صد و شانزدهم


باید یک گلدان سفالی کوچک لعاب زده برایش بگیرم، و به احمدرضا یاد بدهم که از این به بعد باید پریشان صداش کند:) اینطور همه یاد می‌گیرند اسم این خوشگل با نمک پریشان است!

صد و پانزدهم


از آن روز که عکس این صفحه‌ی کتاب را توی وبلاگت گذاشتی هربار آتش بدون دود را دیدم دلم لرزید، تا اینکه نمیدانم چه شد اینروزها توی اوج شلوغی برنامه هام یکهو تسلیمش شدم، حالا هم که کتاب دوم را نیمه‌ام و کتاب سوم توی کیفم... 


[این که نادر می‌گوید عشق و دوست داشتن دو نوعند مثال اصولیش میشود حرام و واحب که دو نوعند، دو نوع یعنی ریشه هاشان متفاوت است، مثل حرام و واحب که هرکدام ملاک و اراده خاص خود را دارند و نتیجه اش این که نوعان لایجتمعان. اما به نظرم نادر دوست داشتنی هرچقدر هم خوب، اما اینجا انگار اشتباه کرده، من گمان میکنم عشق و دوست داشتن از یک ریشه اند، اصلا یک چیزند و تنها در دو قالب مختلف. مثل آب در دریا و آب رود، هردو آبند، با یک ریشه، اما در دو قالب متفاوت. چرا بعضی اوقات سعی داریم اینهمه چیزها از هم جدا کنیم؟]

[و اینطور شد که؛ گرفتار شدیم رفت]


 

صد و چهاردهم

در ذهنم دیالوگی می‌ساختم بینمان از این قرار که؛
- جانا بیا و اگه حوصلت میشه با من حرف بزن، من میدونم اگه حرف بزنم، بیش از چند دقیقه خستت میکنه، حتی خودم هم خسته میشم، اما تو حرف بزن با من، بیا بشین روبروم و حرف بزن، از هرچی که به ذهنت رسید، منم شنونده فعالی هستم، گاهی چیزی بین حرفهات میگم، سر تکون میدم، میخندم، خیره میشم و حتی ممکنه گاهی نزارم جملتو تموم کنی ولی تو باز حرف بزن با من.



[لبخند مخلوط با غم بعد از اینطور فکرها می‌ماند روی صورتم، اما خب خدارو شکر کسی نمی‌فهمد، کسی توجهی ندارد.]

[یاد این شعر شیخ افتادم بعد از این خیال؛
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است]

[و گفتم دیالوگ، ولی می‌بینی که درواقع تک‌گویی است، و خب من سخت می‌توانم جواب تورا تصور کنم، همانطور که خودت را]

صد و سیزدهم


هر چند بهانه اش کلاس های حوصله سر بری است که فایده ندارد گوش کردن به استادش، اما اینبار به دام افتادم انگار، همانطور که گالان به دام سولماز، همانطور که پیش از این من به دام تو. و اصلا اینطور نیست که اتفاق، و مگر گالان از سر اتفاق پایش به گومیشان باز شد؟ هرکه چنین ادعا کند یا هرگز به دام نیافتاده یا کذاب است. تو یقین کن ما خودمان به اختیار دل را زیر پتک آهنگر می‌گذاریم که شب ها پتک بخورد و از آتش کوره گداخته شود و روزها با خیال طاقتمان طاق، جانمان رنجور همانطور که خودمان با دست خودمان آتش بدون دود را بین آن همه کتاب برمی‌داریم تا مگر تسکین باشد یا نه، دردی بر درد، رنجی بر رنج. دلپذیر، به غایت دلپذیر. و این نه ایتدای مسیر که تمام آن است، تمام آنچه نامش زندگی، تمام آنچه نامش میل به زندگی، رنجی بر رنج، دردی بر درد، شکستن و ساختن...دلپذیر، به غایت دلپذیر!


صد و دوازدهم

مومن حزن ندارد، ترس هم ندارد.
اگر میترسم یا قفسه سینه ام تنگ می‌شود از ضعف ایمان است.
و او هر که را بخواهد هدایت میکند...
فرصتی شد، به خدایت درباره من بگو.


[و خب حال خوب همین است، همین رجایی که گاه به قلب آدم می‌نشیند.]
[شاید هیچ وقت دلیل دل تنگی امشب را نفهمم یا هیچ به یادش نیارم، اما آنچه نهایتش حاصل شد شاید برای همیشه در زندگیم تاثیرش باقی بماند]

صد و یازدهم

به خودم هیچ حقی نمیدهم.

