چهارصد و بیستم

به قرار این شب‌ها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر می‌شود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم می‌گذارم و زیرلب حرف‌هایی می‌زنم بی‌هدف. اشک حلقه می‌شود توی کاسه چشم هام اما نمی‌افتد، همانجا پرده می‌شود برای دیدن...

به قرار این شب‌ها قدم می‌زنم و فکر میکنم که این درد را می‌شود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمی‌دهد که. گفتگو با یک موجود ساکت می‌دانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم می‌گیرد باز...

کاش از ابتدا اینها را می‌نوشتم، مثلا یک دفترچه ای چیزی! اما خب برای چه؟ به چه کارم می‌آید؟ این رنج که حالا می‌برم به چه کار نوشتن می‌آید؟ همان بهتر که ننوشتم...

کسی درک می‌کند راستی؟ کسی این رنج را درک خواهد کرد؟ آیا این رنج پوچ و بیفایده است؟ باز بغض میکنم به قرار این شب ها، همان بهتر که ننوشتم...


[به قرار این شب ها، پیش نویسش می‌کنم]