صد و نود و دوم

کسی که نمیداند، باید فکر کند.

کسی که احوالش معلق است باید با آن فکر تصمیم های جدید بگیرد.

و خب حرف زدن و احساس شاید مخل فکر و تصمیم باشد. که غالبا میگویند هست.


[پس انگار هنوز کافی نیست. و شاید، تا مدتها هم کافی نباشد.]

صد و نود و یکم

اگر احساس کردی باز نیاز است به در سکوت فکر کردن. یا به هر دلیل دیگر ننوشتن صلاح است.

حتما بگو.

چون حالا که دقیقتر فکر میکنم میبینم، هیچ مطمئن نیستم که این کافی بوده باشد. 

صد و نودم

مماشات یعنی با هم راه رفتن. مماشات مشی است. یعنی با هم دست هم را بگیریم، قدم به قدم راه برویم. او را به زمین نمیکشی. هلش نمی‌دهی. رهایش هم نمی‌کنی. با او راه می‌روی. 

[برشی از روابط متکامل زن و مرد؛ شیخ علی صفایی]
[چند روز گذشته خواندمش. به نظرم فصل آخرش بسیار قابل توصیه است. نکات قابل استفاده زیاد دارد، هرچند کامل نیست و خب تمام حرفهاش هم طبعا درست نیست. اما در مجموع قابل استفاده است.]
[مماشات، شماتت... ^_^ چند بار هم تکرارش کردم؟!]

صد و هشتاد نهم

فکر می‌کنم کافیست.

شاید هم نباشد.

اما...

باران است دیگر.


[صد و هفتاد و هشتم، سالبه است به انتفاء موضوع]

صد و هشتاد و هشتم

دلم قربان شادی تو، قربان غمت حتی

زیاد است از سر ناچیز من ای جان! کمت حتی


اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است

تو را من دوست دارم با نگاه مبهمت حتی


تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن

تو گلبرگی و می‌گیرد دلم از شبنمت حتی


تو زیبایی ولو با اشک اما گریه را بس کن

که سیلی می‌شود در جانم اشک نم‌نمت حتی


خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود

کنار خود تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی...


[این شعر امید چاووشی را موقع شبگردی، اطراف خانه تان باید زمزمه کرد.]

[و این چند بیت خانوم نیکو را؛

من از این زندگی چه می‌خواهم جز تماشای آسمان با تو

زیر باران قدم‌زدن گاهی بی‌خبر بودن از زمان با تو


هست من هستیِ تو باشد و بس، بشنوم از لبت نفس به نفس

شور یک عاشقانۀ آرام فارغ از حرف این و آن با تو


از گلویم نمی‌رود پایین لقمه‌هایی که بی تو می‌گیرم

ساده نگذر که فرق خواهد کرد طعم نان بی تو! طعم نان با تو!


من از این زندگی چه می‌خواهم؟ اتفاقی فقط تو را دیدن

نیمه شب با تو روبه‌رو بشوم زیر یک چتر، ناگهان با تو


این پرستوی نام من هرروز از لبان تو آب می‌نوشد

تو صدا کن مرا که بسیار است فرق آوای دیگران با تو]

صد و هشتاد و هفتم

پاری وقت ها که دو قصه، همزمان پیش آمد می‌کنند، دل آدم که هیچ، دل هر جنبده‌ای شرطی می‌شود.

.

.

.

حکایت شماست شازده! فقره‌ی اولی که دیدمتان قلبمان می‌تپید...هنوز هم می‌تپد...


[این حکایت ما هم هست شازده، که محسن آقای رضوانی گچ‌پژش کرده _البته با اندکی تخلیص_]

صد و هشتاد و ششم

حالا وسط بازار شلوغ دم عیدم، و غرض اینکه پی یک گلدان میگردم برای آن قاشقی جوان که پیشتر برایت نشانش کرده بودم. نمیدانی به چه مشقتی دست به سرش کردم، وگرنه خودش هم میخواست بیاید از بس ذوق کرده بود، اما خب توی این شلوغی ترسیدم دستش بگیرم از این مغازه به آن مغازه، و نهایتا هم یا شاخه ایش بشکند یا گلی از آن کم شود. گفتم که اگر به تو احیانا روزی گلایه کرد بدانی من بی تقصیر بودم:)

صد و هشتاد پنجم

تو مهربان‌تر از آن بودی كه من هميشه گمانم بود

صد و هشتاد و چهارم

چای آخر را که مادرت به اصرار برایم گذاشت، بعد قند و شیرینی تعارف کرد.

ارام گفتم: هنوز دهنم شیرین است...


