چهارصد و هفتم

چه چیزی بزرگ تر از تو هست که خدا میتونه به من بده؟ 
چرا باید ناآروم باشم وقتی میتونم به خدا اعتماد کنم مثل همیشه، مثل وقتی که ازش تو رو خواستم و اعتماد کردم؟
خدایی که تو رو اینطور مقدرم کرده و اینطور قلب من رو به واسطه تو آروم میکنه آیا نمیتونه همونطور منو شایسته فرشته‌ای مثل تو قرار بده؟
کاش فقط زودتر این اتفاق بیافته تا دیگه هیچوقت حتی اندکی هم آزارت ندم!

چهارصد و ششم

شب خودش خیال بردار است حالا با بیخوابی هم اگر همراه شود...
به آدم احساس سردرگمی میدهد، دلتنگی، تنهایی.

چهارصد و پنجم

این موقع شب به سرم می زند که چیزی برای تو بنویسم. چیزی مدام توی سرم می گوید که باید چیزی بنویسم. تمام قالب های عاشقانه ای که خوانده ام را مرور می کنم. از نامه های غسان به غادة، نوشته های ابراهیمی برای همسرش... اینطور نوشته ها با چه آغاز می شوند، با خطابی شیرین مثل عزیزم، یا نام زیبای تو؟ کدام را انتخاب کنم؟ اصلا می توانم نامت را تایپ کنم؟ می توانم عزیزم خطابت کنم؟ می توانم اما زیر لب. 
این متن ها چطور آغاز می شوند، چطور تمام می شوند تا بتوانند آنچه باید را کادو پیچ شده دستت بدهند تا ببینی چقدر این دل سنگین است. چقدر این دل مشتاق است. چقدر این جان سرگردان. و 

چهارصد و چهارم

همه اش در سرم می چرخید که آیا می شود حتی شده اشتباهی لحظه ای ببینمت.
بعید بود، ولی خب محتمل.
اینطور فکر ها خیالات غلیظی هستند که انسان را غرق می کند.

چهارصد و سوم

با چشم هایی که چند روزی است درست و حسابی نخوابیده اند، به مانیتور خیره می شوم تا با تو حرف بزنم. مانبتور چشم های تو، دستهای من که تایپ می کنند جای گلوی گرفته ام و چشمهای تو... راستی کی می خوانی اینها را؟ می خوانی شان اصلا؟

نمی دانم شاید فراموششان می کنی، مثل هر حرف روزمره ی دیگری، شاید به خاطر نیاوری که یک شب من با چشم های چند روز نخوابیده به مانیتور خیره شده بودم که با تو حرف بزنم. شاید به خاطر خودم هم نماند. جزئیات یاد آدم نمی ماند. چیزهایی مثل این پست در خاطر نمی مانند، مثل چهارصد و سه پست قبلی که شاید بعدها به زحمت پنج یا شش تاشان را به یاد بیاوری. مثل حرفهایی که با هم زده ام. چه تصوراتی می مانند؟

نمی دانم. شاید هم هیچ وقت از بین نروند.

راستی می دانی دیدن آن چنارهای بلند و سبز دم خانه تان از پشت شیشه ماشینی که قرار نیست بایستد چه حسی دارد؟ نه! واقعا دردناک است. خب چه می شود کرد. دردها فراموش می شوند شاید. شاید هم نه. دردها آیا جزئیاتند؟ فرض کن چه حس ناجوری است وقتی فکر کنی دردها فراموش نمی شوند، و چقدر ناجورتر وقتی فکر کنی فراموش می شوند. می دانی دردناک است. 

فردا دوباره چمدانم را جمع می کنم با خودم می گویم که قوی هستم، به راه هایی که باید بروم فکر می کنم، خوشحال و خندان از زیر قرآن رد می شوم و با خودم فکر می کنم دردها آیا جزئیاتند؟ چنارهای بلند جلوی در خانه تان آیا چیزهایی جزئی هستند؟ و لبخند می زنم.

چشم های چند روز نخوابیده ام

چهارصد و دوم

دارم فکر میکنم برم یه اسپری زرد بخرم، روی دیوار خونتون بنویسمش:)


[تازه میشه ازش عکس گرفت با هشتگ جداریه منتشر کرد!]

