دویست و شصت و ششم

روز دهم:


۱.

بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس تنهایی و معلق بودن می‌کنم، احساس بی ربط بودن نسبت به هر چیز دیگه‌ای.

[۱:۰۴]


۲.

از راننده های پرحرف متنفرم انگار وگرنه چرا باید اینقدر حالم از حرفاش بد بشه.

[۲:۱۲]


۳.

به پرستش داریوش بد پیله کرده. تموم میشه از اول میزاره. میگه تو جاده فقط باید داریوش و ابی گوش داد.

[ولی عجب ترانه‌ای داره]

[۳:۰۴]


۳.

از سرما پاهام یخ زده، سرم درد میکنه و گیج میره و کمی حالت تهوع دارم. میدونم برسم هم نمی‌تونم بخوابم.

[۴:۳۸]


۴.

صدای گنجشکا روی چنارا...

[۴:۵۳]


۵.

"قبل از اینکه مریض بشم منو ببوس."/ Phantom thread 2017

[از بی‌خوابی فیلم می‌بینم.]

[۶:۰۰]


۶.

چه سکوت دلپذیری!

[۱۱:۲۶]


۷.

چقدر دلم برای نامه‌های عاشقانه نزار و گزیده‌ی قیصر تنگ شده بود. حالا می‌شه توی تنهایی راحت بغلشون گرفت.

[۱۲:۵۶]


۸.

خب چی بگم؟ باشه، لبخند میزنم:)

[گمونم بهتره چشامو با چفیم ببندم تا نور اذیتم نکنه]

[۱۶:۳۸]


۹.

به این فکر می‌کردم که این روزنوشت‌ها دیگه انگار حسابی بیهوده‌ان. خواستم بگم مهم نیستن، ولی خب گفتم بیهوده‌ان. البته چه فرقی داره؟ بیهوده یا نامهم، هر دو یعنی دل‌آزار.

اصلا بیخیال، باید به جای این فکرا برنامه‌هامو راست و ریس کنم برای فردا. کلی کار دارم از این به بعد، اونقدر که فرصت بی‌حوصلگی ندارم. حتی فرصت ندارم که فکر کنم مریضم و گلوم درد میکنه.

[۲۰:۲۹]


۱۰.

شام نون بربری‌ خشکیه که از یک ماه پیش باقی مونده و من نمیدونم چرا از خوردنش واقعا لذت می‌برم.

[۲۰:۴۶]


۱۱.

شدیدا احساس می‌کنم نیاز به کسی دارم که کمی باهام حرف بزنه، ولی می‌دونم بعد از دو سه جمله کلافه تر از حالام می‌کنه. پس به همین مونولوگ های گاه بی گاه، یا دیالوگایی که با عکست دارم اکتفا می‌کنم.

[۲۱:۳۲]


۱۲.

نمیدونم چرا دوست دارم حالا منتشرش کنم.

[۲۱:۳۵]

دویست و پنجاه و نهم

روز نهم:


۱.

کاش نقاشی بلد بودم، یا ساز، یا چیزی توی همین مایه‌ها، چیزی که میشد باهاش خلق کرد بدون اینکه اینهمه عذاب کشید. شعر واقعا مسکن آشغالیه.

[۱:۴۳]


۲.

خیال نازک تو برف روی گلدان‌ها...

[یعنی کامل میشه؟]

[۱:۵۳]


۳.

دویست و پنجاه و سوم

[۲:۲۸]


۴.

برای اولین بار یه کرم خاکی رو توی تنگ هوپر انداختم. اونقدر حرکاتش وحشیانه بود که دلم به حال کرم بیچاره سوخت. واقعا موجودات به ظاهر آرام در زمان‌هایی چقدر می‌تونن بی‌رحم و وحشی بشن:(

[۱۲:۳۶]


۵.

بعد از مدت ها فیلم ببینیم:)

سعی می‌کنم کمی روز آخر را خلوت کنم برای خودم.

[۱۵:۵۶]


۶.

