صد و هفتاد و هفتم

چند سطر از پشت پرده ذهن من:

خیلی پیش از این نتیجه را گرفته بودم، که باید سکوت کنیم تا به دور از احساسات و تنش ها راحت فکر کنیم و دسته بندی کنیم و آماده شویم. چندین بار هم به آن قصد کردم. اما خب دیدی که نمی‌شد. و این به خاطر میل شدید من بود به نوشتن به تو، تنها چیزی که از تو داشتم. وخب واقعیتش این است وقتی در خود دقیق میشدم به وضوح متوجه میشدم که این میل و حال من شباهت بسیار زیادی به احوال معتادهای به مواد مخدر دارد._تعداد زیادی مصاحبه با معتادها داشته ام، احوالاتشان را کم و بیش میدانم:)_ این را هم همان خیلی وقت پیش فهمیده بودم اما خب نمیتوانستم به آن اقرار کنم. چیز بدی به نظر می‌رسید و من با تمام توان سعی کرده ام چیزهای بد را راحت نپذیرم و سعی کنم تغییرشان بدهم. اما این یکی انگار به راحتی تغییرپذیر نبود و خب پس از خواستن و نتوانستم و البته چیزهای دیگر به این سوال رسیدم که آیا این اعتیاد که بد می‌پندارمش آیا واقعا بد است یا نه چیزی طبیعی است؟ و البته تا به حال هم به نتیجه ای نرسیده‌ام _اگر تو نظری در این باره داشتی بگو_



[حالا هم من هم این ننوشتن را مثل خیلی وقت پیش تا حدودی ضروری میدانم، ولی به تجربه میگویم با اراده حالام قادر نیستم که با اختیار این کار را انجام بدهم. پس یا نیاز به جبری بیرونیست یا تدبیری دیگر که فعلا نمیدانم چه میتواند باشد.]

[این مقاله هم یکی از آن چیزهای دیگر است؛ عشق کوکائین است]