[چهارصد و یکم]

چهارصد و یکم

کلِّمینی

کلامکِ عسلٌ

و «فیه شفاءٌ للنُاس»1


1.نحل69

[بین حرفهامون به ذهنم رسید:)]

چهارصدم

چجوری تحمل کنم و از تو با همه حرف نزنم؟

سیصد و نود و نهم

دل اگه تنها نبود جا واسه مهمون نمی‌ذاشت

کوه اگه عاشق نبود سر به بیابون نمی‌ذاشت


[اول صبحی بعد از این همه قر و قاطی درس خوندن این ترانه با خیال تو می‌چسبید، جای صبحانه، جای خورشید...]

[ما به اندازه‌ی کافی توی دنیا بی‌کسیم

نذار آدما بگن که ما به هم نمی‌رسیم]

سیصد و نود و هشتم

از خودم می‌پرسم پس چرا آشفته تر می‌شوی؟

به خواب دعوتم می‌کند.

به خواب...

سیصد و نود و هفتم

از خودم می‌پرسم با چه آرام می‌شوی؟

ناخودآگاه تو را خیال می‌کند.


[بازگشت به عصر تیترهای ترتیبی]

حالِ خوش

می‌نشینم روی تختم، از در باز اتاق به چراغ های چشمک زن مناره مسجد رو به رو خیره می‌شوم.
اینهمه دور؟ اینهمه دور؟
صدات می‌کنم و نمی‌شنوی، می‌بینمت و نمی‌بینی.
عزیزم، عزیزم، عزیزم! صدایت تو گوشم می‌پیچد و تو حرف نمی‌زنی. دلتنگت می‌شوم مدام، دلتنگتر و اسمت را به سختی زیر لب زمزمه می‌کنم و نمی‌شنوم.
عزیزم، عزیزم، عزیزم!
حال خوشی دارم گوشه‌ی این اتاق خلوت و به این حال خودم غبطه می‌خورم. لبخند میزنم و صدات می‌کنم، صدات می‌کنم و نمی‌شنوی.
حال خوش و حال بد، صفت هر حالی میتواند باشد.
فرض کن خوشحالی را، می‌تواند حالی نفرت انگیز و بد باشد. فرض کن دلتنگی من برای تو را، می‌تواند بهترین حال دنیا باشد!
و چرا شک کنم؟
بهترین حال دنیا همین است.

برای گلدانت اسمی بگذار

با من که حرف میز‌نی،
چیزی درون من جوانه می‌زند
هربار یک جوانه‌ی تازه!

تو آسمان منی، از تو من کجا بپرم؟

:)

دل‌گیر

انگار خیلی وقته 

راست میگویی

اصلا قابل قبول نیست برای امتحانات استرس داشته باشم، اصلا قابل قبول نیست نگران باشم برای چندتا امتحان کوچک. نه خب، اگر هم کمی فکر کنم واقعا نیازی هم نیست.

هرچند نگرانی نسبت به آینده وقتی ضعفهای آدم توی امتحانها مشخصتر میشود، بیشتر میشود. اما این هم قابل قبول نیست.

قابل قبول همان هاست که میگویی، راست میگویی.

و خب، باید به من بگویی تا از این فکر های بچگانه دست بردارم:)

ماراتن بی پایان

به نظرت تا کجای امتحان ها سرپا می‌مانم؟ گمانم اگر بتوانم جان سالم به در ببرم امیدی هم باشد برای درست شدن باقی چیزها. شبیه یک ماراتن نفس گیر است و اینبار نفس گیر تر از هربار دیگری. من می‌دانم ایستادن که هیچ، هرگز نباید قدم هم بزنم! چون من اینجا، توی این مسیر هستم که بدوم و دونده ای که ندود مثل پروانه ای است که پرواز نمی‌کند. این فاجعه است و هیچ کس فاجعه را دوست ندارد. پس به تو فکر می‌کنم، با خدا حرف میزنم، از اضطراب می‌لرزم و لحظه ای، لحظه‌ای فکر ایستادن...نه! فکر قدم زدن هم نمی‌کنم.

اما به نظرت تا کجا سرپا می‌مانم؟


[اینها را به تو می‌گویم، روبروی تو، چون تنها تو باید این حرف ها را از من بشنوی نه هیچ کس دیگری و تنها تو هستی که باید به من لبخند بزنی.]


