چهارصد و سوم

با چشم هایی که چند روزی است درست و حسابی نخوابیده اند، به مانیتور خیره می شوم تا با تو حرف بزنم. مانبتور چشم های تو، دستهای من که تایپ می کنند جای گلوی گرفته ام و چشمهای تو... راستی کی می خوانی اینها را؟ می خوانی شان اصلا؟

نمی دانم شاید فراموششان می کنی، مثل هر حرف روزمره ی دیگری، شاید به خاطر نیاوری که یک شب من با چشم های چند روز نخوابیده به مانیتور خیره شده بودم که با تو حرف بزنم. شاید به خاطر خودم هم نماند. جزئیات یاد آدم نمی ماند. چیزهایی مثل این پست در خاطر نمی مانند، مثل چهارصد و سه پست قبلی که شاید بعدها به زحمت پنج یا شش تاشان را به یاد بیاوری. مثل حرفهایی که با هم زده ام. چه تصوراتی می مانند؟

نمی دانم. شاید هم هیچ وقت از بین نروند.

راستی می دانی دیدن آن چنارهای بلند و سبز دم خانه تان از پشت شیشه ماشینی که قرار نیست بایستد چه حسی دارد؟ نه! واقعا دردناک است. خب چه می شود کرد. دردها فراموش می شوند شاید. شاید هم نه. دردها آیا جزئیاتند؟ فرض کن چه حس ناجوری است وقتی فکر کنی دردها فراموش نمی شوند، و چقدر ناجورتر وقتی فکر کنی فراموش می شوند. می دانی دردناک است. 

فردا دوباره چمدانم را جمع می کنم با خودم می گویم که قوی هستم، به راه هایی که باید بروم فکر می کنم، خوشحال و خندان از زیر قرآن رد می شوم و با خودم فکر می کنم دردها آیا جزئیاتند؟ چنارهای بلند جلوی در خانه تان آیا چیزهایی جزئی هستند؟ و لبخند می زنم.

چشم های چند روز نخوابیده ام