شصت و ششم

حالا اینکه مادر از کجا فهمیده را نمی‌دانم، اما خب من تا به حال یک بیت هم به سفارش دیگری ننوشته‌ام!

اصلا شاید اگر کسی نمی‌گفت چند غزل (هر چند ناقابل) پیشکشت می‌کردم، اما خب ذات من انگار یکجورهای ناجوری لجوج است. اینطور که دوست دارد خودش کارش را با عشق انجام دهد، نه که کسی فرمانش دهد.

و اما قصه از این قرار بود که اواخر شب زنگ زد و ساعت‌ها حرف زد و بعد گفت میدانی که فردا تولدش است؟ 

و خب از اینکه من چقدر جا خوردم اگر بگذریم به اینجا میرسیم که گفتم آره و بعد ساکت شدم تا باقی حرفش را بزند، که با شوق و شعف ادامه داد؛ باید هدیه بدهی دیگر، حالا که نمی‌شود هدیه ات را کادو کنی و به دستش بدهی خب یک شعر برایش بگو، یک هدیه معنوی، تو که حرف میزنی همینطور شعر می‌خوانی.

راستش این اولین باری بود که مادر پذیرفته بود که من شاعرم، از یک طرف هم یکجورهایی پیشنهادش غیر معمول بود. اما خب درست هم می‌گفت تا حدودی. باید هدیه ای بدهم به رسم مرسوم. البته کار را هم با حرفش خراب کرده بود، چون کار سختی است و شاید محال شعر نوشتن وقتی کسی بگوید بنویس.

به هرحال اینطور شد که این ماجرای بی سر و ته که من ناقلش هستم به اینجا رسید که من مستاصل ماندم و ادامه این فکر که واقعا چه چیزی باید کادو بدهم؟ و از سر گیجه تکرار کادوهای مرسوم تولد روی زمین دراز کشیدم که ای کاش انسان ازلی بود و تولدی نداشت!

و به هر حال حالا نه شعر به زبانم می‌آید نه واژه‌ای چندان درخور که مثلا بفهماند فارغ از معنای کلمات تبریک چقدر خوشحالم که من می‌توانم به تو تبریک بگویم.

پس شاید هم بهترین راه همین است که این متن را مثل هر چیز دیگر در روز تولدت با یک لبخند تمام کنم.

چه کسی می‌داند، شاید زبان لبخند بلیغ تر باشد؛

[:)]