[و هنوز دهنم شیرین است:)]

صد و هشتاد و سوم

گفت: خب چطور بود؟

گفتم: خودت خواهی دید، اما از قول من یقین کن لااقل بسیار بهتر از من است، فرشته سیرت، فرشته صورت...

صد و هشتاد و دوم

آجر سرخ خامی هستم که کم کم احساس میکنم از درون پخته و پخته تر می‌شوم.

صد و هشتاد یکم

از سردرد دیشب که گمانم حاصل کم خوابی و تلاش زیادم برای تمرکز بود. آرامشی زلال باقی مانده در دلم. هر چند مخلوط با اضطراب که قطعا آنچه باید میگفتم کامل نگفتم.

اما امیدوارم که کافی بوده باشد، درست بوده باشد، و احیانا از سر غفلت چیزی را کم زیاد نکرده باشم.

صد و هشتادم

مسجدی است سرراه نزدیک اسدآباد، روستایی، زیبا، صمیمی.
چیزی که ضربان قلب مرا اینهمه پایین آورده.

صد و هفتاد و نهم

مدت هاست چنین منتظرم، منتظرم که چمدانم را مثل همین چند دقیقه پیش با عجله ببندم، یک بلیط نیمه شب بگیرم و خداحافظی کرده نکرده، بهار دلربای دانشگاه را رها کنم تا راهی جایی شوم که دلم آنجاست.

[آنقدر برنامه ریز و درشت را هوا کرده ام که مطمئنم جماعتی موقع برگشتنم حسابم را می‌رسند:)]

صد و هفتاد و هشتم

موقع مسواک زدن، توی آینه که نگاه می‌کردم... لبخند زدم.
بعد تصمیم گرفتم دیگه ننویسم.

صد و هفتاد و هفتم

چند سطر از پشت پرده ذهن من:

خیلی پیش از این نتیجه را گرفته بودم، که باید سکوت کنیم تا به دور از احساسات و تنش ها راحت فکر کنیم و دسته بندی کنیم و آماده شویم. چندین بار هم به آن قصد کردم. اما خب دیدی که نمی‌شد. و این به خاطر میل شدید من بود به نوشتن به تو، تنها چیزی که از تو داشتم. وخب واقعیتش این است وقتی در خود دقیق میشدم به وضوح متوجه میشدم که این میل و حال من شباهت بسیار زیادی به احوال معتادهای به مواد مخدر دارد._تعداد زیادی مصاحبه با معتادها داشته ام، احوالاتشان را کم و بیش میدانم:)_ این را هم همان خیلی وقت پیش فهمیده بودم اما خب نمیتوانستم به آن اقرار کنم. چیز بدی به نظر می‌رسید و من با تمام توان سعی کرده ام چیزهای بد را راحت نپذیرم و سعی کنم تغییرشان بدهم. اما این یکی انگار به راحتی تغییرپذیر نبود و خب پس از خواستن و نتوانستم و البته چیزهای دیگر به این سوال رسیدم که آیا این اعتیاد که بد می‌پندارمش آیا واقعا بد است یا نه چیزی طبیعی است؟ و البته تا به حال هم به نتیجه ای نرسیده‌ام _اگر تو نظری در این باره داشتی بگو_



[حالا هم من هم این ننوشتن را مثل خیلی وقت پیش تا حدودی ضروری میدانم، ولی به تجربه میگویم با اراده حالام قادر نیستم که با اختیار این کار را انجام بدهم. پس یا نیاز به جبری بیرونیست یا تدبیری دیگر که فعلا نمیدانم چه میتواند باشد.]

[این مقاله هم یکی از آن چیزهای دیگر است؛ عشق کوکائین است]


صد و هفتاد و ششم

حساب کارهام کمی از دستم در رفته، حساب چیزهایی که مینویسم.
پس تبعا طبیعی است که آزار دهنده باشد و مشکل ساز.
اینها باز هم از ضعف است، از عدم تسلط _با شرمندگی تمام این حرف را میزنم_ که شاید نباید چندان هم خوشبین بود به یکباره زائل شدن این حالات اما هیچ وقت هم از تلاش دست بر نمیدارم.
همه چیز خوب میشود، امیدی هست. همیشه...

