چهارصد و شصت و سوم

دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ...

مدتهاست ننوشتم، تلاشی برای ننوشتن نکرده‌ام، همانطور که حالا تلاشی نمیکنم، همانطور که برای منتشر نکردن تلاش نمیکنم.

تلاش، نمیکنم.

چهارصد و شصت و دوم

به عبور مناظر محو از پنجره‌ی قطار نگاه می‌کنم.

به عبور هرآنچه می‌گذرد خیره می‌شوم.

خیره شدن، عوضِ حرف زدن.

این ابهام را جز خیره شدن چه می‌توان کرد؟


سیصد و شصت و یکم

و ما یؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون.


[و بیشتر آنان که به خدا ایمان دارند درهمان حال مشرکند و ایمانشان به شرک آلوده است.]

[و ای آه از اکثریت بودن]

سیصد و شصتم

نه، باز بی خواب شدیم رفت...

خدا رو شکر!

سیصد و پنجاه و نهم

چطوری شد که از تنهاییم اینقدر لذت میبرم؟
البته سوال اشتباهه.
باید بپرسم چطور شد که اینقدر از بودن با دیگران منزجر شدم؟

سیصد و پنجاه و هشتم

دیدن شهر از پنجره‌ی هواپیما، حقیر، کوچک، ریز.

تمام نگرانی ها همینطور است، از خلوت کنج ضریح.

سیصد و پنجاه و هفتم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سیصد و پنجاه و ششم

و خب تو هیچ نمیدونی داری چه بلایی سرم میاری و این عالیه!

سیصد و پنجاه و پنجم

از معدود فواید پراید سبک بودنشه، اینطور که اگر از روی پات رد بشه، پات جای شکستن فقط کوفته میشه.


[سعی میکنم با نوشتن و کارای عجیب کردن این انتظار زجر آور رو تخفیف بدم]

[خلوت حرم...]

سیصد و پنجاه و چهارم

به استاد نظرمو میگم؛ میگه مقبوله:)
چه لهجه شیرینی!

سیصد و پنجاه و سوم

من همیشه از جلسه شعرا فراریم ولی نمیدونم چرا مقدر شده هربار مشهد میام سر از جلسه شعر دربیارم:)

البته صمیمیت جلسه استاد کاظمی هم بی تاثیر نیست.


[گفتم، من را حساب نکن، بی آبرو تر از آنم که راهم بدهی، اما من صرفا حامل سلامم، بیایم داخل سلام برسانم؟]


سیصد و پنجاه و دوم

شهب معنای دیگری هم دارد انگار. معجم می‌گوید؛ عرب سه شب میانی هر ماه که ماه کامل است شهب میگوید، همان ایام البیض. شبهایی که ماه کامل و روشن است. 
ای جان! اینروزها همه چیز به ماه برمیگردد.
ماه روی تو:)

سیصد و پنجاه و یکم

عجبا لغزال قتال عجبا

كم بالافكار و بقلوب لعبا

يخطو١ بدلال٢ و يثير٣ شهبا٤


[١.قدم می‌زند، گام برمی‌دارد]

[۲.به کرشمه، به ناز]

[۳.بالا می‌روند، به آسمان می‌روند]

[۴.جمع شهاب است]

[ریبال الخضری]

[فواد عبدالمجید]

[مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست

جنون سرشته غبار رم غزال توام]

[به قول رفیق، عجبا!]

سیصد و پنجاهم

و هلال وجهك كل يوم كامل...


[ماحِ من]

سیصد و چهل و نهم

⁣سه شنبه

چرا تلخ و بی حوصله؟

سه شنبه

چرا این همه فاصله

سه شنبه

چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ

سه شنبه

خدا کوه را آفرید

[سه شنبه قله است، غایت فاصله، اگر فاصله را غایتی باشد. سه شنبه امید به رسیدن است در اوج دوری، در بیشترین فاصله‌ی ممکن. اگر امیدی باشد. سه شنبه آسمان دم فجر است، سیاه سیاه، اما نزدیک به صبح، اگر صبحی باشد. سه شنبه قله‌ی تردید است اگر امید به تردیدی باشد.]

سیصد و چهل و هشتم

الحمدلله.


[و گمونم هرچند هنوز هم قابل دسترسه، ولی دیگه واقعا باید ازش کوچ کرد.]

سیصد و چهل و هفتم

تلگرام هم که فیلتر شد انگار...

:(

سیصد و چهل و ششم

غربت لایه لایه‌ی ابری
آدم بدقواره شهری

سیصد و چهل و پنجم

صف آخر کلاس روی صندلی نرم چرمی لم داده‌ام و از پنجره برگهای چنار را که زیر رگبار لرزان تر از همیشه‌اند خیره نگاه می‌کنم. تا همین چند دقیقه پیش داشتم «خریدن لنین» را می‌خواندم. همه چیز غمگین به نظر می‌رسد، داستان پایان بندی غمگینی داشت، لرزش برگهای چنار زیادی غم‌انگیز است و صدای جیر جیر صندلی چرمی حال آدم را به هم می‌زند.
"خانوم روزنبلوم می‌گوید: «چه خوب، عالی.»"

