شصت و سوم

که اگر هیجان، فرونشستنی است و اگر عطش, سیراب شدنی.

اگر چیزی خواهد ماند آن‌چیز فرای اینهاست، فرای کلمات، فرای شعر. شاید چیزی در اطراف نان و پنیری که با شوق لقمه کنیم یا نماز صبحی که به جانمان بنشیند یا آن سکون و آرامشی که در هرچه سختی لبخند روی لبمان بیاورد که جانمان زلال از محبت و تنمان شفاف از آفتاب دم صبح.

و حرف همین است؛

که روزی هم اگر وصال؛ نه که پایان خوش ماجرا، که خود شروع ماجرایی خوش خواهد بود.


[که می‌گوید؛ هدف این است که آرامش بیابید به یکدیگر]

[و می‌گوید رحمت است و مودت که آرامتان می‌کند]

[و بعد اطمینانت می‌دهد که اگر ناقص، من خود کاملتان می‌کنم از فضل بی‌انتهام]

[و همین است که اگرچه گاه متزلزل اما در این عصر احتمال من هنوز اطمینان دارم به آنکه پایانش خوش است:)]

شصت و دوم

با آنکه فقط پلک میزنم، بی هیچ حرفی؛

حتی برای یک ثانیه هم که شده،

نکند فکر کنی بی اعتنام،

حتی شده برای یک لحظه.


[که این حرف توانستن است، نه خواستن.]

[و تلخکامی]

شصت و یکم

[بیت آخر پنجاه و دوم:)]



شصتم

منی که آمده بودم دمی جواب تو باشم

خدا کند که نباشم اگر عذاب تو باشم


خیال رفته ز یادی شوم چنان که نبوده

اگر مقدر است من که اضطراب تو باشم...



[شاید تکمیل شه/ اینبار تکمیل نشد]



پنجاه و نهم

وای بر من اگر عذاب توام


پنجاه و هشتم

إني لأرفض أن أكون مهرجاً 

قزماً، على كلماته يحتال 

فإذا وقفت أمام حسنك صامتاً 

فالصمت في حرم الجمال جمال 

كلماتنا في الحب، تقتل حبنا 

إن الحروف تموت حين تقال

نزار قباني


[البته نزار دلیلشو تو مطلع قصیدش میگه، اونجا که از کلافگی قبل از هر چیز می‌نویسه؛ قولی، و لو کذبا کلاما ناعما/ قد کاد یقتلنی بک تمثال!]

پنجاه و هفتم

می‌گفت؛ خواب دیدم هرچه میخواهم درباره‌اش حرف بزنم نمی‌گذارد، هی حرف توی حرف می‌آورد. می‌گفت: به حاجی بابا خوابم را گفتم؛ می‌گفت: گفته که نگران نباش، اینقدر فکرت مشغولش است که خوابش را می‌بینی؟ این هفته هرطور شده می‌بینمش.

چیزی نگفتم؛ همان لحظه روی تبلتم داشتم آخرین پستت را می‌خواندم.


[هفدهم]

[اینکه می‌گویند شراب هر چه کهنه تر مستیش بیشتر را خیلی ها باور می‌کنند، ولی نظر دیگری هم هست؛ انگور بیشتر که بماند سرکه می‌شود، گلوی آدم را می‌زند و من همین دومی را مدتی است می‌چشم.]

[کاش می‌شد لااقل با کسی حرف زد، ولی خب اگر آن کس غیر از تو باشد مرا حوصله‌اش نیست و اگر تو باشی... مرا توانش نیست.]

پنجاه و ششم

حسن یوسفی که همین چند وقت پیش پشت پنجره راهروی مرکز گذاشته بودیم گل داده؛ و این اولین بار است که از نزدیک گل حسن یوسفی را می‌بینم و با دست‌هام نوازشش می‌کنم، گلی با رنگ بنفش ملایم رو به سمت نور، درست مثل همان که تو عکسش را گرفته بودی.

و خب ربطش با تو اینکه توی ذهن من همه‌ی گلدان های حسن یوسف جهان همنام تواند و از تو چه پنهان همین چند دقیقه پیش وقتی از پشت برگهای پهن و سرحال این حسن یوسف جوان آن لطافت بی‌حد را می‌دیدم بی اختیار به ذهنم آمد که تو گل داده‌‌ای [جای تو میتوانی اسمت را بگذاری و شناسه فعل را هم تطبیق بدهی]  و بی آنکه بخواهم لبخند زدم. درست مثل وقتهایی که عمیقا خیالت می‌کنم.


