صد و شصت و هفتم

من گاهی بیمارگونه این احوال را می‌پسندم. شاید برایت جالب باشد که به عمد گاهی خودم را میغلتانم توی رنجها، توی سختی ها، توی اندوه ها. به عمد دیگران را میرانم. در واقع اصلا کسی را به خلوتم دعوت نمیکنم و اگر کسی هم آمد، خب بیاید، بالاخره یک زمانی بیرونش میکنم. و بعد با لذتی دوچندان احساس میکنم که هنوز میتوانم.

حال غریبی است...
شاید بهتر باشد تنها در خودم حلش کنم جای آنکه واگویه اش کنم.

[من لذت غمی که از غم تو به دلم مینشیند را نمیتوانم انکار کنم، تو حالا آن لذت را احساس میکنی؟ یا من واقعا بدجوری دیوانه شده‌ام؟]