میدانم حرفهایم همه مضحک است._حتی همین جمله_

وقتی حرفهام برای خودم مضحک است چطور برای بقیه، چطور برای تو، نباشد.

همین است؛ بهترین راه تنها یکهو ساکت شدن است.


صد و دهم

هیچ وقت نترسیده ام که مبادا انتخاب خوبی برایم نباشی، عوضش به تعداد تمام لحظه های شب بیداری هام به این فکر کرده‌ام که چقدر میتوانم انتخاب بدی برای تو باشم.

صد و نهم

مثل داغی چای اول صبح
می‌نشینی به جان خواب آلود
می‌نشینی میان سفره‌ی من
سفره، یک می‌کده شراب آلود

لقمه لقمه خیال چشمانت
جرعه جرعه شراب لحن صدات
میز صبحانه والس می‌رقصد
بین گرمی تند جشن صدات...



[شاید کامل شد.../شاید بعدا:)]
[از آنهاست که بین خواب و بیداری میرسد و آدم تازه بینش از خودش می‌پرسد چه میخواستم بگویم؟]


صد و هشتم

بی خوابی و نیمه شب از خواب پریدن، دو روی یک سکه‌اند که شاید اسمش خیال. اما خب روی دوم بسیار برجسته تر است انگار، طوری که می‌شود...



[بیخیال:)]

صد و هفتم

بعد از آنهمه اصول خواندن یک چند صفحه‌ای از قاف نیاز بود تا جان کمی روشن شود و روح تر و تازه، این شد که ساعتی به خلوتی دلنشین گذشت با متن استوار و لذیذ یاسین حجازی و سیره دلنشین نبی. و خب قطعا تو را از هرچه من دارم سهمی است، حتی این خلوت مختصر، حال آنکه قسمتی از کتاب مرا یاد نخود و آذر هم انداخت؛ پس با خود گفتم نقل سیره نبی که خالی از لطف نیست حال آنکه به دل‌بر نیز هست، پس برکتش دو چندان:)


"و رسول روی اسبان و چارپایان خویش به کنار آستین پاک کردی و در بعضی اوقات به گوشه ردا پاک کردی و کوزه و آبشخور فراچسبانیدی تا گربه از آن آب خوردی و برنداشتی تا گربه سیراب گشتی."


[حالا غرب بیاید منشور حمایت از حقوق حیوانات تنظیم کند:/ زرشک!]

صد و ششم

imagine

گمانم یک اکانت گوگل درایو بخواهد فقط.

صد و پنجم

تا صبح وقت دارم این فایل را درست و حسابی آپلود کنم، بیان باکس انگار مشکل دارد:/

صد و چهارم

چرا اینقدر دل من رام توست؟
با چند کلمه چطور میتوانی دلم را اینقدر آرام کنی؟
ای بابا، اینها چه سوالاتی است دیگر:/

صد و سوم

خیال

[مدت ها بود با صدای بلند شعر نخوانده بودم.]

صد و دوم

چیز دیگری فکر میکنم، چیز دیگری برایت می‌نویسم. اینها مقتضی این ایام است شاید. می‌روم تا دوباره بین کتابهام غرق بشوم، مگر حرفهام یادم برود.

صد و یکم

میدانی، وقتی به من می‌گویند شاعر و انکار میکنم از سر تواضع نیست، وقتی برای شب شعری دعوتم می‌کنند واقعا از صمیم قلب ناراحت می‌شوم و آن قیافه مغمومم نقش بازی کردن نیست. خب واقعیت این است که من هیچ وقت شاعر نبوده‌ام و هیچ وقت هم نخواسته‌ام _البته منکر این نیستم که گاهی برایش تلاش کرده ام_ شاعر باشم. هیچ وقت دوست نداشتم شعری را برای کسی بخوانم، یا توی جمعی ، مگر خیلی محدود. هربار چیزی می‌نویسم با تردید از خودم میپرسم یعنی آخرین بار نیست؟ و بعد هیچ توانی در خودم برای بار بعدی نمی‌بینم. و با خودم فکر میکنم کاش هیچ وقت یک بیت شعر هم نگفته بودم، و بعد پوزخند که کدام شعر؟

[بعد از اینکه مبین گفت حتما ششمین ماه شعر را باش، باز دوباره به اینها فکر کردم و گفتم شاید آمدم]
[هر چند برای بیان ریشه‌های این احساس باید کلی فکر کنم و حرف بزنم اما این احساس را باید یک جایی برای تو ابراز میکردم]