[با خودم فکر می‌کنم تو اگر حسن یوسف بودی حتما گلهات می‌شد لبخندهایی که هر صبح رو به نوری که از پنجره تابیده می‌زدی.]

[ششم]


پنجاه و پنج

من و تو ماه و خورشیدیم

شب و روز

ملاقاتت نخواهم کرد؛

«لا الشمس ینبغی لها ان تدرک القمر»


[+انا و انت القمر و الشمس

لیل و نهار

لن نلتقی ابدا

«شایسته نیست خورشید را که به ماه نظر کند»]

پنجاه و چهارم

[هفدهم]

پنجاه و سوم

هیچ واژه‌ای دیگر راضیم نمی‌کند.

زبان مادری من نگاست؛ وقتی نتوانم به چشم‌هات خیره شوم از دلهره.

دیگر هیچ واژه‌ای جز پلک زدن راضیم نخواهد کرد.

پنجاه و دوم

چاره چه کنم فاصله را با دل بی‌ تاب؟

از دوری تو شکوه کنم یا دل بی تاب؟


آخر چه کنم شوق تو را با غم دوری؟

آخر چه‌ کند خسته و تنها دل بی تاب؟


هر کس گذرش بر دل بی تاب من افتد

فهمد که شده عاشق و شیدا، دل بی‌تاب


گفتند فراموش کنم یاد تو را من

فریاد برآورد که؛ حاشا! دل بی تاب


طولانی و سرد است چه امروز، چه فردا

جا مانده میان شب یلدا دل بی تاب

***

ای گرمی جان باز ولی تاب تویی تو

داده به خودش وعده‌ فردا دل بی‌تاب



[شاید تکمیل شد/ در خواب و بیداری پیش از طلوع تکمیل شد:)]

[همدمت در غم هجران رخش کیست؟ غزل؟]


پنجاه و یکم

"ما يُفرِحُني يا سيِّدتي

أن أتكوَّمَ كالعصفور الخائفِ

بين بساتينِ الأهدابْ"

نزار قبانی


[چه شادمانم می‌کند «سیدتی»

اگر چون «عصفور» ترسانی

در میان باغ مژگانت کز کنم]

[باور کن من دارم درس می‌خوانم، خیلی هم خوب می‌خوانم! اگر ممکن است احیانا نگران شوی، هیچ نگران نباش:) پرحرفی‌هام را هم بگذار پای کم حرفی روزهای امتحانات و شاید فعلا باید تا حدودی تحملشان کنی تا یادش بدهم اینقدر دستپاچه و پرحرف نبودن را، راستی فکر می‌کنی یاد بگیرد؟]

[درباره اینکه اینجا باید چه چیزهایی بنویسم و حد موضوعی اینجا چیست، کلی حرف عجیب تو ذهنم است که گفتنش بیهوده است و از حد اینجا خارج. شاید روزی جایی دیگر توانستم توضیح بدهم]


پنجاهم

عاشق اگر برای خودش مرز می‌کشد؛

دیگر کدام عشق؟

دیگر

         تمام؛

                  عشق.


[نیمایی‌واره-کوتاه]

[و ایضا؛ چگونه تو را از خود دریغ کنم؟ و تو چگونه خواهی توانست خودم را از من دریغ کنی؟]

چهل و نهم

ببین؛ گوش پسرک پر حرف را جوری پیچانده‌ام که غریب به نوزده ساعت است زبان به کام گرفته!

خب اینطور است گاهی، نیاز به تمرین دارد برای بزرگ شدن.

چهل و هشتم

هیچ وقت دیگر درباره‌اش لااقل با تو حرف نخواهم زد؛

آخر چه جای ترس؟!

تهش این است که سرم را به باد می‌دهی دیگر!

خب فدای سرت:)

چهل و هفتم

می‌ترسم خیلی چیزها را به تو بگویم.

و از آن بیشتر می‌ترسم خیلی از آنها را از لابلای نوشته‌هام فهمیده باشی.

و حتی از آن بیشتر میترسم که اگر هم آنچیزها را بفهمی پوزخندی بزنی؛ که حالا مگر چه اهمیتی دارد؟

و حتی از آن هم بیشتر از چیز دیگری می‌ترسم...

و اصلا اسم اینها را مگر میشود ترس گذاشت؟ ترس نقطه مقابلش شجاعت است ولی این احوال نقطه مقابلی ندارد، یعنی انگار حل ناشدنی است، مگر آنکه کل ماجرا انحلال پیدا کند که مبادا، که آن هم خود تن لرزه‌ای دیگر است. 


