
سید میگه دیگه نمیشه باهات بحث کرد، حرفای غلطت هم دلیل داره!:) بهش میگم حرفی که دلیل نداره غلطه سید، معیار درستی و غلطی همین دلیله، وگرنه درستی که نشه براش دلیل اورد که درست نیست!
[بعد از کوهنوردی کلی ایده و فکر تازه به ذهنم میرسه، این فوق العاده است!]
[۱۳:۲۰]
۵.
مسابقه طناب زنی بزارید، حتی اگه آخر میشید:)
[البته با ۸۸ تا! بقیه خیلی قدر بودن.]
[۱۵:۱۰]
۶.
یکی از مسائلی که انسان امروز باهاش مواجهه اشتباه گرفتن پارک با اتاق خوابه و...:/
[سید اون سیخو بچرخون، سوخت ها!]
[۱۶:۰۰]
۷.
ولی شهربازی نرید:/
[۱۷:۴۵]
۸.
به همون زیبایی که فیروز میگه، «عیونا لوزیه»
و به همون زیبایی که؛ «حبک من قلبی یا قلبی انت عینیا»
«بنت الشلبیه»:)
[رادیو توی راه برگشت داشت ملودیشو پخش میکرد یهو یادش افتادم، واقعا عجب ملودی فوق العادهای داره! از ملودیهای قدیمی عربه. البته ویگن هم یه آهنگ روی همین ملودی گمونم خونده؛ بر گیسویت ای جان...! ولی این یه چیز دیگست.]
[۲۰:۰۴]
۹.
حس خوبیه که دوستات تو کتابفروشی یادت بیافتن و بت زنگ بزنن ازت بخوان بهشون کتاب معرفی کنی:)
[۲۱:۰۵]
۱۰.
قطعا یه دوش و یه خواب حسابی میتونه مقدمه کار جهادی فردا باشه. اصول و حقوق عمومی...:/
[۲۱:۳۰]
۱۱.
به حرفهایی که دیگران این همه انتظارش را کشیدهاند و با شوق میخوانندشان نگوییم چرت و پرت، به آدم بر میخورد خب:)
[درک دیگران کار سختی نیست، فقط کافی است در درونمان خودخواهی مفرطمان را کمی دستکاری کنیم.]
[۲۱:۳۸]
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
روز چهارم:
۱.
این حالت بیمارگونهای است؛ مدام رِفرِش، رِفرِش، رفرش...
[۰۰:۱۰]
۲.
انسان نیاز است، نیاز مجسم. اگر روزی این نیاز از بین رفت اگر چه دیگر انسانی درمیان نیست ولی قطعا چیز بهتری در میان است.
[۱:۵۰]
۳.
تو نخواهی فهمید... چون شاید هیچ وقت به اندازه حالا، به شکل حالا... این غم انگیز است.
[۳:۲۳]
۴.
...
[۳:۵۰]
۵.
کاش تعطیلات زودتر تمام شود. واقعا کسل کننده شده:(
[۵:۱۵]
۶.
خواب دیگه فایده نداره، دوش بگیریم، بریم سراغ درس و مشقمون.
[۶:۴۰]
۷.
«آیا زندگی بدون کشمکش ارزش زیستن دارد؟» مقاله جالبی بود، مخصوصا برای چنین صبح شنبهی دلنشینی. خواستید از اینجا بخوانیدش.
[۸:۰۰]
۸.
حاج میرزا گله میکنه چرا در جریان نبوده تا وساطت کنه:) ای بابا... من مدتهاست در اینباره سکوت میکنم.
۹.
پیام داده، فیلمات آمادست، عصری بیا ببرشون:)
[۱۳:۱۸]
۱۰.
بین راه دوتا پادکست از ترجمان گوش دادم، یکی درباره ایموجی ها و یکی درباره فواید اتلاف وقت:)، دومی رو پیشنهاد نمیکنم اما اولی رو به علاوه انیمیشن ایموجی ها پیشنهاد میکنم که ببینی. موضوع واقعا جالبیه.