صدم

«بسیار دانستن یک بیماری است، یک بیماری تمام و کمال.»
البته نه به این شدت اما خب در زندگی گاهی ندانستن نعمت است و کمترین فایده اش لذت غافلگیر شدن است. من فکر می‌کنم دانستن به معنای دانش نظری داشتن نسبت به مسائل گاهی تنها دیوار می‌شود در مقابلمان و مانع تجربه کردن و لذت بردن از چیزهای تازه و به طور کلی زندگی کردن می‌شود، یکجورهایی ما را تبدیل  به پیچ و مهره های بی خاصیتی می کند که اسیر یک سیستم منظم شده اند. خب، شاید اینها در ابتدا عجیب به نظر بیاد. اما باید درباره اش تامل کرد. البته من از سر تنبلی در راه دانستن این حرفها را نمیزنم که شاید گفتن این حرف برایم به قدر اعتراف به یک بیماری سخت باشد. اما خب هیچ نمیخواهم تصور های متعدد تصویرهای واقعی را در زندگیم مکدر کنند.

[کتاب ها را کنار گذاشتم، یادداشت ها را هم _برای خودشان جزوه ای شده‌اند:)_ جلسات را هم تمام کردم. بس است دیگر، به نظر تو کافی نیست؟]
[حالا باید منتظر بمانم و این سخت ترین قسمت ماجراست]
[ضمنا سطر اول از یادداشت های زیرزمینی داستایوسکی است.]


نود و نهم

به قول شیخ؛

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست:)


[خیلی هم عالی]

نود و هشتم

بعد از مدت ها امشب بالاخره یه فیلم دیدم، هرچند تمام فیلم عذاب وجدان اینکه «هی پسر کلی کار داری» یه لحظه ولم نکرد، اما خب بدم نبود، یه فانتزی تقریبا خوب که شاید اسکار امسال رو هم ببره. اما خب اینا به کنار، میخواستم فقط دیالوگ سکانس آخر فیلم رو برات بنویسم و بس:)


.Unable to perceive the shape of You

.I find You all around me

,Your presence fills my eyes with Your love

It humbles my heart, For You are everywhere


[نود و سوم]

[حس می‌کنم کمی فشل شدم، اما باید باز محکمتر ادامه بدم. البته فعلا باید این برنامه خوابمو دوباره تنظیم کنم:(]

نود و هفتم


ایشون هدیه تولد بیست سالگی منه و خب میخوام حتما تو اسمشو انتخاب کنی:)


[بگم که، وقتت هم کلی محدوده! خب من بلاتکلیفم چی صدا کنم این خوشگل با نمک رو:)]

[اصلا هرچی اول به ذهنت رسید رو باید بگی+_+]

نود و ششم

قرین خویش کن این بودن خیالی را

نود و پنجم

گرفته عطر خیال تو این حوالی را
خیال کرده‌ام آن چشم لاابالی را

خیال کردمت و ابر شد خیالاتم
گرفت نم نم باران، همین حوالی را...

***
همین حوالی ما، گوییا بهار شده
ببین شکوفه‌ی تازه به روی قالی را

چه آسمان زلالی! گمان کنم دیشب
گرفته عاریه از چشم تو زلالی را

خیال میکنمت تا که پر کند اینبار
خیال‌ خنده‌به‌رویت جهان خالی را

[شاید کامل شود/ خب انگار کامل شد، بداهتا:)]
[آبی بودن آسمان تهران همانقدر برای من عجیب است که صورتی بودن آسمان شهر از برای دوروتی]

نود و چهارم

باران همیشه زیباست، اما خب بعد از غباری که گلو را می‌سوزاند و دل را تنگ می‌کند، یک چیز دیگرست، اصلا واژه برایش خلق نشده بس که وصف ناشدنی است.
خب، من گمانم یکروز هم پس از این همه غبار یک باران واقعی بین ما می بارد و همه جا را شفاف و روشن می‌کند، آنوقت می‌بینیم چقدر نزدیک بوده‌ایم اینهمه مدت.

[اینکه انگار از قید شعر بودن تیترهات رها شده‌ای، هم جای خوشحالی دارد و هم حسرت. حال خوشش بابت اینکه انگار بیشتر میخوانمت:)، و حسرت، که دیگر باز هم کمتر از شعرهات خواهم خواند:( ]
[و بدی اینروزها، پیچیدگی‌های تو در تویش است، پر است از حس های متفاوت و عجیب. اما خب گذراست. خیلی هم سریع خواهد گذشت:) فقط نباید گذاشت این احساسات حالمان را بد کند یا نگذارد درست فکر کنیم.]