بلند بلند با تو

ما از خودمان ناراضی هستیم و این شروع راه است شاید، این را به هردومان میگویم، به هردومان میگویم که باید باور کنیم این نارضایتی و کاستی ها را، و این شروع راه است. ولی برای رسیدن چاره ای جز شروع کردن نداریم. من هرچند این روزها شدیدا احساس سردرگمی میکنم، و ضعف اراده و به یاد آوردن ضعفهام شدیدا مچاله ام میکند. اما باز یک فرصتی مثل حالا تو را کنار خودم تصور میکنم و برایت حرف میزنم، بعد از زبان تو حرفهای خودم را واگویه میکنم، لبخند میزنم و میلاد میگوید چرا می‌خندی، احمقی چیزی شده‌ای؟ و من میخندم، چشمم هام را با چفیه میبندم تا بخوابم، سعی میکنم، سعی میکنم...
نمیشود، لبخند میزنم و میگویم این شروع راه است، کسی در‌شروع نرسیده پس نگران نباش، به تو میگویم، به خودم میگویم، دلم می‌شکند از این همه فاصله، چشمهام را به هم فشار میمدهم، این غصه آمیخته با شادی، این یاس همراه با امید را چه طور در این قلبی که اینطور میزند جا بدهم. 

[آنچه باقی مانده را هم تلاش کن، و فکر کن، تازه اول راه است]

جایگزینی که نیست

دل آدم میگیرد اینطور، وقتی تصورت کنم تنها اشک میریزی. ولی از آنطرف من عمیقا اشک را درک میکنم و به حالت با تمام وجود غبطه میخورم، کاش، ای کاش میتوانستم من هم همین حالا اشک بریزم، طوری که لذت ببرم، طوری که آرام شوم. به قول تو نوشتن شاید جایگزین خوبی برای گریه است، ولی خود گریه هم جایگزین است. جایگزین چیزی که باید باشد. دوست دارم قبل از فردا آنقدر گریه کنم که روی گونه هام جوانه بزند، که یادم برود کمی، که آرام بگیرم شاید. به حالت غبطه میخورم و دلم تنگ میشود. اینها متضادند، نمیدانم...

...

اگر چه لذائذ زیادی از این دنیای دانی را تجربه نکرده‌ام اما گمانم بزرگترینش، یا با تسامح یکی از بزرگترین هاش خواندن چیزهایی است که تو برایم می‌نویسی.
گمان نکنم چیزی هم بتواند جایش را بگیرد.
خواستم اینرا قبل از خواب بگویم، دلم آرام بگیرد:)

I'm your man

man رو اگه بگیم مرد، میشه من مرد تو هستم(:
و یا،
man رو اگه بگیم انسان، میشه من آدم توام:)
اینطور، اولی می شه یه تحکم عاشقانه، دومی یه ذلالت عاشقانه، یه جورایی میشه یه عاشقانه ی مردونه، و خب چه دوگانه ی قابلی لمسیه برای من:) و مگه جز اینه؟


[به نظرت لیئونارد کوهن وقتی توی ترجیح بند تراکش داد میزنه آیم یور من، حواسش به شاعرانگی این ترجیح بند بوده؟ من که می گم بوده، وگرنه نمی تونسته اینقدر خوب اداش کنه. شاید هم خودش تجرب کرده]


مرد مرگ است

اینها عاشقانه نیست جانم، یا اگر هست از این عاشقانه های معمول نیست. جماعت معنای عاشقانه را لوث کرده اند، یا شاید هم لوس. اما عاشقانه برای ما همین الفاظ به زبان محاوره است که من از لب های با حیای تو تصورشان می کنم و آرام می گیرم. عاشقانه همین آرامش است و اگر زندگی عاشقانه نباشد قطعا می شود جهنم بی تابی و هذیان. پس عاشقانه نیاز به بازتعریف تازه ای دارد فارق از توهمات لوس جماعت. می شود گفت: عاشقانه، همین تویی، همین سکون، همین آرامش. یا خلاصه نرش همان گزاره اول؛ «عاشقانه، همین تویی.»

و خب اینطور بهتر است(:


[ای بال و پرم! شکوه بالندگی ام

دامن زده خوبی ات به شرمندگی ام

زن زندگی است و مرد، مرگ است ولی

مادام که با توام پر از زندگی ام]

باید باشی

آخر شب‌های، روزهایی که از خودم راضی نیستم باید کسی باشد که روبرویم بنشیند و لبخند بزند، لبخند بزند و لبخند بزند تا گونه هاش چال بیافتد. باید یک نفر باشد که این آخر شبها با صدایی که جز من کسی نشود بگوید، مضطرب نباش، همه چیز درست می‌شود. یک نفر که بگوید، بخندد و با دستهاش پلکهام را ببندد تا اینقدر برای خوابیدن عذاب نکشم. کسی که دستش را روی سینه ام بگذارد تا همه چیز آرام بگیرد.

اینطور آخر شب ها کسی باید باشد، کسی که باید باشد اینطور آخر شبها.