صد و هفتاد و پنجم

این چند روز شاید کلافه ترین روزهای عمر کوتاهم را گذرانده‌ام. اینمدت هر بار بی بهانه و با بهانه گوشی را دست گرفتم، بیان را باز کردم، و کلافه تر شدم، و با هر بار دیدن صفحه خالی باز کلافه تر. گاهی کلافگی به حدی میرسید که چیزی مینوشتم، خودم را ملزم می‌کردم به نوشتن، گاهی هم ملزم میکردم به خواندن. اما باز دوباره همان سیر، بی حوصلگی، کلافگی. حتی چندبار سعی کردم دلیل و توجیه بیاورم و آرام بگیرم، اما باز بعد از پذیرش تمام آن توجیهات و استدلالات میرفتم سراغ گوشی و ... حتی بالای صفحه اگر ستاره ای بود، که انکار نمیکنم بهترین لحظات اینروزها بودند، اما باز هم بعد از چند دقیقه همه چیز به حال اول باز میگشت. شاید با شدت بیشتری. انگار مریضی که با هربار خوردن مسکن تنها مدتی خوب میشود و بعد درد با شدت بیشتر برمیگردد. روح مقاوم میشود همانطور که تن.

بگذریم، حالا نیز باز ملزمم به نوشتن، هرچند شاید حالا نه بی حوصله باشم نه کلافه. که این وصف ها دیگر بار مرا هیچ به دوش نمی‌کشند. اما باز دنبال درمانم. و شاید اعتراف به مصدر و تمام راهگشا باشد که البته چندان هم امیدوارم نیستم.



[این ها همه غیر منطقی است و یکروز آنقدر بزرگ میشوم که کار غیرعقلانی و غیرمنطقی نکنم.]

[شرایط مدام ضعف مرا نشانم میدهد ولی تلاش من برای قوی بودن هرچند بی حاصل تمامی ندارد]


صد و هفتاد و چهارم

مبارک است به تو؛ به تو که عین برکتی:)

صد و هفتاد و سوم

درست می‌گویی.

اما اغلب دربرابر مشکلات تازه انسان معمولی کمی طول میکشد، شاید به اندازه یک شب، تا بتواند از احساسات شخصی اجتناب ناپذیر حاصل از آن نجات پیدا کند و معقول بیاندیشد، شاید یکجورهایی واکسینه شود و بعد بتواند فکر کند. آن حس ها را، خشم ها را، اندوه و دل چرکینی ها را نفرت کند، نفرتی انباشته، بعد در دلش تبدیل به عشق، عشق به تغییر. خشم کارش همین است.

جانِ من، هرگز از من نخواه وقتی چنین چیزی برای من میگویی خشم در دلم زبانه نکشد،اما هرگز هم نخواه که این حرف ها را از من پنهان کنی که من محتاج شنیدنم از تو، و تو محتاج گفتنشان و همین کافیست برای گفتگو از هرچیزی. و اگر می‌بینی رنجیده خاطر میشوم گمان نکن که چیزی ناگوار به من داده‌ای، نه! این اندوه، این عصبانیت، زیباست همانقدر که موضوعش زشت، کار آن مرد زشت، فرض اندوهگین نشدن من از این دست اتفاقات زشت...

اما اگر روزی دیدی این چیزها مرا ترسانده، مرا عقب نشانده، مرا انسانی ضعیف کرده، سرم فریاد بکش! نگذار فقط آدم خوبی باشم، که میترسد خوبیش در تقابل ها ترک بردارد و جای مقاومت با اندوه به گوشه ‌‌‌‌‌ای می‌گریزد.

هر لحظه از من بخواه خوب باشم، خوب نه، بهتر باشم، و اگر دیدی عقب نشسته ام نگذار! مثل همین حالا بگو، حتی فریاد بکش که نمی‌شود اینطور باشی... و مطمئن باش هیچ وقت آنطور نمی‌شوم...


[و  هرگز نگو آرام باش، من نمیتوانم آرام باشم، مگر خود تو آرامم کنی، حتی شده با گفتن همین که؛ «آرام باش»]

صد و هفتاد و دوم

مثل اتاق درهمی هستم که تنها تو که ساکنش هستی، باید مرتبش کنی، و این باید از این است که جز تو کسی قادر نیست، جز تو کس دیگری راه ندارد.

[کلی حرف، کلی احساسات عجیب وامانده، کلی فکر نیمه تمام... اما، فرصتی نیست هنوز.]
[من حالا که برات مینویسم خیلی خسته ام، خیلی خیلی زیاد، اما خوب میدانم خواب چاره این حجم خستگی نیست.]
[دیشب...گیجم]

صد و هفتاد یکم

این تنها وحشتناک ترش می‌کند، خیلی وحشتناک...

صد و هفتادم

گاه اندوه در عین تلخی شیرین است، امید داری به لبخندی برود، اما گاه تلخ است، زهر است، زهر خالص، می‌نشیند به جان، تن آدم می‌لرزد، روح آدم هم... و تو، تو از روح یک مرد چیزی میدانی؟ از دندان های به هم فشرده اش و دستهای یخ زده اش چطور؟
این خشم و ضعف لبالب را کجا بگذارم؟

صد و شصت و نهم

بعد از آنکه شکل آب اسکار بهترین فیلم امسال را برد، متن و حاشیه اش همه جا پر شد، و یکی از آنهمه اینکه، آن دیالوگ آخرش که در نود و هشتم برایت نوشته بودم، ترجمه است از دو بیت سنایی. و خب این دو بیت حقیقتا تمام آن فیلم هالیوودی را می‌ارزد؛
چون نگنجد شکل تو در عقل من 
بینمت در هر مکان و منزلی 
زین حضورت، عشق شسته چشم من 
دل‌زلالـم، چون به هر جا حاضری...


