صد و هفتاد و پنجم

این چند روز شاید کلافه ترین روزهای عمر کوتاهم را گذرانده‌ام. اینمدت هر بار بی بهانه و با بهانه گوشی را دست گرفتم، بیان را باز کردم، و کلافه تر شدم، و با هر بار دیدن صفحه خالی باز کلافه تر. گاهی کلافگی به حدی میرسید که چیزی مینوشتم، خودم را ملزم می‌کردم به نوشتن، گاهی هم ملزم میکردم به خواندن. اما باز دوباره همان سیر، بی حوصلگی، کلافگی. حتی چندبار سعی کردم دلیل و توجیه بیاورم و آرام بگیرم، اما باز بعد از پذیرش تمام آن توجیهات و استدلالات میرفتم سراغ گوشی و ... حتی بالای صفحه اگر ستاره ای بود، که انکار نمیکنم بهترین لحظات اینروزها بودند، اما باز هم بعد از چند دقیقه همه چیز به حال اول باز میگشت. شاید با شدت بیشتری. انگار مریضی که با هربار خوردن مسکن تنها مدتی خوب میشود و بعد درد با شدت بیشتر برمیگردد. روح مقاوم میشود همانطور که تن.

بگذریم، حالا نیز باز ملزمم به نوشتن، هرچند شاید حالا نه بی حوصله باشم نه کلافه. که این وصف ها دیگر بار مرا هیچ به دوش نمی‌کشند. اما باز دنبال درمانم. و شاید اعتراف به مصدر و تمام راهگشا باشد که البته چندان هم امیدوارم نیستم.



[این ها همه غیر منطقی است و یکروز آنقدر بزرگ میشوم که کار غیرعقلانی و غیرمنطقی نکنم.]

[شرایط مدام ضعف مرا نشانم میدهد ولی تلاش من برای قوی بودن هرچند بی حاصل تمامی ندارد]