کسی که نمیداند، باید فکر کند.
کسی که احوالش معلق است باید با آن فکر تصمیم های جدید بگیرد.
و خب حرف زدن و احساس شاید مخل فکر و تصمیم باشد. که غالبا میگویند هست.
[پس انگار هنوز کافی نیست. و شاید، تا مدتها هم کافی نباشد.]
- شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
کسی که نمیداند، باید فکر کند.
کسی که احوالش معلق است باید با آن فکر تصمیم های جدید بگیرد.
و خب حرف زدن و احساس شاید مخل فکر و تصمیم باشد. که غالبا میگویند هست.
[پس انگار هنوز کافی نیست. و شاید، تا مدتها هم کافی نباشد.]
اگر احساس کردی باز نیاز است به در سکوت فکر کردن. یا به هر دلیل دیگر ننوشتن صلاح است.
حتما بگو.
چون حالا که دقیقتر فکر میکنم میبینم، هیچ مطمئن نیستم که این کافی بوده باشد.
فکر میکنم کافیست.
شاید هم نباشد.
اما...
باران است دیگر.
[صد و هفتاد و هشتم، سالبه است به انتفاء موضوع]
دلم قربان شادی تو، قربان غمت حتی
زیاد است از سر ناچیز من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاه مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک اما گریه را بس کن
که سیلی میشود در جانم اشک نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنار خود تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی...
[این شعر امید چاووشی را موقع شبگردی، اطراف خانه تان باید زمزمه کرد.]
[و این چند بیت خانوم نیکو را؛
من از این زندگی چه میخواهم جز تماشای آسمان با تو
زیر باران قدمزدن گاهی بیخبر بودن از زمان با تو
هست من هستیِ تو باشد و بس، بشنوم از لبت نفس به نفس
شور یک عاشقانۀ آرام فارغ از حرف این و آن با تو
از گلویم نمیرود پایین لقمههایی که بی تو میگیرم
ساده نگذر که فرق خواهد کرد طعم نان بی تو! طعم نان با تو!
من از این زندگی چه میخواهم؟ اتفاقی فقط تو را دیدن
نیمه شب با تو روبهرو بشوم زیر یک چتر، ناگهان با تو
این پرستوی نام من هرروز از لبان تو آب مینوشد
تو صدا کن مرا که بسیار است فرق آوای دیگران با تو]
پاری وقت ها که دو قصه، همزمان پیش آمد میکنند، دل آدم که هیچ، دل هر جنبدهای شرطی میشود.
.
.
.
حکایت شماست شازده! فقرهی اولی که دیدمتان قلبمان میتپید...هنوز هم میتپد...
[این حکایت ما هم هست شازده، که محسن آقای رضوانی گچپژش کرده _البته با اندکی تخلیص_]
چای آخر را که مادرت به اصرار برایم گذاشت، بعد قند و شیرینی تعارف کرد.
ارام گفتم: هنوز دهنم شیرین است...
[و هنوز دهنم شیرین است:)]
گفت: خب چطور بود؟
گفتم: خودت خواهی دید، اما از قول من یقین کن لااقل بسیار بهتر از من است، فرشته سیرت، فرشته صورت...
از سردرد دیشب که گمانم حاصل کم خوابی و تلاش زیادم برای تمرکز بود. آرامشی زلال باقی مانده در دلم. هر چند مخلوط با اضطراب که قطعا آنچه باید میگفتم کامل نگفتم.
اما امیدوارم که کافی بوده باشد، درست بوده باشد، و احیانا از سر غفلت چیزی را کم زیاد نکرده باشم.