سیصد و چهل و چهارم

فکر کنم باید باز به روزنوشت هام برگردم، نوشته های بلندی که امید خوانششان توسط تو آرامش بخشم باشد. این روزها اگر یک گریزگاه برای خودم پیدا نکنم قطعا از هم می‌پاشم.


[تا دوازده نشده چشمهام را ببندم:)]

سیصد و چهل و سوم

یه هفته وحشناک شلوغ!

کارای همایش، جلسه‌های طولانی، کلاسای جبرانی، کلاسای فوق العاده, خود درسا، کارای مرکز، مباحثه، مسافرت، برنامه دویدن هفتگی و...

ترجیح میدم به ایام امتحانات برگردم:/


[بیا دعا کن اینقدر خسته نباشم]

سیصد و چهل و دوم

شاید هیچوقتی مثل حالا دلتنگت نبودم.
شاید هیچوقت اینقدر جای خالیت جلوی چشمم نبوده.
آخه من چطوری میتونم...

سیصد و چهل و یکم

روز خوب اونروزیه که با همچین پیامی شروع بشه:)

سیصد و چهلم

فکر می‌کنم بیشتر از آنکه روحم خسته باشد این جسمم است که فرسوده و له شده. نیاز به ترمیم دارم، نیاز به بیشتر سخت گرفتن، وگرنه با این روند پیش از آنکه زمان مرا متلاشی کند، خودم خودم را متلاشی خواهم کرد.

ناگوار است، ناگوار!


[بعد از ۳هفته از دانشگاه بیرون زدم، بین راه کتاب خواندم، موسیقی گوش دادم، و توی مترو طرح یک داستان توی ذهنم رشد کرد، داستانی که شاید هیچ وقت ننویسمش، نه! هیچ وقت روایتش نخواهم کرد. دخترک با کفش‌های صورتیش می‌پرسد، از حرف زدن با من معذبی؟]

[من اهلی هیچ جا نیستم، نمیتوانم مجیز تهران را بگویم، نمیتوانم دوستش داشته باشم. من با تمام عناصر این شهر بیگانه‌ام، انگار موجودی فضایی با اداهای مصنوعی. این شهر تنها مرا دلتنگ تر می‌کند، و وقتی که به وطنم، جایی که دیگر نمیدانم کجاست فکر می‌کنم، دلتنگتر می‌شوم. دخترک با کفش‌های صورتیش می‌پرسد، اهل اینجا نیستی؟]

سیصد و سی نهم

لیست کتابهایی که باید از نمایشگاه بخرم؛

۱. دریغ است ایران که ویران شود.

سیصد و سی هشتم

به هرچیزی که فکر می‌کردم، غمگین به نظر می‌رسید.
فکر می‌کنم نیاز به نوشتن دارم، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد.
نیاز به حرف زدن، خیلی خیلی زیادتر.
اما همیشه چیزی که عملا اتفاق می‌افتد گذشت زمان است، کمرنگ شدن نیازها، به قول آنا فروید احساس ناکامی، و بعد سکوت.

سیصد و سی و هفتم

همه چیز شبیه وصفی بود که تولستوی از اغماء دارد: 

تونل و در انتها روشنایی.

سیصد و سی و ششم

یه روز به یه نفر گفتم
"عاشق سکوتم.
دوست دارم دراز بکشم و همه جا ساکت باشه، ساعت ها.
ولی اغلب اطرافم شلوغه، معدود وقتایی هم که خلوته و میخوام اینکارو کنم صدای قلبم بلند میشه، صدای نفس کشیدنم.
میدونی؟ از خودم احساس انزجار میکنم، کاش میشد اونا رو هم خاموش کرد. بی صدای بی صدا."

[بهم گفت ولی من عاشق صدای قلبمم، عاشق صدای نفسام، تو هم قول بده دوستشون داشته باشی، یادمه قول دادم. ولی خب انگار هیچ آدم خوش قولی نیستم.]
[...]
[با خودم میگم، چه فایده؟ بعد میگم مگه دنبال فایده‌ای؟]

سیصد و بیست و پنجم

مردن چقدر حوصله میخواهد

بی انکه در سراسر عمرت

یک روز یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی!


[اول صبحی این بیت قیصر عین گنجشکی که توی اتاق گیر کند، توی سرم افتاده و راه خروج هم نمیداند!]

سیصد و سی و چهارم

اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.

منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهی تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد.

می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش‌بینانه.


[چیزای بی معنا چقدر حقیرن. چیزای بی معنا که تلاش میکنن با معنا به نظر برسن چقدر حقیرتر]

[این وسط، هیئت می‌چسبه، بعد از تن ماهی لعنتی!]

