نود و چهارم

باران همیشه زیباست، اما خب بعد از غباری که گلو را می‌سوزاند و دل را تنگ می‌کند، یک چیز دیگرست، اصلا واژه برایش خلق نشده بس که وصف ناشدنی است.
خب، من گمانم یکروز هم پس از این همه غبار یک باران واقعی بین ما می بارد و همه جا را شفاف و روشن می‌کند، آنوقت می‌بینیم چقدر نزدیک بوده‌ایم اینهمه مدت.

[اینکه انگار از قید شعر بودن تیترهات رها شده‌ای، هم جای خوشحالی دارد و هم حسرت. حال خوشش بابت اینکه انگار بیشتر میخوانمت:)، و حسرت، که دیگر باز هم کمتر از شعرهات خواهم خواند:( ]
[و بدی اینروزها، پیچیدگی‌های تو در تویش است، پر است از حس های متفاوت و عجیب. اما خب گذراست. خیلی هم سریع خواهد گذشت:) فقط نباید گذاشت این احساسات حالمان را بد کند یا نگذارد درست فکر کنیم.]