نود و سوم

هرچند کمتر از هر وقت دیگری اینروزها جرات خیال کردنت را دارم، اما خیالت از هر زمان دیگری شفاف تر و روشن تر است. شاید برای همین هم باشد که کمتر جراتش را دارم که چشم هام را ببندم و لبخندت را تصور کنم.
عوضش اما اینروزها کلی به خودم فکر می‌کنم. البته میدانی که؛ به من از دید تو، یک جورهایی امیرخانی‌وارش؛ من‌تو.
با این حال اینها فقط گوشه‌ای از این روزهای من است. روزها و شب هایی عجیب. عجیب. و این تنها صفتی است که میتوانم به این روزها بدهم.

نود و دوم

برای دیدن اخم مخلوط با لبخندت هم شده یکبار این کار را میکنم:)


نود و یکم

یکروز من هم مست پیاله به دست خواهم بود، آبی آسمانی شفاف. دست در دست تو.

نودم

آسمان مثل مست پیاله به دست از صبح دارد رقصان و چرخان می‌بارد و من از صبح مثل زاهد خجول وسط میکده مدام به این وسوسه فکر می‌کنم که چقدر با تو حرف برای گفتن دارم؛ چقدر حرف برای گفتن، مثل چقدر باران برای باریدن، اما فرق است بین زاهد و مخمور که بین تهران بارانی حال من اهواز خاک آلود است و تنها به این دلخوشم که تو در من نفس می‌کشی و من هم گهگاه سرفه می‌کنم.


[و من اینطور وقت ها حس می‌کنم هنوز خودم هستم، زیر باران تنها قدم میزنم، و ذهنم را رها می‌گذارم تا به هر چه خواست فکر کند، خیال کند. چه باک؟!]

[و به قول شیخ؛ آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!]

هشتاد و نهم

اصل کار، شما دو نفر هستید. همه دنیا فرع شمایند. همدیگر را داشته باشید، با همدیگر مهربان باشید.


[این حرف آقا را باید برای همیشه بگذارم گوشه ذهنم، مثل معدود چیزهای دیگر که اینروزها یادداشت می‌کنم که مبادا فراموش شوند.]

[البته باید حواسم هم باشد که مبادا زیر بار برخی اطلاعات اضافی و نامهم و جزیی و مکرر کتابها و حرفهای متعدد خودم را مدفون کنم.]

[راستی بد نیست تو هم این حرف را یک گوشه جا بدهی، حرف شیرینی است:)]

هشتاد و هشتم

انسان  هرچند همیشه در حال تغییر است و اگر کمی بخواهد معمولا به سمت رشد و کمال تغییر میکند، اما سرعت این تغییرها معمولا کند است، ولی با این حال زمان هایی هم هست که به خاطر موضوعی این تغییرها چنان سرعت میگیرند که انسان به راحتی احساسش میکند، انگار که رشد حسن یوسف توی گلدان را.
با این مقدمه میخواهم بگویم، اینروزها هرچند باز بیخواب شده‌ام و دوباره تا دیر وقت بیدارم اما بیخوابی دیگر مثل قبل آزار دهنده نیست و گاهی مقتضی کارهای عقب مانده ام است و هرچند باز شروع به نوشتن کرده‌ام اما دیگر کمتر درگیر نزاع درونی نوشتن و ننوشتنم و خلاصه اینکه انگار اینروزها راحت تر میتوانم فکر کنم، تصمیم بگیرم و تصمیمم را عملی کنم.
البته خیلی ضعف ها هنوز باقی است اما توی قلبم چیزی را احساس میکنم که هر اتفاقی هم بیافتد دیگر از بین نخواهد رفت و آن این باور است که ضعف هام را میتوانم از بین ببرم و همین مساوی است با آرام بودن، با احساس خوب.


[میدانی، از همان زمانی که تصمیم گرفتم به اینکار انگار چیزی درونم جوانه زده که حالا نهالی جوان و زیبا شده، نهالی، شاید اسمش انگیزه، شاید رشد یا کمال یا همه اینها و خیلی چیزهای دیگر.]

هشتاد و هفتم

چیزی که این روزها قلبم را چنان مچاله می کند که انگار اناری در دستهای تو، این است که یکبار بیشتر زندگی نخواهم کرد.

