چهارصد و بیست و سوم

حالم اصلا خوش نیست.
هر چه گفتم، هر چه نگفتم همه نارواست.
گریه حرف اول و آخر من است.
مضحک است.
هیچ نیست. هیچ نیست.
و من کاش می توانستم به عصر حجر برگردم.

چهارصد و بیست و دوم

به «آسمان» برو گنجشکک درخت چنار


[راستش اینطوری است، متاسفانه همینطوری است. داشتم پست ها را می دیدم که چشمم به این خورد و متاسفانه اینطوریست. حس نوستالژی همینطوری است، رفتن سراغ گذشته، آلبوم ها، نوشته ها... متاسفانه همینطوری است.]

چهارصد و بیست و یکم

ناخودآگاه می‌ترسم مثل هربار سراغ عکس‌ها، سراغ...
میترسم خیالت کنم و خیال هم گویا از هراس من می‌ترسید، از ذهنم پر میکشی و تنها به فکرنکردنت فکر می‌کنم.

چهارصد و بیستم

به قرار این شب‌ها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر می‌شود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم می‌گذارم و زیرلب حرف‌هایی می‌زنم بی‌هدف. اشک حلقه می‌شود توی کاسه چشم هام اما نمی‌افتد، همانجا پرده می‌شود برای دیدن...

به قرار این شب‌ها قدم می‌زنم و فکر میکنم که این درد را می‌شود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمی‌دهد که. گفتگو با یک موجود ساکت می‌دانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم می‌گیرد باز...

کاش از ابتدا اینها را می‌نوشتم، مثلا یک دفترچه ای چیزی! اما خب برای چه؟ به چه کارم می‌آید؟ این رنج که حالا می‌برم به چه کار نوشتن می‌آید؟ همان بهتر که ننوشتم...

کسی درک می‌کند راستی؟ کسی این رنج را درک خواهد کرد؟ آیا این رنج پوچ و بیفایده است؟ باز بغض میکنم به قرار این شب ها، همان بهتر که ننوشتم...


[به قرار این شب ها، پیش نویسش می‌کنم]

.

آخرش خوبه؛
اگه خوب نبود، بدون آخرش نیست.
دلتو بسپار به کسی که باید بسپاری،
دلمون بسپاریم به کسی که باید بسپاریم...

چهارصد و هجدهم

می‌بینی؟
آنقدر توی دلم این رسوب‌ها کهنه شده که با تصور شفاف لبخندت، لبخند نمیزنم.
 غم‌انگیز است...

چهارصد و هفدهم

...
پاک شد

چهارصد و شانزدهم

نیستی ببینی، ماجرا تلخه...

چهارصد و پانزذهم

بگو نصیب من از تو چه بوده غیر از غم؟

چهارصد و چهاردهم

تاچ گوشی‌اش خراب شده بود از بس...

چهارصد و سیزدهم

انگار آرشیو مطالب را برداشته بودم

[چهارصد و یازدهم]

چهارصد و دوازدهم

تو برای من عزیز و خواستنی هستی، با تمام چیزی که هستی. من چطور می‌توانم رهایت کنم؟ 

[این حرف از هزاران حرفی است که این چند ساعت مدام توی ذهنم تکرار می‌شد، گفتنش را به اغماض ببین اینبار، باورش کن و بعد میتوانی خودت را به ندیدنش بزنی!]

چهارصد و یازدهم

مرا می‌بینی؟ کیستم؟ چیزی جز عاشق‌ترین عاشق به تو؟ آیا غیر از این جز توهم است؟ تو گمان می‌کنی اغراق می‌کنم؟ آیا لبخند میزنی و گمان می‌کنی صادق نیستم؟ مرا می‌بینی؟ جز درخت چناری چندساله و تنومند از محبت به توام که ریشه دوانده، ساقه‌اش تنومند شده ولی از شرم، از خودداری، هیچ بهاری پر از برگ سبز نمی‌شود؟ یا نه، می‌شود! جوانه می‌دهد هرلحظه، چه بهار، چه تابستان، چه پاییز و مگر چنار زنده می.تواند جوانه ندهد؟ اما فرض کن چناری را که با دست های خودش برگهاش را می‌پوشاند، با دست های خودش جوانه هاش را یکی یکی می‌کند. می‌دانی چقدر نگران است از روزی که دیگر جوانه ای ندهد، چقدر می‌ترسد از روزی که واقعا بفهمد مستحق افتادن است؟

تو پای این درخت می‌نشینی و هر جوانه‌اش را انکار می‌کنی. گمان می‌کنی نیازی نیست به برگهای این درخت. می‌دانم که مطمئنی این درخت زنده‌ است، با او حرف می‌زنی، به او لبخند می‌زنی ولی گمان می‌کنی این جوانه های وقت و بی وقت اضافی‌اند، شاید با خودت می‌گویی هنوز بهار نشده، جوانه‌های پاییزی ترسناکند! یا شاید واقعا فکر می‌کنی...

