به شکل احمقانهای بلیطهای هواپیما را چک میکنم، زیاد میخوابم، کاری که فورس ماژور باشد برای انجام دادن ندارم و فقط انتظار میکشم.
شب ها بیدارم، تا صبح، بلکه بیشتر، نزدیک به ظهر میخوابم تا عصر، عصر بیدار میشم و با سردرد سعی میکنم به کار مشغول شوم. دلم از گرسنگی ضعف میرود و اعصابم هم ضعیف شده و با عصبانیت عینک را به چشم میزنم، از چشم بر میدارم و تحمل میکنم.
خوابم میآید و منتظر میمانم. دلم مچاله میشود و کم کم...
داستان غم انگیزی است.
- دوشنبه ۶ خرداد ۹۸