یکبار زندگی کردن برای حیات بی پایان، واقعا وحشتناک است، نه؟

هشتاد و ششم

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

[شعر به لب هام خشکیده، خیال هم در مغزم رسوب کرده، این عدم تعادل انگار دوباره دارد پرتم می‌کند وسط ناآرامی و هراس، و این بد است، خیلی بد.]
[و این بیت حافظ چقدر ترجمان حال من است.]
[و همه چیز به تو مربوط است اینروزها]

هشتاد و پنجم

بعضی وقتها فکر می‌کنی دیگر دلت از این مچاله تر نخواهد شد، اما خب حقیقت این است که باز یک زمان دیگر همین حس را تجربه می‌کنی. گویا دل آدم برای دلتنگ تر شدن هیچ حدی ندارد.


[بیستم]

[و آنقدر طی سالها خویشتن داری کرده بود که از خویش به سطوح آید]

هشتاد و چهارم

پسربچه پرحرف وجودم دوباره بازیش گرفته، اما خب من دیگر خوب می‌شناسمش، می‌دانم شبها باید زودتر چراغ‌ها را خاموش کنم که بهانه نگیرد و روزها هم اعتناش نکنم و خودم را به کارهای دیگر مشغول نشان بدهم. گاهی هم اگر خیلی پاپی شود یک تشر کافیست تا ساعت ها آرام بگیرد. البته باز هم می‌شود گاهی مثل حالا و یا پریشب بازیش بگیرد و نق بزند و من هم تسلیمش شوم که البته آن هم مقتضی وجودش است.
با این توصیفات شاید بپرسی خب چرا یکباره از شرش خلاص نمیشوم و خودم را راحت نمی‌کنم؟ راستش خودم هم زیاد به این قضیه فکر کرده ام و با خودم کلنجار رفته ام اما خب جوابش چندان هم سخت نیست، با شرمندگی می‌گویم که دلم نمی‌آید؛ و شاید بشود گفت تا حدودی دوستش هم دارم، هرچند کارهاش همیشه مایه دردسر و شرمساریست، اما خب باز هم نمی‌توانم بیخیال دیدن لبخندهای شیطنت آمیز گاه و بی گاهش بشوم. اما معقولش همان است که تو می‌گویی؛ یکروز بالاخره باید از شرش خلاص شوم، شاید هم روزی خودش آنقدر بزرگ شود که بگذارد و برود. نمیدانم، شاید حتی بعد از آن دلم برایش تنگ هم بشود.

هشتاد و سوم

یک فرازی هست در دعای بعد از هر نماز در ماه رمضان که می گوید «اللهم اکس کل عریان». منظورش اینکه هر عریانی را خدایا، بپوشان. تعریف ظاهرش که می‌شود همین لباس که بر تن همه مان است و برخی از آن محروم؛ اما تعریف باطنش مثل هر کلام دیگر صادره از معصوم گمانم فراتر و جذاب تر باشد، یکیش مثلا اینکه می‌شود کنار این آیه گذاشتش؛ «هن لباس لکم و انتم لباس لهن» آنوقت می‌شود معنای دلنشین‌تری از آن گرفت که گرسنگی بعد از نماز عصر ماه رمضان را شیرین تر کند که به چه دعایی!

:)


[از تاثرات پنهان کلاس استاد است گویا که مدت ها گوشه ذهنم مانده بود]

[شاعری هم روزی برای محبوبش نوشته بود؛ وطن کجاست جز آنجا که ما هم آغوشیم؟/در آن زمان که ز هم جامه‌ای به تن پوشیم]

[و ایضا؛ چقدر فاصله مانده است تا به هم برسیم؟/ که بوی پیرهنت می‌وزد و مدهوشیم]

هشتاد و دوم

"آنچه می‌دانم این است که برای تو مستمر خواهم نوشت و تو مدام دور [و ساکت] خواهی بود"

[خب راهکارهام انگار خیلی نخ نما شده، باید پی راه های تازه باشم:)]

هشتاد و یکم

“ما أعرفه أنني سأظل أكتبُ لك وستظلينَ بعيدة [وصامتة]”

رسائل غسان كنفاني الى غادة السمان

هشتادم

۱.
خانومی بود که مدت ها پیش به من گفت حال باید خوب باشد، حال بد را باید خوب کرد. بسیار باهوش بود، نقل قولش توی ذهنم مانده، مثل خیلی حرفهای دیگرش، اما این یکی پررنگ تر. البته ایشان گاهی اینروزها خودش می‌گوید آشفته است. که البته گمان نکنم دائم باشد. من مطمئنم بسیار باهوش تر از آن است که بگذارد حال آشفته مستقر باشد نه مسافر. راستی به نظر تو اینطور نیست؟

۲.
خب من هم به اقتباس می‌گویم، بعضی دردها دردهای دیگر را کمرنگ می‌کنند، نه به واسطه اهمیت بیشترشان، که به خاطر نزدیکتر بودنشان شاید. مثلا سردرد، درد ضرب خوردگی مچ دست را. اما درد درد است هنوز. راهش هم اینکه باید درمانش کرد. مخصوصا اگر گاهی دلمان آشفته، جانمان رنجور بشود.

