القهوة کالحب

آن اوایل که شبهای امتحان برای بیدار ماندن قهوه پشت قهوه می خوردم، تپش قلب می گرفتم، دستهام می لرزید و سینه ام داغ داغ می شد. محمدحسین می گفت عادت می کنی، تو اهل قهوه نبوده ای. اما عادت می کنی. ولی امشب باز وقتی فنجان قهوه ام را سرکشیدم قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن و ناخوداگاه یاد تو افتادم، اینطور است دیگر، آدم شرطی می شود. من اینطور تپش قلب را اولین بار با تو توی آن روزهای سرد تجربه کردم و حالا بین این روزهای گرم قهوه و خیال جور ندیدنت را می کشند. 
یکی می گفت عادت می کنی. زیاد ببینیش عادت می کنی.
و من قلبم هنوز از قهوه عصر می تپد و خیالت می آید، می رود، دلم را تنگ می کند؛ و قلبم مثل گنجشکهای روی چنار جلوی خانه تان تند و نامنظم می تپد.

[القهوة کالحب
قلیل منها لا یروی
وکثیر منه لا یشبع
محمود درویش]

انتِ لستِ وحیدة

You'll never walk alone

(:

معنی تنهایی

أنا لستُ وحید،

أنتِ كلُ أصدقائي.


[من تنها نیستم،

تو تمام دوستان منی.]

سیصد و هشتاد و یکم

احساس شرمندگی های معمول در مقابل این حس شرمندگی که تنها وقتی مشکلی هست یاد خدا می افتم هیچ نیست. مشکل از کجاست؟ قلبم مطمئن نیست انگار، هنوز می ترسم، همیشه میترسیدم، یعنی می شود؟ می شود یک روز باور کنم؟ مشکل از کجاست؟ خواستن چرا وصل نمی شود به توانستن؟ شرمنده ام، خسته ام...

محرکیة بودنت

می فرمان که:
لا شک ایضا فی الخصوصیة الثانیة من الآثار التکوینیة للقطع بما یکون متعلقا لغرض الشخصی، فالعطشان الذی یتعلق غرض شخصی له بالماء حینما یقطع بوجوده فی جهة، یتحرک نجحو تلک الجهة لا محاله، و المحرک هنا هو الغرض، و المکمل لمحرکیة الغرض هو قطعه بوجود الماء، و بامکان استیفاء الغرض فی تلک الجهة.

و من اینطور ترجمه می کنم که:
آدم ممکنه خیلی چیزا رو بدونه و بدونه بهشون نیاز هم داره، ولی هیچ وقت هم سراغشون نره، چرا؟ چون که این دونستن نیست که ما رو حرکت میده. یه چیز دیگه ای نیازه. چیزی که بهش میگن غرض و خب من بهش می گم تو. و این اونچیزیِ که میتونه آدمو حرکت بده. اینکه بیای و چیزایی که حتی ممکنه بدونم رو تو بهم بگی. اونموقع است که لا محاله و به ناچار می رم به سمتشون. با شوق، مثل حالا.
:)

عاشق به هزار و یک دلیل است ولی

از من می پرسی، و من همیشه به این فکر کرده ام، به جواب این سوال، و از فرط تعداد زیاد جوابهایش گیج شده ام! دیده ای وقتی جواب یک معادله بی نهایت می شود؟ به آدم معمولا حس بی جوابی دست می دهد ولی خب واقعا اینطور نیست! واقعا، اینطور نیست! من، مثل همین عصر، به این سوال فکر می کنم، از فرط تعدد جوابها گیج می شوم، اما باز تلاشم را می کنم به تو بفهمانم که این گیجی و ابهام هرگز از بی جوابی نیست. تو این را می فهمی، مطمئنم که تو میدانی تمام جواب سوالهای عالم می تواند جواب این سوال باشد! ولی من باز تلاش می کنم، و همیشه تلاش می کنم، تا هیچ وقت غیر از این فکر نکنی.