رفیق جان راست می‌گفت که کمتر به خانه برگرد، میگفت هم فشل می‌شوی هم از فشلی افسرده. امشب یا فردا که بروم دیگر برنمی‌گردم تا ترم تمام شود. آن هم تنها چند روز می‌مانم و بعد برمیگردم باز برای دوره کارآموزی. اینطور می‌توانم به کارهای عقب مانده‌ام هم برسم و کمی احساس آرامش کنم.

[۱۷:۰۸]


۷.

فیلم رو نصفه دیدم، بقیش بمونه برای بعد. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای نیاز به سکوت دارم و هیچ کاری نکردن. از سر و صدای بچه ها مدام عصبی تر میشم. چمدونم رو بستم، و هیچکدوم از وسایلی که مادر گذاشته بود برنداشتم. و خب انگار توی این جبر مضحک این اختیار رو دارم که یک روز زودتر برگردم تا کمی توی سکوت تامل کنم‌. اینطور قطعا بهتره.

[۱۸:۱۲]


۸.

با چفیه چشم هام را بستم و تا حالا چشمهام را به هم فشار دادم. حالا مجبورم احمدرضا را ببرم به وقت شام ببیند. باید آب بزنم سر و صورتم و تمام تلاشم را کنم مگر خوش اخلاق باشم کمی.

[۱۹:۲۵]


۹.

افتضاح از آنجا شروع می‌شود که فکر می‌کنیم همان چیزی که حال خودمان را خوب میکند حال بقیه را هم باید خوب کند و مثلا کسی را که دوست دارد دور و برش خلوت باشد، با دوتا بچه می‌فرستیم سینما و اگر هم ببینیم چندان خوشنود نیست طلبکارانه معترضش می‌شویم. افتضاح دقیقا از همین جا شروع می‌شود که آدمهای خوبی هستیم ولی تفاوت ها را باور نمی‌کنیم و اصلا فکر نمی‌کنیم که باید بشناسیم و یا افتضاح تر اینکه در عین جهل فکر می‌کنیم میشناسیم...

[۱۹:۴۱]


۱۰.

احسنت عمو ابراهیم! ولی کاش می‌گذاشتی خود فیلمت حرفش را بزند، باور کن کن کافی بود.

[۲۱:۵۷]


۱۱.

ولی بچه ها. بچه ها بچه اند. بگویید، بخندید، فرنی بخرید و وسط میدان بنشینید بخورید. و خب بفهمید خیلی از آدم بزرگ ها هم به باطن بچه اند.

[۲۲:۱۵]


۱۲.

باز مادر و خداحافظی..‌.

[۲۳:۲۳]


۱۳.

ثانیه به ثانیه دارد به فاصله بینمان اضافه می‌شود و اگر این فاصله های مکانی توهمند و مکان ساخته‌ی ذهن، این تنگی سینه‌ی من که مدام هم فشرده تر میشود دیگر ساخته‌ی ذهن نیست که.

[۲۳:۳۶]


۱۴.

از خودت خبر بیار

[آسمون که ابریه دلش گرفته روبروی تو، درارو باز کن تا غرق شم...]

[۲۳:۳۸]


دویست و چهل و نهم

روز هشتم:


۱.

بغض هست ولی گریه‌ نمی‌شود، مثل‌ ابرهای سیاه و عقیم پاییزی که توی گلوی آسمان گلوگیر می‌شوند.

[۱:۲۰]


۲.

آسمانم سیاه، زمینم خشک... بارانی نصیب کن!

[۲:۱۴]


۳.

سید وحید را اتفاقی سر سه راه دیدم، با همان موهای دم اسبی و خنده همیشگی.

گفت: تو کجا اینجا کجا؟

گفتم سید، خانه مان همان گوشه است.

ریسه رفت که فکر میکردم اهل قمی!

گفتم فعلا که اهل تهرانم:)

خندید که هیچکس اهل تهران نیست.

[گفتم نمیدونستم شما اهل همدانی، خندید که نیستم اما شدم، خانوم همدانین.]

[۱۱:۵۱]


۴.

قبل از اینکه کسی رو دعوت کنید به سینما بلیط نگیرید، نه اینکه بگه نمیام که اون فاجعه است، اما ممکنه قبلا فیلمو دیده باشه:)

[۱۴:۵۰]


۵.