هفتاد و نهم

من اشتباه احساس می‌کنم، زیاد پیش می‌آید.

مثلا همین حالا احساس می‌کردم لااقل اندازه عدد تیتر این پست زندگی خواهم کرد. 

خب همه می‌دانند خیلی زیاد است! و البته علاوه بر غیرمعقول بودن بسیار هم نامهم است و واقعا می‌شود به اینطور احساسات خندید...

و البته تو هم می‌توانی، می‌توانی بخندی:)

می‌بینی؟ هیچ هم هراس انگیز نیست.


[راستی چقدر خودخواه‌تر به نظر میرسم با هر کلمه‌ی تازه‌ای که می‌گویم]

هفتاد و هشتم

اما انگار هراس بزرگ اینجاست که شاید تو حرفهام را نمی‌فهمی. یعنی آنچه من می‌گویم توی ذهن تو آن نمی‌شود که توی ذهن من هست. و این وحشتناک است، نه؟ اینطور هیچ چیز را نمی‌شود پیش بینی کرد، مثل یک بازی بی قاعده،  فکرش را کن، وحشتناک است، خیلی وحشتناک!

راستش من گاهی احساس میکنم دقیقا متوجه نیستم با چه چیزی روبرو شده ام، و در درکش هم بسیار عاجزم! هر لحظه، آنی تازه،  البته بسیار هم زیبا، هر لحظه اش زیبا، اما بسیار هم هراس انگیز...


[راستش بیخواب شده‌ام انگار، برنامه خوابی که تنظیم کرده بودم باز دود شد و هوا رفت.]

[هه، بیخیال... به قول عین القضات گوینده نمی‌داند چه می‌گوید، شنونده چه داند که چه می‌شنود...]

[من نیاز به اعتراف ندارم برای ضعف هام، همین قدر آشفته و ضعیفم که میبینی، تو چندان به خودت سخت نگیر, منظورم را امیدوارم متوجه باشی، در این میان مختار در پذیرش و انتخاب تنها تویی نه هیچکس دیگر، بی هیچ حرف و تاثیر پسینی، یا حرفی پس از آن.]

هفتاد و هفتم


[هفتاد و چهارم]

[با هراسی فراوان از اینکه مبادا ملول شوی، حرفهام را میخورم و تو نزار بخوان ترجمان حرفهای نگفته ام. و بدان اگر تنها با عقلمان قرار باشد زندگی کنیم پیش از آن باید در معنای زندگی تجدید نظر اساسی کرد.]

[که می‌گوید؛

يا سيِّدتي:

كنتِ أهم امرأةٍ في تاريخي

قبل رحيل العامْ.

أنتِ الآن، أهمُّ امرأةٍ

بعد ولادة هذا العامْ

أنتِ امرأةٌ لا أحسبها بالساعاتِ وبالأيَّامْ

أنتِ امرأةٌ

صُنعَت من فاكهة الشِّعرِ

ومن ذهب الأحلام

أنتِ امرأةٌ، کانت تسكن جسدي

قبل ملايين الأعوامْ/ نزار قبانی]




هفتاد و ششم

آهان، یادم آمد!

می‌بینی چقدر فراموش کار شده‌ام؟

راستش از حرفهای اخیرت کمی آشفته دیدمت، دلم شور افتاد بابت حال دلت که نکند بد باشد احوالش! که اگر بد تمام آنچه سببی شده برای بد شدنش فدای یک گوشه لبخندت:) -پیشتر از همه‌شان هم جان من-

و همین دیگر، میخواستم احوالت را بپرسم ولی خب عوضش چقدر بیراه گفتم:(

هفتاد و پنجم

حرف نزدن با تو همان قدر وحشتناک است که بند آمدن زبان وقتی باید فریاد بزنی. اما در برابر تو گاهی بی پناه تر از آنم که بخواهم کلمه‌ای بگویم. چند وقت پیش بود که پسر بچه پرحرفم را توی انبار گوشه حیاط زندانی کردم و در را رویش قفل، مثل همان یکباری که مادر این بلا را سرم آورد که البته حقم بود. البته اینها مهم نیست شاید، اما کمی زبانش گرفته انگار.
بیخیال، اصلا چه داشتم می‌گفتم؟ اصلا چه میخواستم بگویم؟
درست یادم نیست، شاید هم از ابتدا نمی‌دانستم. 
شاید میخواستم همین را بگویم که حرف نزدن با تو وحشتناک است، همان قدر که بند آمدن زبان وقتی باید فریاد بزنی و شاید هم چیز دیگری.