صد و شصت و هشتم

تو که بگویی آرام باش، نه که آرام بشوم، دیگر موضوعی برای آشفتگی ندارم.

و شاید هیچ وقت آرام تر از این نبوده‌ام.


[یک لحظه تمام وجودم احساس نیاز به رویا کرد، چشمهام چه سنگین شده، سرم چه سبک...]

صد و شصت و هفتم

من گاهی بیمارگونه این احوال را می‌پسندم. شاید برایت جالب باشد که به عمد گاهی خودم را میغلتانم توی رنجها، توی سختی ها، توی اندوه ها. به عمد دیگران را میرانم. در واقع اصلا کسی را به خلوتم دعوت نمیکنم و اگر کسی هم آمد، خب بیاید، بالاخره یک زمانی بیرونش میکنم. و بعد با لذتی دوچندان احساس میکنم که هنوز میتوانم.

حال غریبی است...
شاید بهتر باشد تنها در خودم حلش کنم جای آنکه واگویه اش کنم.

[من لذت غمی که از غم تو به دلم مینشیند را نمیتوانم انکار کنم، تو حالا آن لذت را احساس میکنی؟ یا من واقعا بدجوری دیوانه شده‌ام؟]

صد و شصت و ششم

گاهی این ضعف و بی تابی گاه گاه می‌ترساندم، از آینده، از اینکه مانع شود و سستی در جانم جا بگیرد. اما دقیق که نگاه میکنم، میبینم که جای ترس نیست. این ضعف موضوعی دارد، دلیلی دارد، که جایی برایشان در آینده نیست. این درد آینده اش سلب شدن به انتفاء موضوعست. پس چه اشکال دارد که تو بدانی این روزها چه بی تابم؟ و چه عیب دارد بدانی که چرا بی تابم؟ و باز چه عیب دارد که بدانی تاب و قوتم را تنها...؟ وقتی تمام اینها گذراست...


صد و شصت و پنجم

حرفت کاملا درست است، کاملا قابل پذیرش.
این مهم است. بسیار مهم، اما تنها به این شرط که حرف ها معیاری واحد داشته باشد یا لااقل حرفهای اساسی تر معیار واحد داشته باشند. شبیه بودن یک قاضی و یک قانون واحد یا اقلا بسیار شبیه به هم در درون طرفین که اگر اختلاف نظری بود قابل حل باشد طبق آن معیار. وگرنه غیر اینصورت مکالمه هم دردی را دوا نخواهد کرد چون نقطه اشتراکی نیست که بشود با ارجاع به آن نظرات را یکی کرد. آن شناخت پیشینی هم برای همین است، همین که مشخص شود این معیار واحد وجود دارد؟ یا دو جهان متفاوت اند این دو فرد، دو خط متنافر با معیارهای جدا؟ اگر معیار واحدی بود آنوقت چه چیز هست که نشود با گفتگو حلش کرد؟:)

[البته آن معیار چیزهای بسیاری را شامل میشود اما در نظر من کلیتش جهان بینی شخصی است، میتواند توحیدی باشد، مادی باشد، علمی باشد یا مختلط و متشتط و یا اصلا هر چیز دیگری. اما چیزی که ضروری است واحد یا اقلا شبیه بودن آن است در وجود دو طرف، شاید معنای نزدیکش بشود همان کفو بودن]

صد و شصت و چهارم

ما أجمل الصدفة...
إنها خالية من الإنتظار.


[در مذمت انتظار]

صد و شصت و سوم

آفت ها زیاد است، باید به آنها فکر کرد و سعی کرد آنها و دلایلشان را شناخت تا نکند یکوقت به آنها دچار شویم و اگر هم شدیم بتوانیم اصلاح کنیم، درمان کنیم، اما نباید کاممان را هم با تصورشان تلخ کنیم. و البته باید برخی واقعیت ها را هم بپذیریم. یکیش اینکه باید بپذیریم قطعا چیزهای ناخوشایندی هست که باید با آنها بسازیم، و دیگر اینکه تلاش ما هیچوقت تماما کافی نیست و این نقص هم تنها با توکل و توسل تکمیل می‌شود.