چند سطر از پشت پرده ذهن من:
خیلی پیش از این نتیجه را گرفته بودم، که باید سکوت کنیم تا به دور از احساسات و تنش ها راحت فکر کنیم و دسته بندی کنیم و آماده شویم. چندین بار هم به آن قصد کردم. اما خب دیدی که نمیشد. و این به خاطر میل شدید من بود به نوشتن به تو، تنها چیزی که از تو داشتم. وخب واقعیتش این است وقتی در خود دقیق میشدم به وضوح متوجه میشدم که این میل و حال من شباهت بسیار زیادی به احوال معتادهای به مواد مخدر دارد._تعداد زیادی مصاحبه با معتادها داشته ام، احوالاتشان را کم و بیش میدانم:)_ این را هم همان خیلی وقت پیش فهمیده بودم اما خب نمیتوانستم به آن اقرار کنم. چیز بدی به نظر میرسید و من با تمام توان سعی کرده ام چیزهای بد را راحت نپذیرم و سعی کنم تغییرشان بدهم. اما این یکی انگار به راحتی تغییرپذیر نبود و خب پس از خواستن و نتوانستم و البته چیزهای دیگر به این سوال رسیدم که آیا این اعتیاد که بد میپندارمش آیا واقعا بد است یا نه چیزی طبیعی است؟ و البته تا به حال هم به نتیجه ای نرسیدهام _اگر تو نظری در این باره داشتی بگو_
[حالا هم من هم این ننوشتن را مثل خیلی وقت پیش تا حدودی ضروری میدانم، ولی به تجربه میگویم با اراده حالام قادر نیستم که با اختیار این کار را انجام بدهم. پس یا نیاز به جبری بیرونیست یا تدبیری دیگر که فعلا نمیدانم چه میتواند باشد.]
[این مقاله هم یکی از آن چیزهای دیگر است؛ عشق کوکائین است]
این چند روز شاید کلافه ترین روزهای عمر کوتاهم را گذراندهام. اینمدت هر بار بی بهانه و با بهانه گوشی را دست گرفتم، بیان را باز کردم، و کلافه تر شدم، و با هر بار دیدن صفحه خالی باز کلافه تر. گاهی کلافگی به حدی میرسید که چیزی مینوشتم، خودم را ملزم میکردم به نوشتن، گاهی هم ملزم میکردم به خواندن. اما باز دوباره همان سیر، بی حوصلگی، کلافگی. حتی چندبار سعی کردم دلیل و توجیه بیاورم و آرام بگیرم، اما باز بعد از پذیرش تمام آن توجیهات و استدلالات میرفتم سراغ گوشی و ... حتی بالای صفحه اگر ستاره ای بود، که انکار نمیکنم بهترین لحظات اینروزها بودند، اما باز هم بعد از چند دقیقه همه چیز به حال اول باز میگشت. شاید با شدت بیشتری. انگار مریضی که با هربار خوردن مسکن تنها مدتی خوب میشود و بعد درد با شدت بیشتر برمیگردد. روح مقاوم میشود همانطور که تن.
بگذریم، حالا نیز باز ملزمم به نوشتن، هرچند شاید حالا نه بی حوصله باشم نه کلافه. که این وصف ها دیگر بار مرا هیچ به دوش نمیکشند. اما باز دنبال درمانم. و شاید اعتراف به مصدر و تمام راهگشا باشد که البته چندان هم امیدوارم نیستم.
[این ها همه غیر منطقی است و یکروز آنقدر بزرگ میشوم که کار غیرعقلانی و غیرمنطقی نکنم.]
[شرایط مدام ضعف مرا نشانم میدهد ولی تلاش من برای قوی بودن هرچند بی حاصل تمامی ندارد]
درست میگویی.
اما اغلب دربرابر مشکلات تازه انسان معمولی کمی طول میکشد، شاید به اندازه یک شب، تا بتواند از احساسات شخصی اجتناب ناپذیر حاصل از آن نجات پیدا کند و معقول بیاندیشد، شاید یکجورهایی واکسینه شود و بعد بتواند فکر کند. آن حس ها را، خشم ها را، اندوه و دل چرکینی ها را نفرت کند، نفرتی انباشته، بعد در دلش تبدیل به عشق، عشق به تغییر. خشم کارش همین است.
جانِ من، هرگز از من نخواه وقتی چنین چیزی برای من میگویی خشم در دلم زبانه نکشد،اما هرگز هم نخواه که این حرف ها را از من پنهان کنی که من محتاج شنیدنم از تو، و تو محتاج گفتنشان و همین کافیست برای گفتگو از هرچیزی. و اگر میبینی رنجیده خاطر میشوم گمان نکن که چیزی ناگوار به من دادهای، نه! این اندوه، این عصبانیت، زیباست همانقدر که موضوعش زشت، کار آن مرد زشت، فرض اندوهگین نشدن من از این دست اتفاقات زشت...
اما اگر روزی دیدی این چیزها مرا ترسانده، مرا عقب نشانده، مرا انسانی ضعیف کرده، سرم فریاد بکش! نگذار فقط آدم خوبی باشم، که میترسد خوبیش در تقابل ها ترک بردارد و جای مقاومت با اندوه به گوشه ای میگریزد.