هفتاد و چهارم

زندگی هر چقدر پیچیده، مسیر هر چقدر سنگلاخی و مقصد هر چقدر هم که مه آلود و گنگ، اما باز فارغ از این همه می‌شود ثانیه‌ای کنار جاده به درختی یا تخته سنگی تکیه داد و خیال کرد، و در خیال احوالت را پرسید، که؛ حالت چطور است؟ حالت نه! بالت چطور است؟ و بعد خندید که چه چیزی مهم تر از حال تو؟ مهم تر از احوال بالهایت؟ که هنوز با آنها می‌پری یا نه؟

ای بابا... یادم رفت احوالت را بپرسم که.

شاید تو هم...


هفتاد و سوم

پس اینقدر بیراه نبود دلشوره‌ام که درمان هم نمی‌شد.

اما خب نمیدانم چرا اینقدر مطمئنم:)

هفتاد و دوم

حرف نزدن من علاج نیست برای شما، اما برای خودم چطور؟

ای بابا... مگر شدنی است؟


هفتاد و یکم

هر چند این کتاب مطلع مهر را بیشتر جلو میروم مسئله برایم پیچیده تر می‌شود، من خیلی ساده گرفته بودم زندگی را یا ماجرا اینقدر پیچیده است واقعا؟

هفتادم

[آیریلیق...]

تکیه زده‌ام به چارچوب در تراس و شهر عروس شده را خیره نگاه می‌کنم. برف نه به شدت شب پیش ولی هنوز می‌بارد. نرم و بی هیاهو.

آه...چه کار عبثی است توصیف کردن، چه کار بیهوده‌ای.

[آیریلیق...]

صدایش توی گوشم می‌پیچد، محسن می‌گفت معناش یعنی جدایی، ناله عاشقی است از هجران.

[آیریلیق...]

سرما می‌پیچد توی سینه‌ام. سرفه امانم نمی‌دهد. چه کار عبثی است نالیدن عاشق از هجران دل‌بر وقتی عاشق صدایش هم بیرون نمی‌آید.

[آیریلیق...

آیریلیق...]

سرما رفته توی جانم، باید فکری به حالش کرد.

شصت و نهم

دلم زلال شده است دلبر، زلال تر از هر وقت دیگری که فکرش را بکنی. شوق و ذوق مصنوعی به برف جایش را به سکوت داده و سکوت جایش را به سرما. سرما اما دلم را قندیل نکرده هنوز و خودش چشمه شده، می‌چکد روی یخ های گونه ام. گفتم که ؛دلم زلال شده است دلبر. آنقدر که از روی سینه ام می‌توانم ببینمش که چطور موج برمیدارد و مد میکند.

راستی گفته بودم اینروزها چقدر دلم زلال شده است...دل‌بر...؟



[با این شعر نیما بود مد قلبم؛

زردها بی خود قرمز نشده اند،

قرمزی رنگ نینداخته ست،

بی خودی برَ دیوار.

صبح پیدا شده از آن طرف کوه«ازاکو» اما،

«وازنا» پیدا نیست.

گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار،

«وازنا» پیدا نیست،

من دلم سخت گرفته ست از این،

میهمانخانه ی، مهمان کش، روزش تاریک،

که به جان هم، نشناخته انداخته ست،

چند تن خواب آلود !

چند تن ناهموار !

چند تن نا هشیار !

سال ۱۳۳۴]

شصت و هشتم

چه ترافیکی شده، آنقدر که هر وقت می‌بینم همه چیز انگار به راه است یک چیز دیگر هست که می‌افتد وسط ماجرا.

اما بین این همه اتفاق این روزها وقتی گهگاه به اینجا سر می‌زنم به این فکر میکنم که کاش اینجا را پیدا نمی‌کردی، آنوقت بی هراس میتوانستم وقت و بی وقت بنویسم. و منظم تر کنم ذهنم را.(که بهانه است.)