[۱۵:۵۰]
۱۱.
هرچند از بازارها چندان خوشم نمیآید اما مساجد بازارهای قدیمی کاملا حسابشان جداست، اصلا جدای از بازارند، یک پا دلبرند برای خودشان. آدم دلش میخواهد توی یکی از حجرهها بنشیند و ساعتها ساکت نگاه کند و غرق شود. من فکر میکنم، «بسیار ساده و بسیار باشکوه» تمام چیزی است که یک مسجد باید باشد و این جا به غایت هست.
[حالا من اینجا نشستهام و لذت میبرم. جایت خالی.]
[۱۶:۲۷]
۱۲.
دیدن فیلمهای قدیمی واقعا بامزه است. فرض کن، فیلم برای ۱۷ سال پیشه، سر فرصت باید بشینم نگاش کنم:)
[۱۷:۴۰]
۱۳.
جشن کوچک خانوادگی:|
[۲۱:۰۰]
۱۴.
حالا که بیشتر فکر میکنم پایتخت هم گند زده، آن هم حسابی:(
[۲۲:۳۰]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
به نظرت آنها مادی فکر میکنند یا ما آرمانی فکر میکنیم؟
این سوال حتی اگر جواب هم نداشته باشد خودش یک نکته دارد، آن هم یک تقسیم بندی است، که یک طرفش میشود «آنها» یک طرفش «ما». و تا به حال فکر کردهای اگر ما هم از آنها شویم، مثل همه «ما»هایی که «آنها» شدند، چه اتفاقی میافتد؟ من که فکر میکنم وحشتناک است! من قبلا هم گفته بودم نباید مثل بقیه شد. مثل آنها. اصلا فکر میکنم راه همین است، اگر میخواهیم به «آنچه میخواهیم» برسیم باید تلاش کرد برای استثنا شدن -که البته اقتضای این راه است- و تازه وقتی استثنا شدیم باید جورش را بکشیم. مثل همه کسانی که استثنا شدند و جورش را کشیدند.
[تو میآیی دستم را میگیری، چیزی را به یادم میآوری، حال درهمم را خوب میکنی و با لبخند میگویی میگذرد...]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
از پشت پنجره ماه محو است. نورش اما زلال و واضح روی صورتم افتاده، میتوانم راحت احساسش کنم. با چشمهای بسته حتی.
خیال تو هم ماهِ پشت پنجره است، محو است اما در تمام جانم احساسش میکنم، حتی با این دل چرکین و جان آلوده.
خیال تو ماه است، چه دور، چه محو...
[گفتی لازم است، محتوای حرفهات را محدود کن، من هم پذیرفته بودم، باور کن. اما... باز هم تلاش میکنم.]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
همه چیز فرع است، تمام این احساسات، تمام این حرفها و کلمات، تمام این عصبانیت ها و شر راه انداختنها، همه فرع است بر تو.
تو، که گاهی در من لبریز میشوی و پر از حرکت میشوم و گاهی از من سر میروی و سرتاپا میشوم دلتنگی، دلتنگی مجسم...
همه چیز فرع است. و کسی نمیفهمد، چه امروز چه فردا.
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
انسان وقتی شدیدا نیاز به حرف زدن دارد پیش میآید یکهو خالی شود، یکهو نیاز به تنهایی پیدا کند. گفته بودم؟ گاهی شده حرف زدهام با شوق با عرق پیشانی، با دستهایی که درهوا تاب میخورند از هیجان اما یکهو یک کلمه از طرف مقابلم یخم کرده. ساکتم کرده.
فکر میکنم به اینکه آنچه در سر من است با این زبان و کلمات که از دستم خارجند اصلا ممکن نیست بتوانم توی سر دیگری بکشمشان. مثل نقاشی کردن یک منظره بهاری با ذغال است، تازه آن هم توسط یک نقاش ناشی.
