پافشاری شگفت دردها

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

چهارصد و سی و یکم

در برابر احساس ناگوار تنهایی، ضعف، دلتنگی، عصبانیت، بی‌صبری و هزار احساس دیگر که آنقدر در هم رفته اند که نمی‌شود برایشان اسم گذاشت، من صبور نیستم و نبوده‌ام انگار همواره پی تو گشته ام تا شاید بیایی و با جادو...
می‌گویی اما کاری از من ساخته نیست، راست می‌گویی! صادقانه و شفاف.
اما من...
بهتر است کمتر شام بخورم، شب ها را بخوابم، از شبکه‌های اجتماعی کمتر استفاده کنم، مشورت کنم و سر خودم را شلوغ کنم تا این احساسات مجال بروز نداشته باشند یا کارهای دیگر.
دلگیرم اما حالا مثل خیلی از شب‌های دیگر، خیلی زیاد و کاش می‌شد چنین وقتی کسی بود، تو بودی و جای رفتن، چند دقیقه می‌ماندی و سعی می‌کردی که به من ثابت کنی احساس بیهوده تنهاییم چیزی جز وهم نیست، می‌گفتی که درستش می‌کنیم، که...
چقدر ضعیفم! سوی دیگر ماجرا این است که باید به تنهایی عادت کرد و پذیرفتش، شاید حرف‌ آن‌ها صادق است که می‌گویند انسان اصالتا موجودی تنهاست، من چه چیز را باور کنم؟ باور ما واقعیت ماست.

Wheeling

نیمه داستان، صفحه ۶۴.
همان تار مویی که لابلای داستان خواندن برایت، غنیمت گرفتم و لای کتاب گذاشته بودم دلم را لرزاند و آیا اینکه دلم را لرزاند، تعبیر درستی است وقتی جای ادامه دادن داستان حالا دراز کشیده‌ام توی تراس و نشسته‌ام به خیال؟

جنون سرحدی ندارد

تو آمدی و رفتی، عین یک خواب خوش چند ساعته.

از فرودگاه مهرآباد تا ایستگاه قطار قم همه‌اش یک چشم به هم زدن بود و حالا من به اندازه هزاران به هم زدن چشم با لحظه‌ لحظه‌اش فکر می‌کنم و دل‌تنگ می‌شوم.

واقعا جنون را سرحدی است؟

چشیدن

بعد از یک شبانه روز پر از تنش و دلتنگی، حالا باز اینجا نشسته ام. روی این تراس کوچک و خنک، تنهای تنهای تنها. از خودم می پرسم امروز چندبار قلبم تا مرز انفجار رفت؟ چند بار خواستم بدون توجه به تمام دلتنگیم به تو بگویم دلتنگم و همین؟ چند بار دوست داشتم همه چیز را رها کنم و بگردم پی یک جای خلوت برای ساکت بودن و سر در گریبان کردن؟ چند بار به خودم گفتم این ها همه بیهوده است و بیخیال باش و باز چند دقیقه بعد خودم را مقابل قلب کبودم دیدم؟
حالا اما اینجا نشسته ام، نسیم خنک شب های پیش نمی وزد، صداهای همهمه مانندی مخلوط با صدای ماشین های خیابان مجاور به گوش می رسد و من فکر می کنم توصیف این ها چه فایده دارد؟
حالا اینجا نشسته ام، بعد از یک روز تنهایی عمیق و حس کردن چیزی که گویا خود انسان است، تنها و غریب، درست مثل همان وقت که به زمین آمد.
حالا اینجا نشسته ام و تلاش می کنم کم کم غم را از صدام جدا کنم [انگار کن که آدوبی ادیشن را باز کنم و سعی کنم به شکل مبتدیانه نویزهای صدام را بگیرم.]
حالا اینجا نشسته ام و خوشحالم که سحر بیدارت می کنم، صدایت را می شنوم بی آن که صدای حالایم را بشنوی.
چه حرف عجیبی، حالا اینجا نشسته ام، تنهای تنها و خوشحالم!

[این پست عمیقا قابلیت پیش نویس شدن داشت یا نوشته شدن در دفترچه ای که خوانده نمی شود. ولی نمی دانم چرا باز مرض وبلاگ نویسی گرفته ام.]
[مثل روزهای تابستان پارسال، داستان کوتاهی را با پس زمینه پیانوی امبینت می‌خوانم و فکر می‌کنم به کوتاهی و کوتاه بودن.]

