دویست و بیست و سوم

از پشت پنجره ماه محو است. نورش اما زلال و واضح روی صورتم افتاده، میتوانم راحت احساسش کنم. با چشمهای بسته حتی.

خیال تو هم ماهِ پشت پنجره است، محو است اما در تمام جانم احساسش میکنم، حتی با این دل چرکین و جان آلوده.

خیال تو ماه است، چه دور، چه محو...


[گفتی لازم است، محتوای حرفهات را محدود کن، من هم پذیرفته بودم، باور کن. اما... باز هم تلاش میکنم.]