مرا می‌بینی؟ کلافه‌ام از استعاره‌ها، حتی از استعاره‌ی چنار. تو تلخی افتادن یک جوانه‌ی سبز را شاید نچشید‌ه‌ای تا به حال. حرف‌های صادقانه‌ای که توی سرم می‌آید، می‌نویسمشان گاهی، کلنجار می‌روم، میگویمشان و بعد تمام تنم می‌لرزد. تو فکر می‌کنی اغراقند؟ بیشتر می‌لرزم. تو پست‌هات را پاک می‌کنی؟ بیشتر می‌لرزم. می‌گویی وقتش نیست؟ تمام شاخه هام را ترس پر می‌کند. مبادا لحظه‌ای پای این چنار رنجیده شوی.

برای من بی‌برگی به همان تلخی افتادن جوانه‌هاست، برای من اصلا چه فرقی می‌کند؟ این را از خودم زیاد پرسیده‌ام، تلخی برای من حق است ولی رنجور شدن برای تو ناحق. حق را باید پذیرفت اگرچه تلخ.

راستش من هم ناراحتم و ناراحتیم دوچندان است وقتی تو گرفته ای.

با خودم ‌فکر میکنم شاید بهتر بود، چیز دیگری می‌نوشتم. راستش به حرفها و احساساتم بدبین شده‌ام، می‌ترسم از گفتنشان. نمیدانم، شاید حرفهای دیگری باید می‌زدن، نمیدانم. شاید نیاز باشد درباره‌اش حرف بزنیم. فکر می‌کنم آنقدر در نوشتن متن های بلند ضعیف شده‌ام که هراسناک است. می‌ترسم که مبادا چیزی بگویم که غیر از آنچه باشد که فکر میکنم. اینها حرفهایی بود که شاید عصر جمعه توی سرم می‌پیچید و رسوب شدند توی سرم. وگرنه حرف حالایم شرمندگی است از تو و از خودم که چقدر ناشیانه دست و پا میزنم تا همه چیز خوب باشد و هرلحظه بیشتر آزارت میدهم، گاهی شک می‌کنم حتی که نکند دارم به عمد آزارت می‌دهم! و چقدر متنفر می‌شوم! فکر می‌کنم چرا وقتی همه چیز خوب است اینطور آزارت می‌دهم؟ چرا مدام مسئله جدید ایجاد می‌کنم؟ حرف‌حالایم عذرخواهی است، دستپاچگی است و خیره شدن به زمین. فکر می‌کنم باید بیشتر فکر کنم، خوددارتر بشوم شاید، عاقل تر شاید، بزرگتر حتی! و تلاش می‌کنم. تلاش می‌کنم و امیدوارم همه چیز بهتر بشود.


چهارصد و دهم

نازنینم!
من خودم را از چه محروم می کنم؟ از اینکه نگویم نازنینم؟ از اینکه هر صبح خیالت نکنم و عوضش به جلسه ی عصرگاهیم فکر کنم؟
نازنینم!
چرا نباید برای تو بنویسم تا بتوانی بخوانیم؟ چرا باید حرفهام را پنهان کنم مدام؟ چرا باید این آسمان را تا گلو پر از ابر کنم؟
دنبال واژه می گردم، یادت هست؟ من همیشه دنبال واژه می گشتم. دنبال واژه هایی که بتوانم با آنها با تو حرف بزنم، بتوانم به تو، شده حتی یک لحظه، گوشه ای از این آسمان زلال را نشان بدهم. اما انگار آنقدر ابرها را روی هم گذاشتم که هیچ طوفانی هم نمی تواند کنارشان بزنند.
نازنینم.
چرا نباید برای تو بنویسم؟ تو دلت از این آسمان ابری معمولی نمی گیرد؟

چهارصد و نهم

من بداهه سرای چشمانت، بودم و حال، دست من خالی است

چهارصد و هشتم

همینطور که پشت سیستم از تایپ کردن مدام انگشت هام خسته شده، به تو فکر می‌کنم.
و می‌خندم؛ به اینکه، چه خوب شد همه چیز به تعویق افتاد! وگرنه داماد شَل و لنگ هم برای خودش سوژه‌ای می‌شد!
:)