[ضمنا من فکر میکنم این فاصله پس از مدتی بیشتر از آنکه به نیمه پنهان و سیاه افراد بستگی داشته باشد، بیشتر به خاطر در ابتدا خوب نشناختن است، خب باید دقت کرد! اینطور دیگر اگر ضعفی هم دیده شود آدم را شوکه نمی‌کند و فاصله ایجاد نمی‌کند.]


صد و شصت و دوم

من وقتی ثبت نام کردم با فکرهایی که میکردم، شاید امیدم برای پذیرفته شدن یک در هزار بود. برای همین چندان جدی نگرفتمش آنموقع، ضمنا حرف زدن با تو نمیدانی چه مشقتی داشت:)


[سوالت را باید اصلاح کنی, باید بگویی «تو برای من کیستی؟» آنوقت متوجه میشوی این خود تویی که باید به این سوال جواب بدهی:) _درباره نوشتن اسمم هم، میتوانی، بسیار  هم خوشحال میشوم_]

[ضمنا تو که کلی کتاب خوانده ای، یادداشت‌هایی که بر کتابها می‌نوشتی از خلا که خلق نمی شدند:) _البته توصیه ام این است کتابهای مذهبی و انقلابی را الویت بدهی، ولی هرچه خوانده ای حتما بنویس:)_]

صد و شصت و یکم


اووووم، تصور جذابی است.


[البته که سر کلاس فقه دستمال کاغذی توی گوش کردن و رمان خواندن به اندازه کافی خل بازی هست، چه برسد به اینکه با خیال هم مخلوط شود:)]

[کتاب پنجم]

صد و شصتم

ماه...


صد و پنجاه و نهم

انسان آهسته آهسته عقب نشینی میکند، هیچکس یکباره معتاد نمی شود، یکباره سقوط نمی کند، یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمیشود، رنگ عوض نمیکند، تبدیل نمیشود و از دست نمی رود، زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرارخستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه میکند؛ قدم اول را اگربه سوی حذف چیزهای خوب برداریم شک نکن که قدم های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.


[صد و چهل و دوم]

[و گاهی از خودم میپرسم چه لزومی دارد از اسلوب مرسوم مدام پیروی کنیم؟ جز این است که این پیروی، ما را هم مرسوم می‌کند، مثل هرچیز دیگر؟]

صد و پنجاه و هشتم

آمدم صرفا چند جمله‌ای با خانوم حرف بزنم و برگردم، البته دلتنگ هم بودم، مدت ها بود فرصت نشده بود بیایم قم. اما خب بیشتر برای همان چند جمله آمدم. برای اینکه یک گوشه بایستم و سرم را به سنگ های مرمر سرد تکیه بدهم و زیر لب حرفهام را پشت هم قطار کنم. برای همین زمزمه آمدم.

حالا هم سرم را پایین می اندازم و برمی‌گردم...


[سلام تو را هم رساندم، بی آنکه بگویی سلامم را برسان:)]

صد و پنجاه و هفتم

روی تختم دراز کشیده‌ام و کتاب روی سینه‌ام پهن مانده است. به قول خودش همزاد عاشقان جهان است، پس با این وصف حق دارد حرف مرا بگوید و من هم حق دارم حرف او را حرف خودم بدانم، و مگر همزاد بودن جز این است؟

[با تيشه‌ی خيال تراشيده ام تو را
در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش مي دمد به باغ
من از تمام گلها بوييده ام تو را

رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را

از هر نظر تو عين پسند دل مني
هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را

زيباپرستی دل من بي دليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را

با آنكه جز سكوت جوابم نمي دهي
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را]

صد و پنجاه و ششم

نه بابا، چندان هم اینطور نیست، شاید به خاطر زیاد سر و صدا کردنم اینطور به نظر برسد  اما خب واقعیتش این است که کتابهایی که خوانده ام نسبت به آنچه نخوانده ام آنقدر کم و ناچیز است که نمی‌شود گفت کتابی خوانده‌ام و این واقعا غم انگیز است:(


[آن هم روش خوبی است، البته معتقدم بعضی کتابها را هم باید خرید، اما اینجور کتابها واقعا کمند. و البته‌تر نمیشود از شهوت خرید کتاب هم چشم پوشید:)]

[و البته باید کتاب هدیه داد]

[و اینکه کتاب بخوان(ـیم)، باید با انگیزه کتاب بخوان(ـیم)، هرچه امروز نخوانیم فردا پشیمان تر خواهیم بود]

صد و پنجاه و پنج

:)

فقط حواست باشد من خیلی از کتابهایی که میخوانم ندارم، امانت میگیرم و میخوانم، بعد پس میدهم. یا اگر کوتاه باشد و کسی نداشته باشد با یک نسخه دیجیتال سر و تهش را هم میاورم.


