بیست و هشتم

- من عاشقشونم هرچند تابستونا پدرمو درمیارن.

- چطوری؟

- به گرد برگاشون بدجوری حساسیت دارم.

- آها.

- من عاشق چیزاییم که مردم از زیادی نمی‌بینن، چنارا، گنجشکا...

- کاجا!

- نه، از کاجا متنفرم، نمیدونمم چرا اینقدر زیاد شدن!

- پارچه قرمزا رو می‌بینی بهشون بستن؟

- آره.

- میخوان ببرنشون.

- از پیری؟

- بی‌حاصلی، پیری.

- اما... چنارا رو نباید برید...باید ولشون کرد تا خودشون خشک شن، با غرور بیافتن، نباید چنارا رو برید...


[و خوب شد که رسیدیم به سلف]

[یادم رفت بهش بگم من عاشق چنارهای پر گنجشک عصرام، عاشق سر وصداشون، عاشق خیال کردنت...اوه، خوب شد نگفتم]