- من عاشقشونم هرچند تابستونا پدرمو درمیارن.
- چطوری؟
- به گرد برگاشون بدجوری حساسیت دارم.
- آها.
- من عاشق چیزاییم که مردم از زیادی نمیبینن، چنارا، گنجشکا...
- کاجا!
- نه، از کاجا متنفرم، نمیدونمم چرا اینقدر زیاد شدن!
- پارچه قرمزا رو میبینی بهشون بستن؟
- آره.
- میخوان ببرنشون.
- از پیری؟
- بیحاصلی، پیری.
- اما... چنارا رو نباید برید...باید ولشون کرد تا خودشون خشک شن، با غرور بیافتن، نباید چنارا رو برید...
[و خوب شد که رسیدیم به سلف]
[یادم رفت بهش بگم من عاشق چنارهای پر گنجشک عصرام، عاشق سر وصداشون، عاشق خیال کردنت...اوه، خوب شد نگفتم]
- پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