[قول و غزل از هر قلم آورد دلم
از هر قِسمی صد قَسَم آورد دلم
عاشق به هزار و یک دلیل است ولی
در پاسخ تو باز کم آورد دلم]

خواب راحتم

کاش میتونستم بعد از آخرین حرفی که بهت میزنم لُپاتو ببینم که از لبخندت چال می‌افتن. اونوقت می‌تونستم تا آخر عمر برم و راحت بخوابم، راحتِ راحتِ راحت.

:)

یک آینه شاید

تا حرفهام را اینبار برای خودم بازگو کنم.
ساعت ها، ساعت ها، ساعت ها...
بی محدودیت!
شاید توانستم چیزی بفهمم، شاید قابل ادراک بود، شاید آنقدرها هم پیچیده نیست... 
نباید آنقدرها هم پیچیده باشد.

حرفهایی که با تو نمی زنم

وقتی از اتاق بیرون زدم بغضم شده بود یک ورم غیر قابل تحمل، می گفت طبیعی است، می گفت همه کسانی که در این مسیر پا می گذارند این مرحله را باید رد کنند، می گفت خود من. من هم این مرحله را رد کرده ام. حرف می زد و حرف می زد و من از یک جایی به بعد دیگر شوقی نداشتم چیزی بگویم. فقط منتظر بودم تمام بشود تا بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکد را یک جای دیگر خالی کنم.
چند روز است. فکر می کنم به مسیری که آمده ام، به فشاری که تحمل کرده ام، به چیزهایی که به دست آوردم، به چیزهایی که از دست داده ام. فکر می کنم. مدام فکر می کنم. و فرسوده تر می شوم انگار.
«حالتون خوبه جدا؟
گمونم خوب باشم، فقط شاید ضرورت بود کمی بیشتر حرف بزنم یا ضرورت بیشتری بود برای حرف زدن.»
این چیزی است که کاش بود. اما...
امروز ظهر که به سختی باز پای درس نشستم چیز خاصی متوجه نشدم. فکر کردم به مسیری که آمدم، به چیزهایی که از دست داده ام، چیزهایی که به دست آورده ام. تمام ضعف هام را. تمام چیزهایی که ندارم. به تو فکر کردم. ترسیدم. خواستم با تو حرف بزنم... خودخواهی نیست؟
بلند شدم و رفتم تا اتاق مسئول گروه، برایش توضیح دادم، گفتم فرسوده شده ام، گفتم تحمل نمی توانم کنم. گفتم شاید نیاز باشد درباره من تجدید نظر کنند...
_شاید نیاز باشد درباره من تجدید نظر کنی؟_
با چشمهای گرد نگاهم می کرد. می گفت طبیعی است، می گفت همه کسانی که در این مسیر پا می گذارند این مرحله را باید رد کنند، می گفت خود من...
منتظر بودم تمام شود تا نکند بغضم وسط آن اتاق بشکند. خیلی ناجور می شد.
_شاید نیاز باشد درباره من تجدید نظر کنی؟_
به صفحه گوشی ام زل می زنم. چیزی می نویسم. ارسال می کنم. حذف می کنم. میروم روی پای دراز بکشم. می گویم خسته ام. می گوید تو هم که خستگی ات را برای من آورده ای. برو بخواب، طبیعی است، همه کسانی که که در این مسیر...
«باور کنید که خیلی چیزها طبیعیه و ما بزرگش می کنیم»
فقط منتظرم تمام بشود. میدانم تمام شدنش حالم را عوض نمی کند، می دانم اگر گریه کنم چیزی حل نمی شود. می دانم اگر حال بدم را فریاد بزنم چیزی حل نمی شود، می دانم... ولی از این که مدام به خودم بگویم قوی باش خسته شدم، از این قوی بودن تصنعی، از حرف های پوچ...
همه چیز اما طبیعی است، همه کسانی که...
«فکر می کنید بودن ما کنار هم حالمونو بهتر می کنه؟»
_شاید نیاز..._
من تنها کمی خسته ام.
«راستی عیدتون مبارک.»
-شاید نیاز باشد..._