[حالا آن کتاب خوشبخت اسمش چه بود؟:)]

صد و پنجاه و چهارم

خسته شده بودم، البته نه بی انگیزه، فقط خسته شده بودم. از اتاق که بیرون رفتم تا از آبدارخانه یک فنجان چای برای خودم بریزم با اولین صحنه ای که مواجه شدم، این حسن یوسف های رو به آفتاب بودند. خنده‌ام گرفت، اول یاد حرف مبین افتادم که می‌گفت همه گل ها آفتابگردانند. بعد ذهنم دوید و آن شعر قیصر را لابلای شعرهای تلمبار شده گوشه ذهنم پیدا کرد و زیر لبم کشاند که؛ ای حسن یوسف دکمه‌ی پیراهن تو... و خب همین کلمه آخر مصراع کافی بود که دلم بلرزد و باز خیال برم دارد. رو به  برگ های چسبیده به پنجره حسن یوسف توی گوش خیالت زمزمه کردم؛ حدی است حسن را تو از حد گذشته‌ای... و خب گمانم به وضوح دیدم که لبخند میزنی، البته شاید هم برگهای حسن یوسف بودند که لبخند میزدند:)


[چند ماه پیش نوشته بودم، حسن یوسف ها همه الهامی از لبخند تو، ولی خب هیچ وقت نشد ادامه‌ش بدهم تا مگر غزلی شود.]

[ای حسن یوسف دکمه ی پیراهن تو

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو


جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست

گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو


آغاز فروردین چشمت، مشهد من

شیراز من اردیبهشت دامن تو


هر اصفهان ابرویت، نصف جهانم

خرمای خوزستان من خندیدن تو


من جز برای تو نمی خواهم خودم را

ای از همه من های من بهتر، من تو


هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند

ای چشم های من، نماز دیدن تو!


حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد

منظومه ی دل بر مدار روشن تو!


چه ردیف دلپذیری دارد:)]

[شصت و هفتم]

صد و پنجاه و سوم

این سوال هر دو ماست و شاید بیشتر هم سوال من. من که بارها به این فکر کرده‌ام, و اولین باری که قرار است با تو حرف بزنم را بارها تصور کرده‌ام، اما خب واقعا بیهودست، اصلا تصورپذیر و قابل پیش بینی نیست. و خب خاصیتش هم همین است و همینش هم جذاب:)

[و درست میگی، سکوت کردن نیاز آدمه، و اصلا صحبت دیروز و امروز نیست، صحبت همه روزهاست، همه فرداها. آدم همیشه بهش نیاز داره]

صد و پنجاه و دوم

بهانه خوبیست برای نوشتن گهگاه به تو.


[کتاب چهارم]

صد و پنجاه و یکم

تنها از حالتی به حالتی دیگر تبدیل می‌شود.

[هفدهم]

صد و پنجاهم

هر روز دل بریده تر از دیروز

هر لحظه بیشتر شده تنهایی

صد و چهل و نهم

اگر بین عقل و احساس قرار بگیرم چه می‌کنم؟ تو چه می‌کنی؟

نکند از ترس انتخاب از امکان ایجاد این دور راهی فرار کنم؟ نکند از شناخت بترسم! 

نکند...


[همه چیز دوباره پیچیده می‌شود با این تفاوت که باور کرده ام ساده انگاری یکسویش، امکان و خطر چشم بستن به واقعیت است.]

[و مصداق موج سینوسی شده‌ام جانا:(]


صد و چهل و هشتم

چه اسفندها... آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند این روزها می‌رسی

از همین راه!


[قیصرِ جان]

صد و چهل و هفتم

از آنچه گفتم راضی نیستم. معمولا هم همینطور است، وقتی چندان حالم خوش نباشد از آنچه میگویم بعدا پشیمان میشوم.

یعنی چه که حرفی برای گفتن نیست؟

نه، حرف برای گفتن بسیار است. اما ...

من چیزی نمی‌یابم. همان که تو گفتی، بهانه ای ندارم. و مقتضی این روزها بهانه داشتن است. بهانه، همان حرف مهم و باارزش است برای من. چیزی که بتوان گفت، قابل گفتن باشد.

بیخیال. اینهمه زیاده گویی نیاز نیست.

نمیشود، باید اینرا درک کنم. و بعد، باید صبر کنم...

صد و چهل و ششم

با تمام وجودم میخواهم با تو چیزی بگویم، اما خب هیچ حرف باارزشی ندارم، هرچه ذهنم را زیر و رو میکنم موضوعی قابل گفتن نیست، حتی نمیتوانم موضوع باارزش و مهمی را خودم خلق کنم.

