سیصد و چهل و پنجم

صف آخر کلاس روی صندلی نرم چرمی لم داده‌ام و از پنجره برگهای چنار را که زیر رگبار لرزان تر از همیشه‌اند خیره نگاه می‌کنم. تا همین چند دقیقه پیش داشتم «خریدن لنین» را می‌خواندم. همه چیز غمگین به نظر می‌رسد، داستان پایان بندی غمگینی داشت، لرزش برگهای چنار زیادی غم‌انگیز است و صدای جیر جیر صندلی چرمی حال آدم را به هم می‌زند.
"خانوم روزنبلوم می‌گوید: «چه خوب، عالی.»"