پنجم

چرا نمیشه عالم رو خفه کرد؟ چرا نمیشه خوابید؟ چرا نمیتونم کتابامو بخونم؟

تو هیچ نمی‌فهمی داری چه بلایی سرم میاری با سکوتت همونطور که من نمیدونم دارم چه بلایی سر خودم میارم با این‌همه حرف زدنم.

آره! هیچ‌کس، هیچ‌وقت، هیچی نمیدونه! هیچی! هیچی، باور کن! هیچی.

ما از همینا عذاب می‌کشیم، اما خب باید تحمل کرد، نه؟ ما نمی‌فهمیم اما باید تحمل کنیم.

اما عذاب آوره.

تو نمی‌فهمی سکوتت منو از حرفهای همه متنفر می‌کنه، از چرت و پرتایی که اینا بی وقفه میگن.

و نمی‌فهمی که مجبورم بگردم دنبال یه جایی که صدا نباشه.

و نمیفهمی از صدا متنفر میشم.

اوه، بیخیال، از این حرفا دلم بدتر به درد میاد. از یادآوری درد، تنها درد مضاعف میشه، خب به جهنم که چه اتفاقی برای من می‌افته.

مهم نیست اصلا، اصلا مهم نیست.

باید گریه کنم، نه؟

نه، فقط نباید بهت فکر کنم.

اصلا این ضعف چیه؟ از کجا میاد؟

نه، نباید فکر کنم.

اما تو می‌فهمی که من چقدر به تو فکر کردم؟

بیخیال این حرفا فقط درد رو مضاعف می‌کنه، دردی که حتی مطمئن نیستم تو بتونی مرهمش بشی.

بسه.

میدونی؟! بهترین راه برای تموم کردن همچین نوشته ای یکهو سکوت کردنه.