[بیرون هر چقدر آرام و ساکت، درون میدان کارزار است، آنقدر پیچیده که کم پیش نمی‌آید که خودزنی کنم]

[قاعدتا، جای اینها اینجا نیست، اما خب اینجا نوشتمشان]

[و یکی‌ از آن چیزها قدرت و تسلطی است که بر من داری...]

چهل و ششم

باشه:)

فقط دیگه گمون نکنم با لحنی که من تصور کردم بشه لبخند زد:/

به هر حال، بشینیم پای درس استاد...


[در ضمیمه هم بیا یه تیکه از منبع امتحانی پس فردام بخون «باشد که رستگار شویم» ؛ اگر می‌خواهی امتحان کنی که آیا خودت را کشف کرده‌ای یا خودت را گم کرده‌ای، در خلوت‌ها درک می‌کنی. اگر چند روز انسان‌های دیگر را نبینی وحشت تو را از پا در می‌آورد. همیشه می‌خواهی انسان‌های دیگر، اشیا دیگر را ببینی، چون گمشده‌ی در آنها هستی و خودت را در آنها جس و جو می‌کنی. تو اگر خود واقعی را پیدا کرده بودی، اگر صد سال هم در خلوت می‌بودی که با خود واقعی‌ات می‌بودی، یک ذره دلتنگی برایت پیدا نمی‌شد.]


چهل و پنجم

بیا و بهم بگو؛ «جای اینهمه فکر کردن به من، بشین درستو بخون» تا منم برم یه گوشه بشینم و با لبخند شروع کنم به خوندن.

چهل و چهارم

کلمات بی فایده‌اند و تو همیشه زبان من بودی، همان که احدی قادر به فهمیدنش نیست.

چهل و سوم

مدتی است که چقدر دوست دارم آن غزل با مطلع؛ [به پیام آور یارم گنجشک، چه خبرها ز نگارم گنجشک؟] را بخوانم، البته و صد البته به علاوه آن بیت سانسور شده؛)

چهل و دوم

هزار و یک غزل عاشقانه مهریه‌ات

هزار مرتبه این شاعرانه مهریه‌ات


جنون لیلی و مجنون، قصیده‌های نزار

به هر زبانی و در هر زمانه مهریه‌ات


از ابتدای جهان هر که عاشقانه سرود

از ابتدای جهان هر ترانه مهریه‌ات


نه این که شعر و تغزل به وزن و قافیه ها

زبان مردم اگر عامیانه، مهریه‌ات


هر آنچه واژه که رنگی ز عاشقی دارد

تمامشان همه دانه به دانه مهریه ات


هر آنچه خانه در آن بوی عشق می‌آید

هر آنچه خانه و هر آشیانه، مهریه‌ات


چنارهای پر از مرغ عشق‌های شلوغ،

و گرمی دلشان، لانه لانه مهریه‌ات


هر آنچه سبز، چه رضوان و چه قدوم ربیع

جنان و جان و جهان جوانه مهریه‌ات


هزار و یک غزل عاشقانه چیزی نیست،

بخواه؛ زندگیم بی‌بهانه مهری‌ات



[شاید این هم تکمیل شد؛)/ خب انگار این هم شد:)]

[به قول حسین منزوی؛ شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان/ اینک، اقلیم دل من، بی‌کران بی‌کرانه]


چهل و یکم

می‌گویی میترسی اگر کنارم باشی شعر نشنوی از من؟

من که اینطور گمان نمی‌کنم و اگر معمول اینطور است ترجیح میدهم همچون بیدل به خنده بگویم؛ من که «بی تجربه این فسانه‌ام باور نیست»:)

چهلم

و چیست شعر مگر لحظه‌ای بهانه‌ی تو؟

کجاست خانه به جز لحن شاعرانه‌ی تو؟


قسم به چشم تو جز شایعه نبوده و نیست

تبار مردی من بی تب زنانه‌ی تو(۱)


و لو تکون کعصفورة، انا الاغصان 

و لیس نفسی و حضنی مگر که خانه‌ی تو


دلیل بودن این بازوان پیچکیم(۲)

بگو که چیست مگر آنکه آشیانه تو؟


و اینکه چیست دلیل سری که منگ تو است؟

مگر که عاقبت افتد به روی شانه‌ی تو


و نیست شعر مگر لحظه‌ای خیال و خیال

مگر که چیست به جز لحظه‌ای بهانه تو؟



[*شاید تکمیل‌تر شد:)/ گمونم شد]


[۱.اقتباسی است از نزار قبانی که می‌گوید؛ بدون زن مردانگی مرد شایعه‌ای بیش نیست.]