آمنت بعینیک

آمنت بأن جمال الکون جمالك

و باأن ضیاء کل الشموس ضیاءك


آمنت بأن کل النجوم تلألأت

و يّنت السماء حین تبسم فاهك


آمنت بأن الحیاة تکون بحبك

و بأن الروح ترد عند لقاك


[ایمان آوردم به اینکه زیبایی، زیبا بودن توست

و نور هرچه خورشید، نور تو

ایمان آوردم که تمام ستارگان

می درخشند و آسمان را زینت می دهند

وقتی لبهای تو می خندد

ایمان آوردم که زندگی عاشق تو بودن است

و روح، هنگام دیدارت باز می گردد]

[و قال: إن الذین آمنوا! آمنوا، فالآمنو بعد ایمانکم، إن الايمان محتاج الايمان]

[آمنت]

حرف زدن

پشت هم صدای ناگهانی رعد و برق می آید ولی باران نه.
البته همین هم لذت بخش است، ولی چیزی را عوض نمی کند. اصلا فرض کنیم باران هم گرفت، باران قرار است چیزی را عوض کند؟
اصلا فرض کنیم حرف های من باران هم باشد که نیست، _تهش یک سری سر و صدای بی حاصل است مثل همین رعد و برقی که پشت سر من صدایش گاه بی گاه از پنجره تو می آید_ اصلا مگر چیزی را عوض می کند؟
مونولوگ می کنم، از تو برای خودم.
نه باران باران است، نه بوی باران نفس را تازه می کند. هیچ کس انگار زورش به سرب لخته شده توی گلویمان نمی رسد.
مونولوگ می کنم و به سنت مالوف باید پیش نویسش کنم ولی اشتباها این یکی منتشر می شود تا تو هم بدانی صدای شر شر بارانی که حالا جای صدای رعد برق از پنجره پشت سرم تو می آید هم عقیم است، دیگر چه برسد به ناله های رعد که هیچ طمعی هم دیگر بر آن نیست و تنها خوف افزون می کند.1

1[و من آیاته یریکم البرق خوفا و طمعا؛ 24روم]

tam tam

در حد یک جواب سلام اقلا.

اثبات یا تغییر؟

ما تو زندگی مون شاید بعضی وقتا خیلی شدید حس کنیم که نیاز به اثبات خیلی چیزا به خودمون داریم، ولی اگر هم توشون موفق بشیم این چیزی رو کاملا تغییر نمیده. در حالی که تغییر اون چیزیه که واقعا بهش نیاز داریم و خب این متاسفانه به تدریج به وجود میاد، با صدها بار شکست با ده ها بار پیروزی! و اون قدر تدریجی که شاید بعضی وقتا درکش هم نکنیم.
به هر حال فرض کن اصلا من نفهمیدم. نه! اصلا بیا و باور کن!
ولی این هم چیزی رو چندان عوض نمی کنه، جیزی که تغییر ایجاد می کنه صبره و مبارزه تدریجی در عین استقامت. بازم پیش برو! همش همینه. 
و خب شاید چندان هم نشه با اطمینان گفت ولی منم گمون نکنم همراه بدی باشم:)
به هرحال براش تلاش می کنم، سعی می کنم دلتنگیمو یادم بره و سعی می کنم خودخواه نباشم ولی خب بازم انگار تضمینی براشون نیست:)

بی خبری های قدیم

اولا هوای اهواز به درد چنار نمی خورد، چنار را باید آور توی دل تو کاشت، هوای دلت هم خوشتر می شود اینطور.
ثانیا بی خبری ها که مال قدیم بود، حالا هم اگر بی خبری خب تقصیر خودت است و آن تصمیم های ناگهانیت:)
ثالثا درباره ی حال من و بی خبرهام اگر می پرسی یک شاعری از زبان من می گوید؛
مادام که عمر من به دنیا باشد
هر جا که تو باشی دلم آنجا باشد
دیگر خیر از خودم ندارم دلبر
تا باشد از بی خبری ها باشد

ngjk'

وقتی فکرش را می کنم، می بینم که اجتناب ناپذیر است،
مثل خارش های ناشی از حساسیت فصلی، تنها راهش توجه نکردن است و مشغول شدن به کارهای دیگر، وگرنه هرچه بیشتر توجه کنی، بیشتر می شود و هر چه بیشتر شود ناجورتر.
نمی گویم چقدر خودم در این باره موفقم که آنوقت روایتم روایت رطب خورده ای است که منع رطب می کند و قابل ترحم است. پس ترجیح می دهم اینها را پیش از آنکه دیالوگ حساب کنم مونولوگ بدانم، شاید کمی قابل تحمل تر باشد.

