پنج روز زندگی

از دوشنبه عصر که هواپیما توی فرودگاه اهواز نشست، تا جمعه ظهر که با پرواز ساعت ۱۰ و پنجاه دقیقه از همان فرودگاه به تهران برگشتم روزهایی بر من گذشت شبیه به رویا و اگر میخواهی بدانی چرا، پست های سال پیش همین وبلاگ را بخوان.

من با هم بیرون رفتیم، بستنی خوردیم، فلافل‌هایمان را توی لشگر آباد پر کردیم، خندیدیم... ما زندگی کردیم و زندگی چیز بود که من پیش از این روزها تصوری از آن نداشتم.

و من حس می‌کنم هنوز هم ممکن است از خواب بیدار شوم.

دلتنگی

کلیشه یا تکرار؟

چهارصد و چهل و یکم

دلم سکوت و آرامش می‌خواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و...

حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها می‌خوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!

آمدن و رفتن

شادیش با غم، خنده‌اش با گریه، راحتش با رنج، زندگی‌اش با مرگ، وصالش با فراق...
اینجا هر چیز با ضدش ممزوج است.
و من از شیشه ماشین به دشت خیره‌ام و فکر می‌کنم به فاصله‌ای که با هربار چرخیدن چرخ این پراید فکسنی دارد بین ما زیاد می‌شود.

چهارصد و سی و نهم

می‌گوید: «آخرش تنها می‌شوی، هرکسی همراه باشد یا رهایت می‌کند، یا دنیا آنقدر بی‌رحم هست که هرچقدر هم او باوفا، از تو بگیردش. بردارهام کجان، همسرم، فرزندهام؟ می‌بینی، نهایتش می‌فهمی همه‌اش بازی است تا تو را بیازمایند وگرنه باید قبول کنیم همه چیز گذراست اینجا».

حاجی‌بابا، پنجاه و خورده‌ای سن دارد و کم کم پیر شده. حاجی بابا می‌گوید با همان لهجه‌ که می‌خواهد جلوی من بپوشاندش.


+چه شب دلگیری است امشب...

چهارصد و سی و هشتم

انگشت اشارشو آروم با انگشت اشارم لمس کردم، تکونی خورد، دستش رو جمع کرد و همونطور آروم به خوابیدن ادامه داد...

با خوابیدن او خستگی من در میرود

خوابیده خیلی نرم و آروم و زیر نور چراغ تراس صورتش برق می‌زنه. گاهی انگشتای دست راستش که از پتو بیرون اومده تکون میخوره که اگه اونم نبود نگرانش می‌شدم از بس آروم و بی‌حرکنه. من حالا بیشتر از نیم ساعته اینطور بالای سرش نشستم و خیره نگاش می‌کنم و دلم ضعف میره و خدا رو شکر می‌کنم.

عجب آرامش غریبی اول صبحی اینجا حاکم شده!

چهارصد و سی و ششم

دارم یکی از سخت‌ترین یک ساعتای عمرمو می‌گذرونم.

چهارصد و سی و پنجم

چنان مشتاقم ای دل‌بر به دیدارت...

به دیدارت...

چهارصد و سی و چهارم

به شکل احمقانه‌ای بلیط‌های هواپیما را چک می‌کنم، زیاد می‌خوابم، کاری که فورس ماژور باشد برای انجام دادن ندارم و فقط انتظار می‌کشم.

شب ها بیدارم، تا صبح، بلکه بیشتر، نزدیک به ظهر می‌خوابم تا عصر، عصر بیدار میشم و با سردرد سعی می‌کنم به کار مشغول شوم. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود و اعصابم هم ضعیف شده و با عصبانیت عینک را به چشم می‌زنم، از چشم بر می‌دارم و تحمل می‌کنم.

خوابم می‌آید و منتظر می‌مانم. دلم مچاله میشود و کم کم...

داستان غم انگیزی است.

زندگی

یه چیز کوچولوی زیباست، مثل دیدن خنده‌ی تو، توی ۴اینچی گوشیم.