[۲.چنان گرفته تو را بازوان پیچکیم...مطلع غزلی است از حسین منزوی.]



سی و نهم

«اعتراف می‌کنم»؛ البته نه به اندازه چیزهایی که برایم می‌نویسی اما بسیار زیادتر از هر چیز دیگری غیر از آن، دیدن آمار وبلاگم وقتی از صفحه‌ای به صفحه‌ی دیگر رفته‌ای «کیفور»م می‌کند:)

[و اینگونه بود که بلاگ باز هم اجازه داد این پسر بچه‌ی پرحرف پست ارسال کند:)]

سی و هشتم

شعرهایم را خیس خورده می‌گذارم تا آنها را روی لبانت خشک کنم.

سی و هفتم

وقتی چیزهایی که به تو گفتم را دوباره می‌خوانم، سینه‌ام انگار کوزه‌ای که گوشه‌اش ترک خورده شره می‌کند و خالی می‌شود. خالی می‌شود و چیزی جایش را پر نمی‌کند. 

شاید بهتر بود تو اینها را نمی‌خواندی، آنوقت من می‌نوشتم، بی‌قید، خودسر، بی‌آنکه بخواهم فکر کنم به عواقبش، به اینکه کی دارم چه می‌کنم...


[اوه، چقدر فکر می‌کنم!... این انسان مدرن (که البته ناسزاست) هم انگار ثانیه ای نیست که فکری نکند!]

[راستی فکر می‌کنی بتوانم معدلم را نگه دارم؟]

سی و ششم

میخواهم برایت بنویسم، میخواهم لحظه به لحظه و شب و روز برایت بنویسم؛ زیر آفتابی که دارد کم کم با شرم و حیا طلوع می‌کند، زیر شلاق و سوز سرما، در صبح سرد و شب تاریکی، در سرگشتگی و جنونم...

[همان]

[می‌بینی؟ رسما مجنونم کرده‌ای جانا؛ بیخوابی که جای خود دارد! البته خب تو چه تقصیری داری؟ این خود منم که از شوق پلکم به هم نمیرسد و این پیشانی من است که مدام عرق می‌کند، تو چه تقصیر داری؟]

[و ضمیمه حرفهام؛ بیت سوم از سی و یکم باشد]

سی و پنجم

تو اما وارد رگهایم شدی و همه چیز تمام شد و خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم.

[همان]

[میدانی؟ تحمل خواندنشان گاهی سخت است، مثل دیدن برخی عکس‌های قدیمی گوشه‌ی آلبوم]

سی و چهارم

باز هم نمی‌نویسی! اگر فکر می‌کنی بر دستانم حرام هستی، آیا واژه‌هایت هم بر چشمانم حرامند؟

[همان]

[بیچاره غسان؛ می‌بینی معشوق ها گاه چه بلاهایی سر عاشق‌هاشان می‌آورند؟]

سی و سوم

منتظر توام. منتظر توام. منتظر توام. بیش از اشتیاق مردی که زنی را کم دارد تو را کم دارم، و ///// ////، و هرگز نمی‌گذارم آسمانم، که از آن برایت گفتم «برفها را منفجر کند»؛ من به ردپایمان افتخار می‌کنم، و نمی‌خواهم چیزی، حتی آسمان هم، آنرا از میان بردارد.

[رسائل من غسان كنفاني الى غادة السمان]

[ردپاهان را میان برف کدام آسمان می‌تواند منفجر کند؟]


سی و دوم

سی و یکم بداهه‌ای بود بین خواب و بیداری با پی‌رنگ خیال، ببخش اگر اینهمه ناموزون.

سی و یکم

می‌شود شبهای سرد بهمنم را تیر باشی

میتوانی با نگاهت عشق را تفسیر باشی


میتوانی در دهانم طعم نارنجی بکاری

تا که خرمالوی نرمی، یا که نه انجیر باشی


می‌شود با خنده‌ی تو مست لایعقل شوم من

می‌شود مستم کنی و بعد بی تقصیر باشی


میتوانی تو بخندی، میتوانی خوب باشی

من که خوبم، خوب خوبم، تا که تو واگیر باشی


ذره ذره دزد قلبت می‌شوم تا که مبادا

لحظه‌ای دلتنگ باشی، لحظه‌ای دلگیر باشی


***


تو ولی هرگز مبادا دور باشی از دل من

تو که تقدیر است بر دنیای من تقدیر باشی



سی‌ام

سوغاتیم گرمای اهواز باشد وقتی پیچیده در صدایت به جانم خواهد نشست جای اینهمه سرما.