بارانی که باران است

همیشه گفته ام، کار خدا کری خوانی است. میزند آنجا که باید بزند.

میگویی دیگر باران حالم را خوب نمی کند و وقتی موقع سحر زیر باران نم نم داغ راه می روی زیر لب می گویی این دیگر قطعا آخرینش است. اما روز بعد، عصر دوتا ابر سیاه می فرستد بالای سرت تا با صدای برخورد قطره ها با نرده های آهنی تراس به خودت بیایی که آخرینی وجود ندارد انگار.

خدا کارش کری خوانی است. هرچند گاهی شک می کنم! ولی این حقم نیست. باور کن. این حقم نیست که باران بیاید و حال مرا خوب نکند.

حالا باید فقط تنهاییم را باز  به خودم حالی کنم و دل خوش کنم به بوی گل تازه و خوشبوی درخت منگولیای سر مسیر کلاس ها.

اینطور شاید بتوانم مدت طولانی تری دوام بیاورم.

باید بتوانم.

باران نبودن باران

رانندگی توی یک جاده خلوت و داغ کویری با یک تویوتای زهوار در رفته که از ضبط کاست خورش با خش فراوان سعدی البیاتی موالی می خواند. تنهای تنهای تنها...

[بارانی که هوا را تازه نکند، باران نیست. مثل منی که من نیستم وقتی باران هوایم را تازه نمی کند.]

غزلی باز بر لبم پژمرد

آسمان پشت ابر پنهان بود

تو نبودی، همیشه باران بود

غزل از فرط دوریت جان داد

تو نبودی و مرگ آسان بود


غزل از فرط درد می‌خندید

شعر من را به زیر لب میخواند

غزل از صد بهار دم میزد

غزل اما دلش زمستان بود


غزل است این، نه اشتباه نکن!

روزگار مرا سیاه نکن

غزلم روی دست من جان داد؟

من خودم دیدمش که بی جان بود؟


قافیه، قافیه مرا برسان

مرثیه نیمه کار مانده هنوز!

راستی اولش که یادت هست

«تو نبودی و مرگ آسان بود»


غزلی روی دست من جان داد

مرثیه می‌سرودمش، آری

غزلم روی دست ها می‌رفت

رفتنش از همین خیابان بود


قافیه مانده است از من دور

شعر سخت است، دوریت سخت است

با همین واژه های تکراری؛

تو نبودی و مرگ آسان بود


[بداهتا از سر بی حوصلگی]


هوس کوچکی به نام نوشتن

اما هوس بزرگتر منتشر کردن است. چیزی که با آن آنقدر کلنجار میروم تا بیخیالم شود. گاهی وعده‌ی آینده‌اش می‌دهم، گاهی نا امیدش میکنم.
گاهی هم او مرا ناامید می‌کند. 
و به این می‌گویند یک مبارزه جانانه‌!

فرصت کوچک فراموشی

از پله‌ برقی خراب پل هوایی روی اتوبان تا دم گیت خوابگاه به این فکر می‌کردم که چقدر احتیاج به حرف زدن دارم و وقتی کسی نیست راهی هم جز نوشتن نیست، پس چقدر احتیاج به نوشتن دارم!

وقتی از گیت رد شدم تا پای آسانسور سرخودم داد میزدم که دروغ می‌گویی! دقیقا مشکلت همین است که نمی‌دانی چه می‌خواهی! خودت هم می‌دانی حرف زدن هیچ چیزی را بهتر نمی‌کند، حتی می‌دانی حرف زدن با...

از دم در دانشگاه که بیرون آمدم خواب آلود بودم هنوز، عصر پنج شنبه بود، ضعف کرده بودم از گرسنگی، دهانم خشک خشک بود، تا دم بی آرتی های پارک وی-پایانه صدبار تصمیمم را سبک و سنگین کردم اما اصلا بحث تصمیم نبود، باید می‌رفتم.