سکوت اینطور مواقع هرچند به تلخی سم است، اما کاریش نمی‌شود کرد.


[میروم توی این هوای خنک کمی تنها همین اطراف قدم بزنم، درمان که نمیشود اما تسکین، شاید]

صد و چهل و پنجم

خواسته یا ناخواسته، مدام تنهاتر می‌شوم.

و باور کن اینها بی ربط نیست.


صد و چهل و چهارم

فقه نکاح هم ماجرایی است

:)

صد و چهل و سوم

به قول کریم العراقي؛

محبوبتي , أنتِ الشجر وأنا المطر

لولا جميل عناقنا ماكان في الدنيا ثمر:)



صد و چهل و دوم

نمیشیم.
هیچوقت مثه بقیه نمیشیم.

صد و چهل و یکم

زوج هایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته رقت انگیزند، بدجور رقت انگیزند!

:(

صد و چهلم

شریک بودن ما هم همینطور، چه در هوای ابری و باران دانه درشت و دل انگیز اهواز چه در هوای گرفته هر کداممان. هر کدام به جای خودش پر است از زندگی، پر از حال خوب.

اصلا میدانی، این با هم بودن شاید نتواند تمام اندوه و تنهایی ما را از بین ببرد _که به احتمالا هم همینطور است_ اما خب من فکر میکنم اقلا کاری که می‌کند این است که هر احساس به ظاهر ناخوشایندی را خوشایند می‌کند. مثل همین نگرانی، یا این صبر طولانی.

:)


[حس میکنم تمام معادلات معمول، توی این ماجرا به هم ریخته:)]

صد و سی نهم

این حال دیشب و دیروز نیست جانم، مدت هاست من نگران توام، با تمام چشمم، با تمام جانم و خب هرچند گاهی نگران بودن در عین ناتوانی سخت است اما نفس این که میتوانم نگران تو باشم شیرین است، شیرین ترین شیرینی عالم.
حالا بابت این شیرینی از من عذرخواهی می‌کنی؟:)


صد و سی هشتم

نگران، یعنی آنکه در حال نگریستن است، آنکه می‌بیند و تنها می‌تواند ببیند.
نگران، پس استیصال می‌آید، پس ناتوانی از اقدام، پس نگریستن و، تنها نگریستن...

[و چشم های من، از نگریستن، بی خواب]

صد و سی هفتم

راستی سلامت را به عمو رساندم، مطمئنم آن هم به مزاح _مزاحش اینجاست که او نیازی به پیک برای رساندن سلامش ندارد:)_ گفته سلام مرا هم به برادرزاده نازنینم برسان، هرچند گوش های من سنگین است اینروزها و بعضی حرفها را خوب نمی‌شنود. 
البته حرفهای زیاد دیگری هم با هم داشتیم، که خب مردانه است و بهتر است نپرسی که چه گفتیم، اما خب احساس میکردم آن چهره به ظاهر سنگی گاهی پس بعضی حرفهام صمیمانه به من لبخند میزند:)


[و راستی همان موقع نم نم باران آمد و من گمان نمی‌کنم بی معنی بوده باشد، آن باران لطیف که باران بهاری را می‌مانست، هر چند معنی اش را ندانم.] 

صد و سی ششم

به قول نادر خان؛
انسان متفکری که گهگاه گرفتار اندوه نشود، علیل و ناقص است، دور از دریا، دور از توفان، دور از پرواز، دور از شکفتن روح است... انسان همیشه شاد، انسان ابلهی است.


[تو باید گاهی باید دلتنگ شوی، باید اندوه آوار شود بر دلت، چون هنوز چیزی میان سینه ات می‌تپد، تازه، شیرینی رفتن اندوه به حرف آنکه اندوه از دل میبرد قطعا می‌ارزد به تلخی آن اندوه که می‌گذرد:)]

صد وسی و پنجم

غالبا اولین واکنش آدم نسبت به اتفاقات مهم، مبهم است، مثلا وقتی یکهو فکر میکنی داری غرق می‌شوی، یا اولین بار که گریه عزیزی را می‌بینی. ممکن است حتی اولین واکنش احمقانه باشد. و حتی اوضاع را بدتر کند.
اما خب طبیعی است، طبیعی است وقتی تو حالت بد بشود، من گیج بشوم چند لحظه و چیزی بگویم که شاید بی ربط. چون مهم تر از حال تو چه چیزی هست؟


[کاش..]

صد و سی چهارم

به قول عطار، هر چیز را زکاتیست، زکات عقل اندوهی طویل.
و خب اندوه را علاج باید، شریک باید.
من علاج و شریک اندوه تو.
برایم بگو...