بیست و نهم

من همه چیز را به تو می‌گویم چون تو را کم دارم.

[رسائل من غسان كنفاني الی غادة السمان]

بیست و هشتم

- من عاشقشونم هرچند تابستونا پدرمو درمیارن.

- چطوری؟

- به گرد برگاشون بدجوری حساسیت دارم.

- آها.

- من عاشق چیزاییم که مردم از زیادی نمی‌بینن، چنارا، گنجشکا...

- کاجا!

- نه، از کاجا متنفرم، نمیدونمم چرا اینقدر زیاد شدن!

- پارچه قرمزا رو می‌بینی بهشون بستن؟

- آره.

- میخوان ببرنشون.

- از پیری؟

- بی‌حاصلی، پیری.

- اما... چنارا رو نباید برید...باید ولشون کرد تا خودشون خشک شن، با غرور بیافتن، نباید چنارا رو برید...


[و خوب شد که رسیدیم به سلف]

[یادم رفت بهش بگم من عاشق چنارهای پر گنجشک عصرام، عاشق سر وصداشون، عاشق خیال کردنت...اوه، خوب شد نگفتم] 


بیست و هفتم

فکر نمیکنی امروز صبح شبیه موسیقی جازه؟

شبیه یه مرد خوابالوی سیاه با دماغ گنده و پهن که از گرمای صبحانش روی سن خیس عرق شده و با دهن تقریبا بسته داره جیغ میزنه؟

[صبحانتون رو تند _منظورم با فلفله_ نخورید:)]

https://soundcloud.com/rodesnanda/frank-sinatra-fly-me-to-the


بیست و ششم

من، من نیستم. من پسربچه پرحرف منم، با موهای خرمایی و چشم‌های کنجکاو که بعضی شب ها از ترس اینکه یک موجود لزج و پهن توی حیاط است خوابش نمی‌برد.

[اوه...تحملت چقدر سخت است پسر جان!]

بیست و پنج

تو بگو خوب باش، فاصله ای بین گفتنت تا شنیدم نیست، چه برسه به فاصله شنیدم تا خوب شدنم.


بیست و چهارم

رفرش، رفرش، رفرش...

[با آهنگ پس زمینه «بنویس» از چارتار]

خب گمونم خسته تر از این حرفا بودی،

منم برم ببینم میشه تا صبح کسل امروز رو جبران کرد:/


بیست و سوم

یکی بیاد غزل جدیدمو بشنوه، سینم داره میترکه از سنگینیش.

بیست و دوم

زمان وقتی منتظری چقدر بد میگذره. نه که کند، بد!

بد بما هو بد.

بیست و یکم

برات می‌نویسم؛ به نظرتون بهتر نیست با هم حرف بزنیم؟

و با خودم فکر می‌کنم اگه بگی آره، چی بگم؟ اصلا چی دارم که بگم؟ بهتر نبود یه جوری خودم باهاش کنار میومدم؟

گمونم دارم پشیمون می‌شم.

چه بگم بهت؟

لعنتی! از این منطق هم هیچی نمیفهمم...

بیستم

ماذا أفعل كلما أشتقت اليك؟

نوزدهم

واللي شبكنا يخلصنا.

یعنی؛

اونکه گرفتارمون کرده خودش نجاتمون میده.


[جانا الهوی-عبدالحلیم حافظ]

هجدهم

بیچاره انسان مدرن، حتی خودشو برای ناراحت شدن هم محق نمیدونه.

سرزنش دائمی...

هفدهم

- این اضطراب در من کهنه شده خانوم!

شانزدهم

با خشم لوله‌ی کلاش را گذاشتم روی شقیقه‌ام، و خطاب به خودم فریاد زدم: «آدم شو مرد...آدم شو تا پذیرفته شوی...»

پانزدهم

تو عذرخواهی می‌کردی چون فهمیده بودی چه بلایی سرم اوردی.

و من می‌گفتم، عذرخواهی نیاز نیست، چون نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم اوردی.

همیشه همینطوره؛ یکی می‌فهمه یکی نمی‌فهمه!

آره همینطوره، آدم گاهی گرمه؛ نمی‌فهمه...

چهاردهم

مدت‌هاست.

مدت‌هاست که از هیچ غذایی لذت نمی‌برم. فرق ندارد، هرچه باشد. هیچ لذتی در طعم ها نیست و غذا خوردن صرفا یک عمل ناگزیر است برای سرپا ماندن.