چاره ای نیست، اما لااقل خوب است آن نیاز شدید و وحشیِ به گفتن قابل تبدیل به این نیاز آرام و نجیب به تنهایی است.
بسیار هم خوب...
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
گفتم که احساسات همیشه منشا دارند که باید بشناسیمش و اگر معقول نیست از بینش ببریم، حالا میفهمم چقدر این حرف میتواند مضحک باشد.
میدانی، آدم ها دلیل دارند، فکر کردهاند و راه پیدا کردهاند، اما آنطور که راه پیدا کردهاند، انطور که فکر کردهاند عمل نمیکنند، احساس نمیکنند، و این اصلا عجیب نیست. هیچ عجیب نیست!
آدم بینهایت عجیب است، برای همین هیچ چیز از او عجیب نیست...
[و فکر میکنم به شدت نیاز به مونولوگ دارم، آینه، آینه، آینه...]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
باید به کسی نشانش میدادم، کسی که بفهمد چقدر حس این عکس خوب است، بفهمد که دوربین را روی چارپایه گذاشته اند روی تایمر و حتما بعدش با دستپاچگی سعی کردهاند آرام به نظر برسند.
خب راستش سینهام گاهی تنگ میشود، تنگ که میگویم نه اصطلاحا که واقعا تنگ میشود، فشرده و تنگ.
اما از این دلتنگی های کودکانه با کسی حرف نمیزنم، همانطور که تا به حال نزدهام. اما نمیدانم چرا به تو میگویم. نمیدانم شاید هم بعد از این به تو هم حتی نگفتم.
ولی اگر دیدی یک مناسبتی مثل فردا کمی پَکَرم، مدام از من نپرس چه شده، چرا ناراحتی؟
[میبینی چقدر آن مرد آفتاب سوخته منْ است؟]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
روز سوم:
۱.
سردرد امانم را بریده، استامینفن نبود، مسکن دیگری خوردم، گمانم بسیار قوی تر. کاریدرستی نیست، ولی نمیدانم چرا حالا حوصله درد را هیچ ندارم، دلم خواب میخواهد یا لااقل سری که درد نکند حالا، هرچند هم بیخواب.
[۱:۱۰]
۲.
دلم کشید تذکره بخوانم، و از آن میان هم میلم به فضیل عیاض بود. از ابتدای ذکر فضیل شروع کردم، گفتم چند روایتی میخوانم و بس. اما به خود که آمدم فضیل تمام شده بود. سراغ حبیب عجمی رفتم، بعد سراغ حسن بصری، بعد هم چند روایتی از جنید و رابعه و بُشر. و اگر آن قرص منگم نکرده بود حتما بیش از این ادامه میدادم.
[۲:۵۱]
۳.
برای بار چندم از ابتدا تا انتها آنچه نوشتی بودی خواندم، چند پست قبل آنرا هم، چند پست قدیمی دیگر را هم که دوستشان داشتم و ذخیرهشان کرده بودم. حین خواندن بیشتر از تلاش برای فهمیدن و خواندن، سعی میکردم لحنت را توی سرم به هر نحوی شده خلق کنم و اگر موفق میشدم _که البته کم پیش میآید_ باز تکرارش میکردم، و باز هم تکرارش میکردم و بازهم...
[۳:۲۳]
۴.
باز انگار بدجور بیخواب شدهام. این متن آخر کانال حسین دهباشی هم اندوهی تازهای به جانم انداخت. آیا بس نیست اینهمه زکات دادن؟
[۳:۴۵]
۵.
باد وحشتناکی است، و بارانی سرگردان.
[۹:۵۰]
۶.
هربار پای درسهای شیرین علوم انسانی مینشینم، تمام جانم پر از لذت میشود از اینکه علوم تجربی و ریاضیات نمیخوانم:)
[۱۱:۲۷]
۷.
