زندگی در مرز جنون

دقیقا همینطور است و مگر چقدر زندگی به ما فرصت می دهد که بخواهیم عاقل باشیم، عاقبت اندیشی کنیم و با ژستی مسلط تصمیمات محکم بگیریم؟
ما نیاز داریم به دیوانگی، به دوست داشتن، به بلیطی که ما را ببرد هزار کیلومتر آنورتر و معشوقی که منتظر است، این یعنی باید، و بایدها را باید هست کرد.
پس از دیوانگی نترس، معشوق شجاع من باش، همانطور که هستی، همانطور که من سعی می کنم عاشقی ترسو نباشم که چیزی مگر نفرت انگیزتر از یک عاشق ترسو داریم؟
بخندیم دیوانگی را دوست داشته باشیم. نگران شویم از دیوانگی ها و باز بخندیم. شرمندگی مرا از اینکه برنامه ات را به هم ریختم ببین و ذوق من را از اینکه توی یک روز گرم اردیبهشت دیدمت که داری به سمتم می دوی را هم یادت بیاید.
راستی کدامشان بیشتر به خاطرمان می ماند؟
من می گویم هر دو را باید یادمان باشد تا وقتی خاطرمان آمد که یک و سه چهارم روز را با هم بودیم بدون آن که کسی بفهمد و تو امتحان داشتی و کلی کلاس، بخندیم و خوشحال باشیم که چقدر دیوانه بوده ایم!