مدت‌هاست. مدتهای مدید که همان داستان بالا را درباره خواب هم دارم.

و مدتی است همان ماجرا نسبت به مصاحبت با دیگران دارد برایم تکرار می‌شود.

و شاید مدتی دیگر نوبت چیز دیگری باشد...



آخر تو چرا نمی‌دانی اینها فاجعه است؟

سیزدهم

امیر: «بقیه اصلا نمی‌خواستن من شما رو ببینم, حالا دیگه خودمم نمی‌خوام. اگه بخوامم که دیگه نیستین؛ رفتین. رفتین؟!»

خانوم شیرین‌(به عبارتی؛ خیال شیرین خانوم شیرین): «آره، رفتیم.»


آن من دیگری: «آره! اینطور که پیش میره، هیچی پیش نمیره، قصت گریه‌دار شده امیر!»



دوازدهم

با سردرد به هیچ کاری نمیرسم، حتی حواسم نیست جلوی دلتنگیم را که ثانیه به ثانیه زیاد می‌شود بگیرم.

دیگر کاملا متوجهم که فقط تو سکون منی، اگر نباشی اینچنین تاب میخورم.

تاب...بی‌تاب!

یازدهم

ازم پرسید خب، چجوری خوب باشیم؟

گفتم نمیشه برای همه نسخه پیچید، شاید برای شما متفاوت باشه. اما برای من همینکه گاهی چند خط از شما بخونم کافیه، حالا فرض کنید شما احوالمو بپرسید! خب قطعا خوب خوب میشم، یه چیزی بیشتر از خوب حتی.

تو جوابم گفت، این برای منم اثر داره و بعد عذرخواهی کرد بابت اینکه اذیتم می‌کنه و من گفتم نیازی نیست بهتره لبخند بزنید.

 گفت، بابت این عذرخواهی می‌کنم که اینقدر دیر پیام دادم.

و من گفتم مهم نیست! 

و انگار واقعا نیست، پس رفت...

بیشتر از ۲۴ ساعت از اون موقع میگذره.

و من میدونم بازم وقتی میاد سراغم که بخواد عذرخواهی کنه بابت تاخیرش.

چه بد! مهم نیست؟


دهم

شتاب خواستنت، این چنین که می‌بالد

به دوری تو مگر می‌توان شکیبا شد؟

حسین منزوی

[و ایام امتحانات دیوان منزوی را دورترین گوشه‌ی اتاق بگذارید.]


نهم

بیشتر از حال خوبی که بارون به آسفالتای خشک خیابونا میده:)

بیشتر از حال خوب نمره کامل وقتی هیچی نخوندی:)

حتی بیشتر از حال خوبی که خودت میتونی بم بدی:)

حتی بیشتر...

نمیتونی تصور کنی دو کلمه گپ زدن با تو، هر چند در حد خوندن چند پاراگراف، چقدر میتونه حال منو خوب کنه!



هشتم

أه! لعنتی ها!

چرا خفه نمی‌شوید؟!

اوه...تو چرا عصبانی می‌شوی، اینکه همیشه همینطور است.

آه، راستی تو اگر مرا اینطور ببینی چه فکری خواهی کرد؟

لعنتی برو دیگر! برو بگذار...رفت. چه خوب، اتاق خالی و خلوت شد.

راستی چه فکری خواهی کرد؟ دارم فکر می‌کنم به اینکه تو تکیه گاه میخواهی و من هنوز آنقدر سستم که با اشاره ای تلو تلو میخورم، چطور میخواهی به من تکیه کنی؟

دلم کمی به حالت می‌سوزد. و بیشتر به حال خودم، میتوانی با من کنار بیایی؟ تصورش سخت است؟ خودم هم هنوز نمی‌توانم، مدام کس دیگری هستم، میتوانی با کس دیگری جز آن منی که می‌شناسی کنار بیایی؟

وای، فکرش را کن هوس سیگار کرده ام؟ میتوانی فکرش را هم بکنی؟

چه حالی خواهی شد اگر ببینی وقتی گارسون میگوید زیر سیگاری؟ با لبخند بگویم، البته!

حتما جا میخوری، شاید هم رهایم کنی همان جا تا سیگارم را تنها تمام کنم.

باید بیشتر درباره اش فکر کنم، چه کسی میداند برای شروع چه سیگاری خوب است؟ نه، برای شروع نه، برای تمام کردن، برای تمام کردن چه سیگاری مناسب تر است؟ برگ؟ ماربرو؟ لعنتی، حتی اسم هاشان را هم بلد نیستم.