هر لحظه از من بخواه خوب باشم، خوب نه، بهتر باشم، و اگر دیدی عقب نشسته ام نگذار! مثل همین حالا بگو، حتی فریاد بکش که نمیشود اینطور باشی... و مطمئن باش هیچ وقت آنطور نمیشوم...
[و هرگز نگو آرام باش، من نمیتوانم آرام باشم، مگر خود تو آرامم کنی، حتی شده با گفتن همین که؛ «آرام باش»]
تو که بگویی آرام باش، نه که آرام بشوم، دیگر موضوعی برای آشفتگی ندارم.
و شاید هیچ وقت آرام تر از این نبودهام.
[یک لحظه تمام وجودم احساس نیاز به رویا کرد، چشمهام چه سنگین شده، سرم چه سبک...]
من گاهی بیمارگونه این احوال را میپسندم. شاید برایت جالب باشد که به عمد گاهی خودم را میغلتانم توی رنجها، توی سختی ها، توی اندوه ها. به عمد دیگران را میرانم. در واقع اصلا کسی را به خلوتم دعوت نمیکنم و اگر کسی هم آمد، خب بیاید، بالاخره یک زمانی بیرونش میکنم. و بعد با لذتی دوچندان احساس میکنم که هنوز میتوانم.
گاهی این ضعف و بی تابی گاه گاه میترساندم، از آینده، از اینکه مانع شود و سستی در جانم جا بگیرد. اما دقیق که نگاه میکنم، میبینم که جای ترس نیست. این ضعف موضوعی دارد، دلیلی دارد، که جایی برایشان در آینده نیست. این درد آینده اش سلب شدن به انتفاء موضوعست. پس چه اشکال دارد که تو بدانی این روزها چه بی تابم؟ و چه عیب دارد بدانی که چرا بی تابم؟ و باز چه عیب دارد که بدانی تاب و قوتم را تنها...؟ وقتی تمام اینها گذراست...
آفت ها زیاد است، باید به آنها فکر کرد و سعی کرد آنها و دلایلشان را شناخت تا نکند یکوقت به آنها دچار شویم و اگر هم شدیم بتوانیم اصلاح کنیم، درمان کنیم، اما نباید کاممان را هم با تصورشان تلخ کنیم. و البته باید برخی واقعیت ها را هم بپذیریم. یکیش اینکه باید بپذیریم قطعا چیزهای ناخوشایندی هست که باید با آنها بسازیم، و دیگر اینکه تلاش ما هیچوقت تماما کافی نیست و این نقص هم تنها با توکل و توسل تکمیل میشود.
[ضمنا من فکر میکنم این فاصله پس از مدتی بیشتر از آنکه به نیمه پنهان و سیاه افراد بستگی داشته باشد، بیشتر به خاطر در ابتدا خوب نشناختن است، خب باید دقت کرد! اینطور دیگر اگر ضعفی هم دیده شود آدم را شوکه نمیکند و فاصله ایجاد نمیکند.]
من وقتی ثبت نام کردم با فکرهایی که میکردم، شاید امیدم برای پذیرفته شدن یک در هزار بود. برای همین چندان جدی نگرفتمش آنموقع، ضمنا حرف زدن با تو نمیدانی چه مشقتی داشت:)
اووووم، تصور جذابی است.
[البته که سر کلاس فقه دستمال کاغذی توی گوش کردن و رمان خواندن به اندازه کافی خل بازی هست، چه برسد به اینکه با خیال هم مخلوط شود:)]
[کتاب پنجم]
انسان آهسته آهسته عقب نشینی میکند، هیچکس یکباره معتاد نمی شود، یکباره سقوط نمی کند، یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمیشود، رنگ عوض نمیکند، تبدیل نمیشود و از دست نمی رود، زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرارخستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه میکند؛ قدم اول را اگربه سوی حذف چیزهای خوب برداریم شک نکن که قدم های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.