با این عکسها که از پیوند میگیری دلم حسابی برایش تنگ میشود، آخ که چقدر زیباتر شده، چقدر لطیف تر. معلوم است که به تو خوب انس گرفته که اینطور غنچه غنچه، گل میدهد. هربار که نگاهش میکنم یاد آن استرس شیرینی میافتم که از حرف مادرت درجانم افتاد، وقتی گل را خواستم بهشان بدهم و ایشان با لبخند به شما اشاره کردند، راستش آنرا اصلا پیش بینی نکرده بودم... حالا هم هرچه فکر میکنم ادامه آن تصویر اصلا خاطرم نیست...
[راستی چه پیشرفتی کردهای در عکاسی! واقعا کادرها دلپذیرند و خلاقانه و صدالبته دوست داشتنی و هیجان انگیز حتی برای من که از عکاسی چیز زیادی نمیدانم.]
[۱۲:۱۵]
۸.
نقل است که مُصلِح دروس علوم انسانی رُمان است، و به طور خاص مصلح اصول، داستانهای کوتاه آنتوان چخوف:)
[۱۳:۳۸]
۹.
بوی نم باغچهی بارون خورده، غیر از تو چی رو میتونه یادم بیاره؟
[۱۷:۳۰]
۱۰.
پیرو آن نقل قول از جنید بغدادی، بیدل میگه؛
"نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبّت را
كه خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم"
[آه...]
[۲۰:۲۳]
۱۱. هرچند از فاضل گذشتم و غزلهاش دیگر چندان لذتی برایم ندارد اما این شعر...این شعر... از همانهاست که باید تنهایی زمزمه کرد؛
"تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالیتر شده است
هر نگاهی میتواند خلوتم را بشكند
كوزهٔ تنهایی روحم سفالیتر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شبها هلالیتر شده است
گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالیتر شده است
زندگی را خواب میدانستم اما بعد از آن
تازه میبینم حقیقتها خیالیتر شده است
ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است"
[٢٢:٢٧]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
با این همه یه حقیقت چون و چرا ناپذیر دربارهی عشق بیان شده و اون اینه که عشق راز بزرگییه. و هر چیز دیگهای درباره عشق گفته یا نوشته شده راه حلی ارائه نداده بلکه پرسشهایی بوده که بیپاسخ مونده. توضیحی که درباره یک مورد مناسب بوده و در ده مورد دیگه نامربوط بوده و به نظر من بهتربن نظر اینه که بگم در هر مورد توضیح خاص خودشو لازم داره و نمیشه به موارد دیگه تعمیمش داد. به قول دکترها با هر مورد باید بهطور جداگانه برخورد کرد.
[ برشی از داستانی با عنوان دربارهی عشق، از مجموعه داستان کوتاههای چخوفِ نازنین]
[در ادامش هم میگه؛ "پیدا بود که میخواهد داستانی تعریف کند. آدمهایی که در انزوا زندگی میکنند همیشه چیزی در قلبشان هست که میخواهند دربارهاش حرف بزنند."]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
و گفت: محبت امانتِ خدای است.
و گفت: هر محبت که بِعِوَض بُوَد چون عِوَض برخیزد، محبت برخیزد.
و گفت: محبت درست نشود مگر در میان دو تن، که یکی دیگری را گوید: ای من!
[از تذکرة الاولیایِ عطار، ذکر جنید بغدادی]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
از عشقْ سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتی اگر عاشقْ نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطرِ جهان شیرین شود
تا خانهی تاریک قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهایی، روشن شود
تا کدورت از روحت_همچو ابلیس از نامِ خدا_بگریزد...
•
بی عشق، هیچ سلامی طعمِ سلام ندارد، هیچ نگاهی عطر نگاه
•
[از کتابِ هفتمِ آتش بدون دود، هر سرانجام سرآغازی ست.]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
روز دوم:
۱.
هميشه از يک چيز، چيزِ ديگری خلق مي شود، يا از يک چيز ، چيزی منجر میشود.
من از يادِ تو منجر می شوم. از تو، از هر آنچه به تو متعلق است.
كافيست به تو فكر كنم، حالا منم، يک آدم واقعی.
