چشیدن

بعد از یک شبانه روز پر از تنش و دلتنگی، حالا باز اینجا نشسته ام. روی این تراس کوچک و خنک، تنهای تنهای تنها. از خودم می پرسم امروز چندبار قلبم تا مرز انفجار رفت؟ چند بار خواستم بدون توجه به تمام دلتنگیم به تو بگویم دلتنگم و همین؟ چند بار دوست داشتم همه چیز را رها کنم و بگردم پی یک جای خلوت برای ساکت بودن و سر در گریبان کردن؟ چند بار به خودم گفتم این ها همه بیهوده است و بیخیال باش و باز چند دقیقه بعد خودم را مقابل قلب کبودم دیدم؟
حالا اما اینجا نشسته ام، نسیم خنک شب های پیش نمی وزد، صداهای همهمه مانندی مخلوط با صدای ماشین های خیابان مجاور به گوش می رسد و من فکر می کنم توصیف این ها چه فایده دارد؟
حالا اینجا نشسته ام، بعد از یک روز تنهایی عمیق و حس کردن چیزی که گویا خود انسان است، تنها و غریب، درست مثل همان وقت که به زمین آمد.
حالا اینجا نشسته ام و تلاش می کنم کم کم غم را از صدام جدا کنم [انگار کن که آدوبی ادیشن را باز کنم و سعی کنم به شکل مبتدیانه نویزهای صدام را بگیرم.]
حالا اینجا نشسته ام و خوشحالم که سحر بیدارت می کنم، صدایت را می شنوم بی آن که صدای حالایم را بشنوی.
چه حرف عجیبی، حالا اینجا نشسته ام، تنهای تنها و خوشحالم!

[این پست عمیقا قابلیت پیش نویس شدن داشت یا نوشته شدن در دفترچه ای که خوانده نمی شود. ولی نمی دانم چرا باز مرض وبلاگ نویسی گرفته ام.]
[مثل روزهای تابستان پارسال، داستان کوتاهی را با پس زمینه پیانوی امبینت می‌خوانم و فکر می‌کنم به کوتاهی و کوتاه بودن.]