اوه...همین حالا گوشیم داشت زنگ میخورد، روی ویبره بود، از روی تل کتابهای تلمبار شده جلوی قفسه کتابها سر خورد و پایین افتاد. لعنتی، خاموش شده. بهتر است باز روشنش کنم.

چه سریع؛ دوباره زنگ میزند...

.

.

.

قابل پیش بینی. مادر بود؛ حرفهای تکراری. میفهمد حالم خوش نیست و عصبانیم اما هر چیزی را دوست دارد بیاندازد گردن چیز دیگر، حال مرا هم می‌اندازد گردن سرماخوردگی. من که سرما نخورده ام اصلا! یعنی نمیفهمد واقعا مرا چه شده؟ خب چطور باید بفهمد؟ من خودم هم که نمیتوانم درست بفهمم. 

فکر می‌کنم باید بروم دوش بگیرم، یک دوش آب گرم طولانی. اینطور شاید بهتر باشد. 

کاش میشد زیر دوش گریه هم کرد، اما خوشبین نیستم. گریه سلاح خوبی است اما بدیش این است که دست من نیست. تا به حال نشده هر وقت خودم خواستم بتوانم گریه کنم.

آه...چقدر بی جهت آه می‌کشم.

مادر پرسید باهاش حرف زدی؟

مثل همیشه پرسیدم کی؟ و مثل همیشه گفت همان یارو.

گفتم دلیلی ندارد حرف بزنم، چرا باید همچین کاری کنم؟

عادت کرده‌ام سوال را با سوال جواب بدهم. خیلی مسخره است.

حسابی خسته ام. کاش بشود یک ساعتی بخوابم، بعدش دوش می‌گیرم. بعد میروم سراغ درسهام.

اینطور بهتر است.

لعنتی، اذان شروع شد انگار، چقدر روی مخ است تازگی ها.

هفتم


منو یاد چیزی می‌ندازه که نباید.

ششم

گذشت فکر تو از سر ولی خدا را شکر

عبور خاطره‌ها را کسی نمی‌فهمد

پنجم

چرا نمیشه عالم رو خفه کرد؟ چرا نمیشه خوابید؟ چرا نمیتونم کتابامو بخونم؟

تو هیچ نمی‌فهمی داری چه بلایی سرم میاری با سکوتت همونطور که من نمیدونم دارم چه بلایی سر خودم میارم با این‌همه حرف زدنم.

آره! هیچ‌کس، هیچ‌وقت، هیچی نمیدونه! هیچی! هیچی، باور کن! هیچی.

ما از همینا عذاب می‌کشیم، اما خب باید تحمل کرد، نه؟ ما نمی‌فهمیم اما باید تحمل کنیم.

اما عذاب آوره.

تو نمی‌فهمی سکوتت منو از حرفهای همه متنفر می‌کنه، از چرت و پرتایی که اینا بی وقفه میگن.

و نمی‌فهمی که مجبورم بگردم دنبال یه جایی که صدا نباشه.

و نمیفهمی از صدا متنفر میشم.

اوه، بیخیال، از این حرفا دلم بدتر به درد میاد. از یادآوری درد، تنها درد مضاعف میشه، خب به جهنم که چه اتفاقی برای من می‌افته.

مهم نیست اصلا، اصلا مهم نیست.

باید گریه کنم، نه؟

نه، فقط نباید بهت فکر کنم.

اصلا این ضعف چیه؟ از کجا میاد؟

نه، نباید فکر کنم.

اما تو می‌فهمی که من چقدر به تو فکر کردم؟

بیخیال این حرفا فقط درد رو مضاعف می‌کنه، دردی که حتی مطمئن نیستم تو بتونی مرهمش بشی.

بسه.

میدونی؟! بهترین راه برای تموم کردن همچین نوشته ای یکهو سکوت کردنه.


چهارم

اینروزا اصلا اونچیزی نیستم که هستم و شاید قبلا اونچیزی نبودم که بودم و حالا دقیقا همونم که واقعا هستم. البته این دومی فاجعه باره! می‌ترسم ازش. پس ترجیح میدم طبق اولی فکر کنم. پس نیازه که به خودم بیام اما نمیدونم چطور. کاملا می‌فهمم که یه حس ضعف کل وجودمو گرفته، انگار یه پوسته روی تموم وجودم کشیدن که سیاهه و ضخیم و اسمش ضعفه. نشسته و هیچ کاری دوست نداره انجام بده. انتظار می‌کشه، خیال می‌کنه، می‌خوابه، کارایی می‌کنه که حالا موقعش نیست و از همه بدتر مدام به تو فکر می‌کنه.

