صد و پانزدهم


از آن روز که عکس این صفحه‌ی کتاب را توی وبلاگت گذاشتی هربار آتش بدون دود را دیدم دلم لرزید، تا اینکه نمیدانم چه شد اینروزها توی اوج شلوغی برنامه هام یکهو تسلیمش شدم، حالا هم که کتاب دوم را نیمه‌ام و کتاب سوم توی کیفم... 


[این که نادر می‌گوید عشق و دوست داشتن دو نوعند مثال اصولیش میشود حرام و واحب که دو نوعند، دو نوع یعنی ریشه هاشان متفاوت است، مثل حرام و واحب که هرکدام ملاک و اراده خاص خود را دارند و نتیجه اش این که نوعان لایجتمعان. اما به نظرم نادر دوست داشتنی هرچقدر هم خوب، اما اینجا انگار اشتباه کرده، من گمان میکنم عشق و دوست داشتن از یک ریشه اند، اصلا یک چیزند و تنها در دو قالب مختلف. مثل آب در دریا و آب رود، هردو آبند، با یک ریشه، اما در دو قالب متفاوت. چرا بعضی اوقات سعی داریم اینهمه چیزها از هم جدا کنیم؟]

[و اینطور شد که؛ گرفتار شدیم رفت]