[۰۰:۳۴]
۲.
باید آدم حواسش باشد. کلمات را نباید دم دستی کرد. اگر اینکار را کردیم محکومیم به سکوت، به فاصله، به کلمههایی که هرز شدهاند. و آنوقت است که معانی توی سرمان میپوسند، میگندند. و باغی که میوههاش مدام بگندد دیگر هیچ بهاری شکوفه نخواهد داد.
[١:٠٠]
۳.
چقدر دوست داشتم که میشد حالا غزلی بنویسم یا لااقل بیتی، مصراعی.
[۱:۴۵]
۴.
اگر هر شب هم کابوس ببینی هیچ وقت به آن عادت نمیکنی.
[۷:۰۵]
۵.
هرچند از بازارها متنفرم اما حساب این پنج شنبه بازارهای درهم و برهم کمی جداست. این طرف مردمند و آن طرف هم مردم. اما در بازارها یکسری سرمایهدارند یک سری جماعت استحمار شدهی مسحور. البته گفتم که حسابشان «کمی» جداست وگرنه هردو بازارند و مگر منفورتر از بازار جایی هست؟
[۱۲:۱۵]
۶.
نماز عصرم تازه تمام شده بود که مادر صدام کرد. سجاده را جمع کرده نکرده رفتم توی پارکینگ. داشت شلواری را اتو میکرد، خندید و گفت: «بیا ببین این کاکتوس به این خشنی چه گل نازی داده!» و راست میگفت ناز بود، خیلی هم ناز. گلی زرد، مثل پر، پرِ قناری یا شانهبهسر. بین آن همه خشونت و تیغ، البته نمیشد حتی یک برگش را هم لمس کرد، اما هر باشعوری از همان دور هم میفهمید که لطیف است. بسیار هم لطیف است.
[۱۴:۰۰]
۷.
«من قول میدم
قول میدم اول به برنامه ای که باید تا پایان عید بهش میرسیدم حتما برسم
و قول میدم که بعد از اون هم هیچ وقت به خاطر اهمال کاری برنامهای رو منتفی نکنم
و خب قول میدم که تنبل و بیحوصله نباشم»
اینو باید روزی چندبار تکرار کنم تا از بَر شم، نکنه یه لحظه فراموشش کنم.
[۱۶:۰۰]
۸.
انسان گاهی نیاز داره روی یه نیمکت توی شلوغ ترین میدون شهر بشینه و به آدمای در حال گذار نگاه کنه، بهشون فکر کنه. شاید اینطور بشه بیشتر دوستشون داشت، شاید هم برعکس.
[۱۸:۰۵]
۹.
میگفت: «ممکنه بعد این همه سال ویدیوها محو شده باشن، اما خب من یه نگاهی میندازم. دو روزی هم طول میکشه، شنبه عصر بیا ببینم چی میشه.» :(
[۱۸:۴۰]
۱۰.
فکر میکنم یکی از بزرگترین اشتباههای ذهنی ما که در زندگی روزمرهمان هم تاثیر زیادی دارد همین بسیط، یک بُعدی یا همان ساده دیدن دیگران است. آخر یکبار هم از خودمان نمیپرسیم ما که خودمان این همه پیچیده و مرکب هستیم -فکر کنم هر ذیشعوری متوجه این باشد- چطور دیگران را اینهمه ساده میبینیم و در نتیجه قضاوت و دستهبندی میکنیم؟
[۲۰:۱۵]
۱۱.
منزوی را دوست دارم، مخصوصا غزلهاش را و از غزلهاش، مخصوصتر این غزل را. چقدر باشکوه است...