راستی به مادر زنگ زدم، باز حرفای همیشگی و تکراری و ملال آور، چیزی درباره تو نگفت، من هم چیزی نگفتم، اطرافش شلوغ بود. خاله اینا امروز صبح رفتن اونجا، خواستن منو هم ببرن که از بی‌حوصلگی نرفتم؛ آره، دقیقا به خاطر بی‌حوصلگی! اما بهانه نیاز بود، پس درسا رو بهانه کردم.

میدونم که شب به مادر حتما زنگ میزنم و حتما دربارت ازش می‌پرسم. اما از این سکونی که تو قلبمه میتونم بفهمم که امروزم قرار نیست اتفاقی رخ بده. و من با این وضع، کلافه و کلافه تر میشم. و متاسفانه نمیدونم آدم در نهایت کلافگی به چی میرسه.

سوم

پیام هایی که این مدت به هم دادیم رو میخوندم، از اول تا اواسطش خوندم، گاهی از دست خودم عصبی میشدم بابت چیزایی که گفتم و گاهی قلبم می‌لرزید و گاهی منزجر میشدم. نتونستم به هر حال تحمل کنم و تا تهش نرسیدم. تا وسطش رفتم و بیخیال شدم. 

میدونی؟! حالم حالا یه جوریه که میترسم دیگه باهات کلمه ای حرف بزنم. خوندن آدمو ساکت میکنه، حرف بزنم که چی؟

دوم

مادر گفت حاجی بابا گفته فردا شخصا پیشش میروم.

حاج بابا انگار سه بار هفته پیش زنگش زده بوده و جواب نداده بودند، دوبار رد کرده است و یکبار هم انگار در شلوغی جواب داده و قطع کرده که یعنی جایی هستم. و بعد هم تماس حاجی بابا را پس نداده.

حاجی مشکوک شده که میداند و از عمد جواب نمی‌دهد و مسئله را دوخته به زمانی که خاله را دکتر برای برادرش خواستگاری کرده و اینها جواب رد داده‌اند و اینکه حتما داستان تلافی است.

به نظرم زیادی افسانه ای می‌رسد. بهتر است فکرش را نکنم. قرار است فردا پیشش برود دیگر. یا دست رد میزند یا می‌پذیرد. که اولی چه سخت است!

فقط امیدوارم بتواند بالاخره فردا ملاقاتش کند، و امیدی مضاعف نیز دارم که مثل عم خدیجه پدرش مست باشد هنگامی که حاجی دخترش را برای محمدش می‌طلبد و پذیرد آنچه که ممکن است برش کراهتی در آن باشد.

کاش زودتر فردا شود و زودتر مادر تماس بگیرد بابتش، چه سیر و سرکه ای در دلم میجوشد!


اول

اینجا دیگر راحتم، بی آنکه بخوانی و مضطرب باشم از آنکه چه فکر خواهی کرد بعد از خواندن چیزهایی که می‌نویسم.

می‌نشینم و هر قدر بخواهم اطناب می‌دهم، هر قدر بخواهم.

بعد از نوشتن هم هیچ به ویرایش کردنشان فکر نمی‌کنم مگر روزی که باز خواندمشان.

اینجا به غایت آزاد خواهم بود. هر وقت بخواهم می‌نویسم، هروقت نخواهم نه. عطشم را اینجا پاسخ می‌دهم.

و تو خود سبب می‌شوی که اینگونه باشم.بله، خود خودت که گمان می‌بری مرا می‌شناسی که اگر می‌شناختی میدانستی هر کلامم محتاج جوابی است از تو هرچند نامرتبط اما یا نمیشناسی که امیدوارم همین‌گونه باشد یا می‌شناسی و به تعمد مرا به انزوا میفرستی که امید دارم اینطور نباشد.

به هرحال ایام امتحانات توست، باید آرام باشی، باید درس بخوانی بی تشویش و من گاه عین تشویشم پس دور بهتر و اینجا، این خلوت با تو در غیابت چیزی‌ است که باید باشد تا بتوانم زنده بمانم. تا تشویشم را در جان کلمات بریزم بی آنکه تو را لحظه‌ای مشوش کنند.

بگذریم...

کلیشه این است برای عاشق که معشوق را بگوید؛ تو خوب باش، همین کافیست. یعنی سعی می‌کنم برایم کافی باشد.

تنها، تو خوب باش!