یا اینکه کاش می‌توانستم توی دفترچه‌ای بنویسم، که نه! حیف که دیگر نمیتوانم.

به هر حال با تمام این شلوغی ها، اینروزها بهتر میتوانم فکر کنم، محکم تر تصمیم بگیرم و بسیار آرامتر از هر وقت دیگرم.

ولی خب...

فقط یک چیز کم است...

که خب مقتضی این است که فعلا کم باشد انگار و خب چه می‌شود کرد جز صبر؟

شصت و هفتم

حسن یوسف کوچک اوایل پاییز نمیدانی اینروزها چقدر بزرگ شده، اولین گلهاش اگرچه پژمردند و پای ساقه‌ ریختند، اما امروز لای برگهای پهن و سبز خوش‌رنگش یک گل جوان دیگر دیدم. که چقدر ظریف، تا چه اندازه زیبا! نمی‌توانی حتی تصورش را هم بکنی. مینیاتوری خوش رنگ با خطوطی ریز و موزون طوری که آدم می‌ترسد نگاهش کند، مبادا بشکند یا پلاسیده شود.

راستی از صبح اینجا دارد یکریز باران می‌بارد. این هم مثل آن گل مینیاتوری فوق العاده است. تهران وقتی باران می‌بارد بهترین جای دنیاست، با نسیمی دل انگیز و بوی خاک نم خورده. می‌شود همه چیز را با وضوح و پر رنگ دید....

.

.

.

همه چیز را می‌شود واضح و پر رنگ دید جز روی تو را و دلتنگی مرا. که چه محوند این روزها.


[از پایان بندی عاجزم، طبق قاعده کلام یجر الکلام می‌نویسم تا به حرف اصلیم برسم، بعدش دیگر حرفی ندارم برای گفتن]

[پنجاه و ششم]

شصت و ششم

حالا اینکه مادر از کجا فهمیده را نمی‌دانم، اما خب من تا به حال یک بیت هم به سفارش دیگری ننوشته‌ام!

اصلا شاید اگر کسی نمی‌گفت چند غزل (هر چند ناقابل) پیشکشت می‌کردم، اما خب ذات من انگار یکجورهای ناجوری لجوج است. اینطور که دوست دارد خودش کارش را با عشق انجام دهد، نه که کسی فرمانش دهد.

و اما قصه از این قرار بود که اواخر شب زنگ زد و ساعت‌ها حرف زد و بعد گفت میدانی که فردا تولدش است؟ 

و خب از اینکه من چقدر جا خوردم اگر بگذریم به اینجا میرسیم که گفتم آره و بعد ساکت شدم تا باقی حرفش را بزند، که با شوق و شعف ادامه داد؛ باید هدیه بدهی دیگر، حالا که نمی‌شود هدیه ات را کادو کنی و به دستش بدهی خب یک شعر برایش بگو، یک هدیه معنوی، تو که حرف میزنی همینطور شعر می‌خوانی.

راستش این اولین باری بود که مادر پذیرفته بود که من شاعرم، از یک طرف هم یکجورهایی پیشنهادش غیر معمول بود. اما خب درست هم می‌گفت تا حدودی. باید هدیه ای بدهم به رسم مرسوم. البته کار را هم با حرفش خراب کرده بود، چون کار سختی است و شاید محال شعر نوشتن وقتی کسی بگوید بنویس.

به هرحال اینطور شد که این ماجرای بی سر و ته که من ناقلش هستم به اینجا رسید که من مستاصل ماندم و ادامه این فکر که واقعا چه چیزی باید کادو بدهم؟ و از سر گیجه تکرار کادوهای مرسوم تولد روی زمین دراز کشیدم که ای کاش انسان ازلی بود و تولدی نداشت!

و به هر حال حالا نه شعر به زبانم می‌آید نه واژه‌ای چندان درخور که مثلا بفهماند فارغ از معنای کلمات تبریک چقدر خوشحالم که من می‌توانم به تو تبریک بگویم.

پس شاید هم بهترین راه همین است که این متن را مثل هر چیز دیگر در روز تولدت با یک لبخند تمام کنم.

چه کسی می‌داند، شاید زبان لبخند بلیغ تر باشد؛

[:)]

شصت و پنجم

اگر می‌توانستم هر چه بخواهم بشوم؛ فردا را ابری پر برف می‌شدم، متراکم و سیاه، و هرجا که بودی دانه دانه می‌باریدم.

شصت و چهارم

فراموشی هم گاهی نعمته، مثل آسمون که توی تیرماه فراموش کنه که نباید بباره:)