"لبت صریح ترین آیهی شکوفاییست
و چشم هایت، شعر سیاهِ گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّههای مه آلود، محو و رویاییست؟
چگونه وصف کنم هیأت نجیب تو را؟
که در کمال ظرافت، کمال والاییست
تو از معابدِ مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشاییست
در آسمانهی دریای دیدگان تو، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریاییست
شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحراییست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحث شناسایی ست
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودْ آشنا و هر جاییست
تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّاییست،
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناکترین ساقههای تنهاییست"
[۲۲:۴۵]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
عاشق دمدمی مزاج را باید کرد توی چرخ گوشت و فتیله درآورد. عاشقی را که با مهر معشوق، محبتش آمپر بچسباند و با قهرمعشوق، فروکش کند باید از ته، حلقاویز کرد. الحبّ لایزیده البرّ و لاینقصه الجفاء. و الّا چه توفیری دارد با آبگرمکن کلنگی حمام ما که دم به دقیقه یا سرد میشود یا الو میگیرد و یک غسل دودقیقه ای را بقاعده ی دوساعت کوفت مان میکند!
این روضه ها را نخواندم که دوسیهی عاشقی را ببندی. گفتم نعمت و نقمت را کلّهم أجمعین و باهم شکر کنی. بی خیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُنده های درشت زندگی را خرد میکند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد کأنّه خوردن جوجه و کوبیده ی نذری با قاشق های لاجون پلاستیکی، پیرت درمیاید. عشق، قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته باش.
[از گچپژ آقا محسن رضوانیِ عزیز]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
روز اول:
۱.
اینکه، کسی که آبی خنک از سرچشمهای زلال بنوشد دیگر به آبهای مانده نگاه هم نمیکند، همانقدر طبیعی است که از عصر حرف به دهان من خشکیده. اول شب طاها با همان لهجه همدانی اش میگفت، اینهمه سکوت و تنهایی برای چه؟ اینطور افسرده میشوی! و خب بیچاره او هم مثل بقیه گمان میکرد تشنه ای هستم و بعد از سر دلسوزی آب های ماندهاش را تعارف میکرد، غافل از اینکه من نوشیدهام، زلال هم نوشیدهام، زلال و بسیار خنک.
البته میدانم. میدانم چه میخواهی بگویی، راست است. این برخورد درست نیست. خودم هم فهمیدم و دربارهاش فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر آن است این سیراب بودن را یکجوری نشانشان بدهم. اینطور هم آنها راحت میشوند هم من از این تعارفات مضحک خلاص میشوم. مثلا شاید بهتر است بیشتر لبخند بزنم، یا مثل همین فردا صبح کوه بروم و گاهی حتی جوکی بگویم و بحثی کنم. اینطور برای همه شاید بهتر باشد. برای همه.
[۱:۴۵]
۲.
بسیار خنک است و شاید اصلا بشود گفت سرد است و دیگر این سرما شاید تا مدت ها نصیب من و این مسافرها که بین راه چادر زدهاند نشود. و چه حیف!
راستی به نظرت شروع خوبی نیست؟ کوهنوردی را میگویم، به نظرت برای ترک تنبلی شروع خوبی است؟ البته من اینطور گمان میکنم که هست. اینطور هم خوابم تنظیم میشود، هم طلوع را از بالای قله میبینم و هم بین راه کلی فکر میکنم و ذهنم را منظم. گمانم شروع خوبی باشد. راستی تو هم کوهنوردی دوست داری، نه؟ امیدوارم داشته باشی، وگرنه راستش اول صبح تنهایی کوه رفتن چندان هم دلپذیر نیست. کوهنوردی خوب همراه خوب میخواهد:)
[با پس زمینهی آرزوهای رفیع از پینک فلوید]
[۶:۳۵]
۳.
بعد از مدت ها از خوردن چیزی دارم لذت میبرم:)
و اینطور شد که تخم مرغ آب پز و نان باگت با کمی نمک که در قله یک کوه لقمه میشود هم به غذاهای مورد علاقهام اضافه شد.
[۸:۴۰]
۴.
یکی از رفقای کوهنورد میگفت، «اگر چه خیلی از لذت ها و تفریح های دنیای دانی رو تجربه نکردم ،به نظرم میاد یه دوش آب داغ بعد از چند ساعت کوهنوردی یکی از لذت بخش ترین اونها باشه.»
