سیصد و سی و ششم

یه روز به یه نفر گفتم
"عاشق سکوتم.
دوست دارم دراز بکشم و همه جا ساکت باشه، ساعت ها.
ولی اغلب اطرافم شلوغه، معدود وقتایی هم که خلوته و میخوام اینکارو کنم صدای قلبم بلند میشه، صدای نفس کشیدنم.
میدونی؟ از خودم احساس انزجار میکنم، کاش میشد اونا رو هم خاموش کرد. بی صدای بی صدا."

[بهم گفت ولی من عاشق صدای قلبمم، عاشق صدای نفسام، تو هم قول بده دوستشون داشته باشی، یادمه قول دادم. ولی خب انگار هیچ آدم خوش قولی نیستم.]
[...]
[با خودم میگم، چه فایده؟ بعد میگم مگه دنبال فایده‌ای؟]