[و گاهی از خودم میپرسم چه لزومی دارد از اسلوب مرسوم مدام پیروی کنیم؟ جز این است که این پیروی، ما را هم مرسوم میکند، مثل هرچیز دیگر؟]
آمدم صرفا چند جملهای با خانوم حرف بزنم و برگردم، البته دلتنگ هم بودم، مدت ها بود فرصت نشده بود بیایم قم. اما خب بیشتر برای همان چند جمله آمدم. برای اینکه یک گوشه بایستم و سرم را به سنگ های مرمر سرد تکیه بدهم و زیر لب حرفهام را پشت هم قطار کنم. برای همین زمزمه آمدم.
حالا هم سرم را پایین می اندازم و برمیگردم...
[سلام تو را هم رساندم، بی آنکه بگویی سلامم را برسان:)]
نه بابا، چندان هم اینطور نیست، شاید به خاطر زیاد سر و صدا کردنم اینطور به نظر برسد اما خب واقعیتش این است که کتابهایی که خوانده ام نسبت به آنچه نخوانده ام آنقدر کم و ناچیز است که نمیشود گفت کتابی خواندهام و این واقعا غم انگیز است:(
[آن هم روش خوبی است، البته معتقدم بعضی کتابها را هم باید خرید، اما اینجور کتابها واقعا کمند. و البتهتر نمیشود از شهوت خرید کتاب هم چشم پوشید:)]
[و البته باید کتاب هدیه داد]
[و اینکه کتاب بخوان(ـیم)، باید با انگیزه کتاب بخوان(ـیم)، هرچه امروز نخوانیم فردا پشیمان تر خواهیم بود]
:)
فقط حواست باشد من خیلی از کتابهایی که میخوانم ندارم، امانت میگیرم و میخوانم، بعد پس میدهم. یا اگر کوتاه باشد و کسی نداشته باشد با یک نسخه دیجیتال سر و تهش را هم میاورم.
[حالا آن کتاب خوشبخت اسمش چه بود؟:)]
خسته شده بودم، البته نه بی انگیزه، فقط خسته شده بودم. از اتاق که بیرون رفتم تا از آبدارخانه یک فنجان چای برای خودم بریزم با اولین صحنه ای که مواجه شدم، این حسن یوسف های رو به آفتاب بودند. خندهام گرفت، اول یاد حرف مبین افتادم که میگفت همه گل ها آفتابگردانند. بعد ذهنم دوید و آن شعر قیصر را لابلای شعرهای تلمبار شده گوشه ذهنم پیدا کرد و زیر لبم کشاند که؛ ای حسن یوسف دکمهی پیراهن تو... و خب همین کلمه آخر مصراع کافی بود که دلم بلرزد و باز خیال برم دارد. رو به برگ های چسبیده به پنجره حسن یوسف توی گوش خیالت زمزمه کردم؛ حدی است حسن را تو از حد گذشتهای... و خب گمانم به وضوح دیدم که لبخند میزنی، البته شاید هم برگهای حسن یوسف بودند که لبخند میزدند:)
[چند ماه پیش نوشته بودم، حسن یوسف ها همه الهامی از لبخند تو، ولی خب هیچ وقت نشد ادامهش بدهم تا مگر غزلی شود.]
[ای حسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشت دامن تو
هر اصفهان ابرویت، نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، من تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نماز دیدن تو!
حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشن تو!
چه ردیف دلپذیری دارد:)]
اگر بین عقل و احساس قرار بگیرم چه میکنم؟ تو چه میکنی؟
نکند از ترس انتخاب از امکان ایجاد این دور راهی فرار کنم؟ نکند از شناخت بترسم!
نکند...
[همه چیز دوباره پیچیده میشود با این تفاوت که باور کرده ام ساده انگاری یکسویش، امکان و خطر چشم بستن به واقعیت است.]
[و مصداق موج سینوسی شدهام جانا:(]
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها میرسی
از همین راه!
[قیصرِ جان]
از آنچه گفتم راضی نیستم. معمولا هم همینطور است، وقتی چندان حالم خوش نباشد از آنچه میگویم بعدا پشیمان میشوم.
یعنی چه که حرفی برای گفتن نیست؟
نه، حرف برای گفتن بسیار است. اما ...
من چیزی نمییابم. همان که تو گفتی، بهانه ای ندارم. و مقتضی این روزها بهانه داشتن است. بهانه، همان حرف مهم و باارزش است برای من. چیزی که بتوان گفت، قابل گفتن باشد.
بیخیال. اینهمه زیاده گویی نیاز نیست.
نمیشود، باید اینرا درک کنم. و بعد، باید صبر کنم...