حالا کاملا احساس میکنم که چقدر درست میگفت:)
[۱۰:۴۰]
۵.
از کوه به اداره و شهر برگشتن عین هبوط است. باور کن! به همان دردناکی:(
[۱۱:۲۰]
۶.
به این فکر میکنم که هفت، هشت ساعت خواب در روز زیاد نیست؟
و یاد این حرف میافتم که شاید نیاز باشد ولی قطعا مطلوب نیست:(
[۱۷:۲۰]
۷.
این ایده روزنوشت نمیدانم از کجا به ذهنم رسید. خود روزانه نویسی _به قول تو_ شاید چندان جایی نداشته باشد، و خب دلیلی هم نداشته باشد. اما قطعا زمینه خوبی است برای گفتن باقی حرفها، یا بهترش اینکه بهانهی نجیبی است این روزنوشت ها برای نوشتن به تو:)
[۲۰:۵۰]
۸.
این شعر مبین هم از همان هاست که باید آخر شبی زمزمه کرد:)
"باغم اگر، شکوفه شکوفه بهارمی
خاکم اگر، لطافتِ بارانتبارمی
رودم اگر، زلالیِ از خود گذشتنم
کوهم اگر، شکوه غم استوارمی
ابرم اگر، به شادی و غم، صبح و ظهر و شام
کوهی که سر به شانهی او میگذارمی
شعرم اگر، تجلی آن آنِ بیبدیل
در سطر سطر جوهرهی ماندگارمی
نایم اگر، دمیدنِ آن آه آتشین
در بند بند جان بهغربتدچارمی
آواز عاشقانهی ساز سکوت من
زیباترین ترانهی شبهای تارمی
بر تار و پود فرش وجودم، درخت گل!
شادم که هم به بارمی و هم به دارمی
تو دوستم نداری و... داری! نگو که نه
آری بگو، بگو که تو دار و ندارمی
از من فرار کن به هر آن جا که خواستی
دریای بیکرانم و دریاکنارمی"
مخصوصا شبهای خنک فروردین:)
[۲۲:۲۰]
- چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷
ما مدام در حيرتيم، مثل اولين بارِ هر چيز، مثل ِ اولين دريا ، اما پس از آن حيرت جايش را به زيبايي مي دهد و كم كم با تكرار ، همان حيرت عادي مي شود، ما در رابطه ها هم همينيم، هيجان زده از داشتن ها و كم كم فراموش مي شويم و فراموش مي كنيم، اما يك راه وجود دارد كه حيرت را طولاني تر كنيم و آن كشف است، دنبال تازگي ها باشيم در رابطه ها...هنوز از تو چه چيزهايي را نميدانم، اين جمله را درجيبتان داشته باشيد و با انگشتهايتان لمسش كنيد.
[مسئله درستی است، اما راهکارش چندان عملی نیست، به قول استاد حقوق و کامپیوترمان سرخ پوستی است، شخم کردن با بیل است، باید پی راه بهتری بود.]
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
خوابم نخواهد برد.
میدانم، هرچند نخواهم گفت.
اما، اگر این لوس کردن خودم است، چه عیب، عاشق جز برای معشوق خودش را برای که لوس کند؟
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
قلبم طوری میزند که شاید تا به حال نزده.
من نباید آن حرفها را میزدم، اشتباه بود.
فکر میکنم اشتباه بود.
چرا گفتم؟
برای چه؟
از سر اینکه بگویم من چقدر خوبم؟
نه نیستم... البته که نیستم، واقعا نیستم.
عاشق بودن لیاقت میخواهد.
من به نفس خود واقفم، نیستم، لایق نیستم...
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
یادت نرود ما به هم احتياج داريم! باور كن...
براي رسيدن ها و فرار كردن ها، براي ساخته شدن ها و ثبت كردن ها!
ما به هم احتياج داريم.