از بعد از نماز عشا که بلند شدم اولش دنبال چیزی بودم که بخورم، چیزی گیرم نیامد، دنبال قطعه شهدای گمنام افتادم. از هیچ کس نپرسیدم، فکر میکردم اگر بخواهند راهم بدهند خودشان یکجوری پیدایم میکنند. چندین بار از یک میدان یک مسیر رد شدم تا حدود دو ساعت بعد، بعد دوساعت پیاده روی پیدا شدم. یک جای خالی بود انگار برای من. رفتم همانجا نشستم. برایم افطار آوردند، سیرم کردند، جایم دادند...

از آن وقتی که تصمیم گرفتم شب را همانجا احیا بگیرم تا وقتی آن پسر جوان از من خواست جابجا شوم تا بتواند آنجا با خانومش بنشید چند دقیقه هم نشد. عملا جا نمی‌شدند. بلند شدم، چفیه سبز سوغات کربلا زیر اندازم بود، روی دست انداختم، عینکم را زدم، کوله ام را به دوش انداختم، نگاهشان هم نکردم، از نزدیکترین خروجی بیرون رفتم...

از وقتی از آن خروجی بیرون رفتم تا وقتی کنار قبرهای ساکت گمنام آنطرف زیر یک کاج کوچک نشستم یک ساعتی طول کشید، وسط دعای جوشن کبیر بود، میگفت یا کاشف الغم و مداح شرح میداد این جماعت غم دارند، غم های زیادی دارند و من سر خودم داد میزدم چرت و پرت می‌گوید غم یکی است و اصلا همیشه یکی بود و آن تباعد است، غم هجران، غم همین یکی است وگرنه غم را مفرد نمی‌گفت جمع می‌بست! سر اطرافیان داد میزنم چرت و پرت می‌گوید، کسی نمی‌شوند...

از وقتی تمام شد تا وقتی شهدا باز سیرم کردند و تا وقتی بین راه بهشت زهرا تا حرم امام با مادر حرف میزدم احساس خالی بودن می‌کردم وقتی وارد حرم شدم فروریختم، بدتر از هربار دیگری که رفته بودم...

از خواب توی مترو که باعث شد ایستگاه را جا بمانم تا پای پله برقی خراب روی اتوبان چمران احساس خالی بودم به پوچ بودن تبدیل شده بود و وقتی به خودم نگاه میکردم علامت سوالی بودم با این مضمون که این حقم است؟ 

و از دم آسانسور تا دم اتاق با تو حرف زدم، گفتم اگر مرا اینطور دیدی نخواه حرف بزنم بغلم کن و بگذار یک دل سیر گریه کنم و نپرس چرا، سرم را روی پایت بگذار و انگشتهات را سر بده بین موهام، پیشانیم را ببوس، نپرس چرا...

از دم اتاق تا به حال، حال پشیمان ها را دارم، خسته ام، دوست دارم همه چیز را فراموش کنم، اینکه غمگینم، اینکه افسرده ترین حالت را دارم وقتی خسته وارد یک اتاق خالی می‌شوم... دوست دارم حرف هام با تو را توی آسانسور پاک کنم... خواب... شاید کمک کند... خواب... آه... خواب... فرصت کوچک فراموشی...



[ناخودآگاه پیش‌نویسش می‌کنم، عادت کرده‌ام انگار]

ای کاش می‌شد چشمهایت خانه‌ام باشد


اینبار می‌آیم که قلبت خانه‌ام باشد

چشم تو آرام دل دیوانه ام باشد


گنجشکک جامانده‌ از کوچم که می‌آیم

تا شاخسار دستهایت لانه‌ام باشد


خانه پر از عطر بهاری می‌شود وقتی

که دامن گلدار تو گلخانه‌ام باشد


دیگر برایم خستگی معنا نخواهد داشت

تا بوسه‌ی لب سوز تو عصرانه‌ام باشد


عاشق شدن باید پس از این کار شبهایم

بی عادتی هم عادت روزانه‌ام باشد


اینبار با چندین بغل حرف در گوشی

می‌آیم و باید سرت بر شانه‌ام باشد


اینبار می‌آیم که لبخند و سکوت تو

هم صحبت کم حرفی پرچانه ام باشد


[غزلی تازه و تمام شدن تیترهای شماره‌ای:) ]