با تمام وجودم میخواهم با تو چیزی بگویم، اما خب هیچ حرف باارزشی ندارم، هرچه ذهنم را زیر و رو میکنم موضوعی قابل گفتن نیست، حتی نمیتوانم موضوع باارزش و مهمی را خودم خلق کنم.
سکوت اینطور مواقع هرچند به تلخی سم است، اما کاریش نمیشود کرد.
[میروم توی این هوای خنک کمی تنها همین اطراف قدم بزنم، درمان که نمیشود اما تسکین، شاید]
خواسته یا ناخواسته، مدام تنهاتر میشوم.
و باور کن اینها بی ربط نیست.
به قول کریم العراقي؛
محبوبتي , أنتِ الشجر وأنا المطر
لولا جميل عناقنا ماكان في الدنيا ثمر:)
زوج هایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته رقت انگیزند، بدجور رقت انگیزند!
:(
شریک بودن ما هم همینطور، چه در هوای ابری و باران دانه درشت و دل انگیز اهواز چه در هوای گرفته هر کداممان. هر کدام به جای خودش پر است از زندگی، پر از حال خوب.
اصلا میدانی، این با هم بودن شاید نتواند تمام اندوه و تنهایی ما را از بین ببرد _که به احتمالا هم همینطور است_ اما خب من فکر میکنم اقلا کاری که میکند این است که هر احساس به ظاهر ناخوشایندی را خوشایند میکند. مثل همین نگرانی، یا این صبر طولانی.
:)
[حس میکنم تمام معادلات معمول، توی این ماجرا به هم ریخته:)]
[به قول مبین، تو اگه شعرهات هم خوب باشه اونقدر بد میخونیشون که بد میشنD:]
[بعد از یک پنج شنبه پرحرفی این آخرین پستیه که بیان اجازه میده بزارم, پس اینبار بیان زندانی کردن پسر بچه پرحرف منو توی انباری ته حیاط رسما به عهده گرفته:(]
آن قسمت از جان تو انگار شبیه همان پسر بچه پرحرفِ من است که مدت هاست آرام و قرار ندارد، میشناسیش حتما. این مدت کلی آزارم داده. اما خب دوست داشتنی است، با نمک است و با نگاه و لبخند شیطنت آمیز همشگیش آدم را گاهی فلج میکند:)
وقتی نظراتتو بستی چطور بهت بگم که فیلم اون کتاب هست و کتابی که فیلمش هست و جز شاهکارای ادبیات نیست به نظرم فیلمشو ببینی به صرفه تره؟
[البته فیلمه هم ارزش دیدن نداره]
امشب که زیر باران ریز ریز و نور ضعیف تیرهای چراغ برق از کوچه تان عبور کردم، تمام آن شب ها که این کار را بارها و بارها تکرار کرده بودم در خاطرم آمد، و حتی شب هایی که به عمد تمام شهر را گشتم غیر از آن کوچه را نیز، همان کوچه فرعی با چنارهای بلند و مغرور که هیچ بهانهای برای گذر از آن نبود، جز تو، تا مگر کارم را به آن توجیه کنم.
[فکر کردم اولین بار کی بود؟ چه فصلی؟ من چند سالم بود؟ اما نه، ابتدایی در خاطرم نمانده بود، یا شاید اصلا این ماجرا ابتدایی نداشته.]
عشق، این هجوم بی محاسبه، میتواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه وادارد و تا نهایت «انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود» پیش برد، و میتواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاهت بنشاند، و از تو یک بردهی مطیع و امر بَر و ضد جنبش بردگان بسازد...
[کتاب سوم]
[این که از عشق باید گفت یا نه، چیزی است که تنها تعریف عشق نزد ما معین میکند، و من اینجا از تو میگویم پس از عشق گفتن بلا اجتناب، که عشق در من نه آن کلیشه مکرر که عینا خود تویی]
به قول نادرخان؛
چه تشنگی غریبی دارد، با صدای موهوم آب به انتظار نشستن.
اعتراف میکنم این شهر مرا مریض میکند، بیا اینجا نمانیم. شهرهای پرچنار زیادی توی دنیا هست.
اگر در این شرایط برایم چیزی ننویسی و همینطور ساکت بمانی من چطور میتوانم دیگر چیزی بگویم؟
بعید نیست حتی حرف زدن یادم برود.