وگرنه من و تو كي را دوست داشته باشيم؟ يا مثلا با كي حالمان خوب شود...
من به تو فكر مي كنم! به تو احتياج دارم ، وگرنه ديگر فكر هم نمي كنم...
واقعيتش را بخواهي، من به دليل اعتقاد دارم .
دليلِ من تويي!
تو را نميدانم!
[باید یا معنای احتیاج را کمی عوض کنیم تا اینقدر نادلچسب نباشد یا واقعیت را عوض کنیم و بی نیاز شویم.]
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
این همه احساسات عجیب و درهم همه یکطرف، حس زمان روشن شدن اون ستاره زرد توی پنلم یه طرف:)
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
یکروز شاید بفهمی چقدر احوال من مومِ دست توست و تو چه راحت میتوانی مرا آرام کنی، حال بد را از جانم بیرون بکشی و با یک لبخند از آنها که گونه هایت را چال میاندازد سراسر مرا پر از حال خوب کنی:)
[البته که اینها گفتنی نیست، ولی یکروز شاید خودت کشفشان کنی.]
[هراس اینروزهام اما تغییر است، از آن تغییرها که هیچ دوستشان ندارم.]
- يكشنبه ۵ فروردين ۹۷
- شنبه ۴ فروردين ۹۷
- شنبه ۴ فروردين ۹۷
هر چیز زیبایی تو را یاد میآورد یا دقیقترش اینکه احساس زیبایی انقدر با تصور تو متقارن شده که بیاختیار تبادر میشوی. به قول اصولیون معنای زیبایی در تو حل شده است، فنا شده است، آنطور که اصلا نمیشود تفکیکتان کرد.
[اینبار، شکوفههای سفید و خوشبوی درخت سیب گلاب]
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانهی مجنون به لیلی نرسیده
[داستان ما هم انگار داستان همین بیت سعدی است:)]
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
همه مرا منع میکنند، حتی گاه عقلم، که خطابت کنم، که بگویم دوست داشتنی من، که بگویم، جانم، که بگویم... منعم میکنند، عده ای میگویند معقول باش اینها لحظه ای هست، لحظهای نه، میگویند ناپایدار است، عده ای هم میگویند حالا وقتش نیست، زبان به کام بگیر، دل را افسار کن، جان را زندانی. ولی... یا عقل من دچار جنون است و من ابلهم یا... ولی ببین، اینها صادقانه ترین است، این نجواها. مدتهاست که نجواست. نجوای من، انگونه که نه عقل و عقلا بشنود و نه حتی تو. نجوای من است گوشهای سرد، در مسیر کوهنوردی، در میان شلوغی یک مهمانی، پیش از خواب، هنگام بیداری... نجوای من است که مدتهاست خطابت میکند، و نمیخواهد حتی خطابش را بشنوی... مبادا لحظهای مکدر شوی. مبادا جانت لحطهای رنجور شود. مبادا... این صادقانه ترین نجواست... آنچه نمیشنوی صادقانه ترین است... گوش کن، میشنوی؟
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
فکر کن فرمانت را بدهی دست یک نقشه خوان. مسیر را او ببرد. و تو هم حرفهاش را مجبورا بپذیری و با سرعت پیش بروی. و بعد، او، راه بلد، تو را به یک بن بست برساند. بعد هم مغرور پیاده شود و بگوید، راهی پیدا کن وگرنه برگرد.
چشم هات قطعا گرد میشود و مثل حالای من توی دلت فکر میکنی چیزی میسوزد و سرت هم دوران میکند.
برگشتی در کار نیست.
بن بست است؟
درست!
اما من راهی پیدا میکنم!
[خوب است که دیشب بد خوابیدم، حالا شاید بشود خوابید. امیدوارم بشود خوابید.]
[گاهی اصلا بن بست نیست، تنها بن بست به نظر میرسد.]
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
با خود از تو حرف زدن،
از خود با تو گفتن،
از تو با تو حرف زدن
و سکوت.