سیصد و بیست و هفتم

بیحال و تلخ روی تخت افتاده‌ام.

چهارمین روز است که با بچه های اتاق همگی روزه میگیریم.

با خودم فکر می‌کنم که چه؟

من ضعف مجسمم، با این ضعف جسمانی چه از من مانده دیگر؟