عاشق در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد!

از کلیشه‌های عاشقانه نفرت دارم، از این پارادایمی که معشوق های تویشان کاغذی‌اند و عاشق‌ها موجوداتی پلاستیکی که فقط ناله‌ می‌کنند از فراقی که اگر وصال شوند نمی‌دانند چه کارش کنند!
من از کلیشه ها متنفرم هرچند گاهی احمقانه ناخودآگاهم را محصور میانشان دیده‌ام، اما هیچ وقت برایم قابل تصور نیست کلیشه شدن، آن هم کلیشه شدن در روزگار مسخره و کپسولی ما!
عشق برای من تعریفش خود تویی، از کلیشه‌ها متنفرم! زیر نور ماه دراز می‌کشم این شب‌ها و چارچوب‌های خودم را می‌سازم. چارچوب‌هایی که یک سمتش می‌شود خنده‌های زیبای تو یک‌سرش من که دوستت دارم و این خود زندگی است، چیزی که قرار نیست تکرار بشود و ما مسیر خودمان را می‌سازیم فارغ از کلیشه‌ها.
و فارغ از این همه حرف‌ها، چقدر دلم برایت تنگ شده زیر نور ماه و نسیم خنک سحرهای تهران...

[جای عاشق بگذار مومن، چه توفیری می‌کند؟]

زندگی در مرز جنون

دقیقا همینطور است و مگر چقدر زندگی به ما فرصت می دهد که بخواهیم عاقل باشیم، عاقبت اندیشی کنیم و با ژستی مسلط تصمیمات محکم بگیریم؟
ما نیاز داریم به دیوانگی، به دوست داشتن، به بلیطی که ما را ببرد هزار کیلومتر آنورتر و معشوقی که منتظر است، این یعنی باید، و بایدها را باید هست کرد.
پس از دیوانگی نترس، معشوق شجاع من باش، همانطور که هستی، همانطور که من سعی می کنم عاشقی ترسو نباشم که چیزی مگر نفرت انگیزتر از یک عاشق ترسو داریم؟
بخندیم دیوانگی را دوست داشته باشیم. نگران شویم از دیوانگی ها و باز بخندیم. شرمندگی مرا از اینکه برنامه ات را به هم ریختم ببین و ذوق من را از اینکه توی یک روز گرم اردیبهشت دیدمت که داری به سمتم می دوی را هم یادت بیاید.
راستی کدامشان بیشتر به خاطرمان می ماند؟
من می گویم هر دو را باید یادمان باشد تا وقتی خاطرمان آمد که یک و سه چهارم روز را با هم بودیم بدون آن که کسی بفهمد و تو امتحان داشتی و کلی کلاس، بخندیم و خوشحال باشیم که چقدر دیوانه بوده ایم!

چهارصد و بیست و پنجم

مگر این اندوه و سنگینی دل مرا به نوشتن وادارد، به این که چند کلمه بنویسم تا مگر گریزی باشد از این آشفتگی از این اندوه که چند دقیقه مبهوتم می کند به سرخی غروب پشت برج های بلند و دلم را چنگ می زند.
این اندوه که صدای بلند تو را تاب نمی آورد و سردرد می شود، گردن درد می شود، پادرد می شود و کجاست که درد نکند از من زیر این سنگینی مانده بر دلم؟
دلتنگ می شوم صبح، بیهوده از تو دلگیر می شوم بعدازظهر درحالی که می دانم بی دلیل است و عصر می فهمم تنها دلم برایت تنگ شده و با خودم کلنجار می روم که باید به کارهایم برسم و از میان باد سردی که به باد زمستان می ماند می لرزم و عبور می کنم.
مگر اندوه به نوشتن وادارام کند و چه بد نوشتنی است و سکوت... کاش...
باز شب را می روم گوشه ای پیدا کنم، تو هم اینجا را نمی خوانی تا آنوقت، بعدش هم حالم خوب می شود لابد و همین زودی ها هم می بینمت. پس مشکلی نیست. بگذار این نوشته کوتاه هم این گوشه بماند تا مگر به سکوت کوچ کنم یا آرامشی فارغ از این دست رنج ها.