[به قول رفقا نعمت خدا لعنتی نیست، این تویی که لعنتی‌ای]

سیصد و سی و سوم

به طرز معجزه آسا و ترسناکی امتحانا داره خوب پیش میره!

البته شاید چون از خستگی و بی خوابی در حال اغمام حواسم نیست به اوضاع، و اینطور گمون میکنم، ولی این گمان هم واقعا بی سابقست!


[الآن به جایی که من هستم میگن بین الامتحانین، یعنی بین دو تا امتحان، یه بریک کوچیک میدن تا مبادا به طور کلی خاموش بشیم]

[نمیدونم چرا تو این اوضاع ابلهانه ترین تِرکایی که تا به حال گوش دادم تو کلم پلی میشه:/ آخه سینا حجازی؟؟؟ اونم سر امتحان فقه؟؟؟]


سیصد و بیست و دوم

حالا که ساعت چهار و یازده دقیقه است، دارم فکر میکنم که چقدر عاشق ایام امتحاناتم و چقدر تو ایام امتحانات احساس ضعف و حقارت میکنم.

عجیبه، واقعا احوال عجیبیه!

سیصد و سی و یکم

گمونم اولین نفریم که با فقه کفن و دفن میت دارم جاز گوش میدم.


[راستش یه خورده هم ترسناکه این آخر شبی]

سیصد و سیم

ای که یک روز پرسیده بودی:

«لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»

گفتمت: «مثل لبخند گل ها!

حس گل در شکفتن چگونه است؟»


باز من گفته بودم برایت

باز امن تو پرسیده بودی

گفتمت:« مثل غم، مثل گریه!»

تو از این حرف خندیده بودی...


لحظه ی شعر گفتن، برایم

راستش را بخواهی عجیب است

مثل از شاخه افتادن سیب

ساده و سر به زیر و نجیب است


باغ سبز خدا در دل ماست

میوه ی باغ، شعر و ترانه

شعر هم مثل هر میوه دارد:

ریشه و ساقه و برگ و دانه


ریشه، احساس و فکر و خیالش

دانه، مضمون و معنای شعر است

ساقه، اندام و شکل و زبانش

برگ، آهنگ و آوای شعر است


با کمی مهربانی، کمی نور

می شکوفد پس از چند روزی

در دلِ خانه ها، در سبدها

می زند بر تو لبخند روزی


فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!

میوه از شاخه چیدن چه خوب است!

از سر برگ ِگل با نسیمی

مثل شبنم چکیدن چه خوب است!


من که غیر از دلی ساده و صاف

در جهان هیچ چیزی ندارم

مثل آیینه گاهی دلم را

رو به روی شما می گذارم


دست های پر از خالی ام را

پیش روی همه می تکانم

چکه چکه تمام دلم را

در دلِ بچه ها می چکانم


[۲اردیبهشت، سالروز تولد قیصره، اگه حالا بود پیرمردی ۵۹ ساله بود، اگه حالا بود...]

[و این تقارن چه دلپذیره، قیصر و اردیبهشت!]

سیصد و بیست و نهم

هم خوبه هم نگران کننده!

بیست و پنج گیگ فیلم به سلیقه خودم دانلود کردم و خب این یعنی یه آرشیو کلاس بالا:) و خب این خوبه!

ولی از اونطرف کلی کار دارم!

کی ببینمشون؟ 

این نگران کننده است:(


[اینم از برکات شب‌بیداری ایام امتحانات!]

[و ایضا با موسیقی درس خوندن رو تمرین میکنم:)]

سیصد و بیست و هشتم

چه تلخ، حال من و باده‌ای که می‌نوشم

من از هراس مداوم، مدام خاموشم


هر آنکه دید مرا گفت؛ آخِرت خوش نیست!

ولی چه سود؟! که سنگینیْٖ اَست در گوشم


شرنگ بود شراب ضیافت صلحت

بدان فریب نخوردم، اگرچه می‌نوشم


مرا به هیچ گرفتی، ز خاطرت رفتم

تو را به هیچ گرفتم، نشد فراموشم


خیال می‌کنمت، خالی و سیاه و عمیق

خیال می‌شوم هرشب، خیال می‌پوشم


[ثُمَّ ذَرهم فِیٖ خَوضِهِم یَلعَبُون]

سیصد و بیست و هفتم

بیحال و تلخ روی تخت افتاده‌ام.

چهارمین روز است که با بچه های اتاق همگی روزه میگیریم.

با خودم فکر می‌کنم که چه؟

من ضعف مجسمم، با این ضعف جسمانی چه از من مانده دیگر؟

سیصد و بیست و ششم

چه تلخ، حال من و باده‌ای که می‌نوشم

من از هراس مداوم، مدام خاموشم


[وَالسَّاعَة اَدهَیٰ و أمَرُّ]