صد و سی سوم

هزار و یک غزل عاشقانه:)


[به قول مبین، تو اگه شعرهات هم خوب باشه اونقدر بد میخونیشون که بد میشنD:]

[بعد از یک پنج شنبه پرحرفی این آخرین پستیه که بیان اجازه میده بزارم, پس اینبار بیان زندانی کردن پسر بچه پرحرف منو توی انباری ته حیاط رسما به عهده گرفته:(]

صد و سی دوم

این وسوسه به سرم افتاده آن شعر را بخوانم:/


صد و سی و یکم

کلی حرف دارم که باید با عموت بزنم، یک زمان خلوت، شاید فردا صبح.
فردا سلام تو را هم می رسانم.

صد و سیم

آن قسمت از جان تو انگار شبیه همان پسر بچه پرحرفِ من است که مدت هاست آرام و قرار ندارد، می‌شناسیش حتما. این مدت کلی آزارم داده. اما خب دوست داشتنی است، با نمک است و با نگاه و لبخند شیطنت آمیز همشگیش آدم را گاهی فلج میکند:)

صد و بیست و نهم

وقتی نظراتتو بستی چطور بهت بگم که فیلم اون کتاب هست و کتابی که فیلمش هست و جز شاهکارای ادبیات نیست به نظرم فیلمشو ببینی به صرفه تره؟


[البته فیلمه هم ارزش دیدن نداره]

صد و بیست و هشتم

من به خودم اجازه خیره شدن نمیدهم، اما هربار نگاهی گذرا...

[دوازدهم]

صد و بیست و هفتم

همانطور که خیره به چشم های عمیقش نگاه میکردم، یکهو تمام دلم لرزید، لبالب شد از شرمندگی. همان پایین پاش نشستم و گفتم، یا لیاقتش را به من بده یا...
|    گفته بودی _یا من اینطور فکر میکنم_ عموی مهربان و کریمی داری، گمان نمیکنم اصلا حرف بعد از یا ـَم را حتی شنیده باشد.

صد و بیست و ششم

خب انگار یادم رفته بود اضافه کنم، دیشب تمام مدت لبخند میزدم:)
راستی خاطراتی که با لبخند مرور میشن به نظرت چه معنایی میدن؟

[ای بابا، یک بند انگشت به من اعتماد کن خب, وقتی میگم قبول میشی، یعنی قبول میشی حتما:)]

صد و بیست و پنجم

و این شهر هرچند بیمارم می‌کند اما خیال تو درمان است.

صد و بیست و چهارم

امشب که زیر باران ریز ریز و نور ضعیف تیرهای چراغ برق از کوچه تان عبور کردم، تمام آن شب ها که این کار را بارها و بارها تکرار کرده بودم در خاطرم آمد، و حتی شب هایی که به عمد تمام شهر را گشتم غیر از آن کوچه را نیز، همان کوچه فرعی با چنارهای بلند و مغرور که هیچ بهانه‌ای برای گذر از آن نبود، جز تو، تا مگر کارم را به آن توجیه کنم.



[فکر کردم اولین بار کی بود؟ چه فصلی؟ من چند سالم بود؟ اما نه، ابتدایی در خاطرم نمانده بود، یا شاید اصلا این ماجرا ابتدایی نداشته.]




صد و بیست و سوم


عشق، این هجوم بی محاسبه، می‌تواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه وادارد و تا نهایت «انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود» پیش برد، و می‌تواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاهت بنشاند، و از تو یک برده‌ی مطیع و امر بَر و ضد جنبش بردگان بسازد...


[کتاب سوم]

[این که از عشق باید گفت یا نه، چیزی است که تنها تعریف عشق نزد ما معین میکند، و من اینجا از تو میگویم پس از عشق گفتن بلا اجتناب، که عشق در من نه آن کلیشه مکرر که عینا  خود تویی]

صد و بیست و دوم

به قول نادرخان؛

چه تشنگی غریبی دارد، با صدای موهوم آب به انتظار نشستن.

صد و بیست و یکم

اعتراف میکنم این شهر مرا مریض می‌کند، بیا اینجا نمانیم. شهرهای پرچنار زیادی توی دنیا هست.

صد و بیستم

نمیدانی چه کابوسیست خیال اینکه از من رنجیده باشی.
و من این روزها زیادی خیال می‌کنم...

صد و نوزدهم

اگر در این شرایط برایم چیزی ننویسی و همینطور ساکت بمانی من چطور میتوانم دیگر چیزی بگویم؟

بعید نیست حتی حرف زدن یادم برود.


صد و هجدهم

منو بابت حرفهای تلخ و برخورد بد دیشبم ببخش.

صد و هفدهم

چرا اینجا بیشتر دلتنگم می‌کند؟