سیصد و نوزدهم

مطالب منبع امتحان را خواندم، بعد ساعتی توی راهرو به بحث نشستیم با رفقا و آجیل خوردن و بعد تمام مطالب منبع امتحان را بازخوانی کردم، البته نه دقیق که هیچ ارزش دقت نداشت. بعد از آن هم سری به قرآن زدم و ماژیک فسری به دست شروع به هایلایت کردن و خط خطی کردن کردم، بعد هم دعوت شدم به سحری برای روزه امروز، املت با شربت. و بعد هم نماز جماعت امامم کردند تا یک نماز غیرمقبول هم خوانده باشند و بعد از آن هم روی تختم دراز کشیدم و رمان جدیدم را شروع کردم، ۳۰صفحه ای خواندم و دلم گرفت، با خودم فکر کردم کاش همه مثل بوکفسکی می‌نوشتند و بعد فکر کردم اصلا چرا باید وقتم را با رمان خواندن بگذرانم؟ و باز بیشتر دلم گرفت.
و خب بعد آمدم همین را بگویم.
آمدم چند خطی بنویسم و بگویم دوباره جغد شده‌ام و شب هام اینقدر پرماجرا می‌گذرد.
و بگویم حالا خسته ام و خواب میخواهم و کاش خوابت را ببینم، شاید خستگی از سرم برود.
و اینکه...