هرچه فکر می‌کنم شهری دوست داشتنی است یا لااقل می‌شود دوستش داشت!

[کسی که سر قرارش خواب میمونه باید لوله کرد ولی من طاها رو فقط ماچ می‌کنم:)]

[۱۶:۱۲]


۶.

کجا باید برم که هر ثانیم تو رو اونجا نبینم...

[لاتاری]

[۱۶:۵۳]


۷.

رفتیم سر قبر بوعلی، همه چیزو مسخره کردیم. بعد تمام کتابفروشی های شهرو گشتیم، کلی کتاب دیدیم، با کتابفروشا بحث کردیم که امیرخانی اونطور هم که شما میگید افتضاح نیست و کلی هم راه رفتیم، آهنگ زمزمه کردیم، حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم...

حالا هم از آب یخ زده حوض مسجد جامع وضو گرفتیم تا به جماعت هم نماز بخونیم.

[۲۰:۱۲]


۸.

بعد از غذا بهم گفت تو همه چیزت تغییر کرده، حتی غذا خوردنت. با خنده مضطربی گفتم چطوری؟ سرشو پایین انداخت و با شرم گفت، غمگین شدی.

[۲۱:۰۰]


۹.

_همه چی درست میشه.

_هیچی درست نمیشه.

و بعد از حدود ۲ساعت شبگردی همو بغل کردیم و خندیدیم. مثل دوتا احمق که نمیخوان باور کنن هیچی درست نمیشه.

[۲۲:۲۳]


۱۰.

لاتاری، روزبه بمانی.

[موقع پخشش تو سینما که با هم دیگه زمزمش میکردیم، میدونستم داره گریه میکنه، ولی نخواستم ببینم.]

[۲۳:۰۱]


دویست و چهل و پنج

روز هفتم:


۱.

نه خواب به جانبِ من و

نه من به جانبِ خواب،

معلقم ميانِ مويه و انتظار.

نپرس پريشانِ کدام کرانه‌ای!

کرانه تويی بی‌کرانه‌ی من!

من...

همان بيدارْخوابِ هميشه‌ام

که بی‌هوای تو

بی‌سواد

که بی‌هوای تو

بی‌کس

که بی‌هوای تو

بی‌حوصله

پس قرارِ دوشينه را

به کدام دريا سپرده‌ای؟

کدام دریا

که سرابِ اين بيابان است!

[از ابونواس اهوازی]

[۴:۴۲]


۲.

«هنوز گرمی دستانت به روی سینه‌ی من مانده»

عجب! من از ذهنم در سرودن این مصراع ها اعلام برائت می‌کنم:/

[۵:۱۰]


۳.

لذت اینکه مادر برات سر سفره صبحانه لقمه بگیره چیزیه که کم کم داریم به آخراش نزدیک می‌شیم:(

[۹:۱۴]


۴.

هیچی دیگه، از یه طرف ناراحتم که کلی کار مونده دارم، از یه طرف خوشحالم که بچه‌ها کلی ذوق دارن که شب میخوام ببرمشون «فیلشاه» ببینن:/

[۱۱:۳۶]


۵.

با تموم وجود دوست دارم بخوابم، یه خواب طولانی، توی یه محیط کاملا ساکت و تاریک.

[نمیدونم چرا به خیلی از کارام نرسیدم ولی اصلا هم خوب استراحت نکردم، کاش دانشگاه شروع شه یکم بتونم استراحت کنم اقلا.]

[۱۲:۵۰]


۶.

من تموم تلاشمو میکنم:)

[۱۳:۳۹]


۷.

محل سکونت ایده‌آل اونه که ساکت بشه، بی هیچ صدایی، حتی این صدای مزخرف تیک تیک ساعت.

[۱۵:۰۸]


۸.

دویست و چهل و سوم

[۱۶:۲۰]


۹.

باز دوباره احمدرضا زمینم می‌زند:)

[۱۹:۵۰]


۱۰.

با پنج تا بچه قد و نیم قد سینما رفتن هرچه هم حال آدم بد باشد نمی‌گذارد اخمو باشی.

[فیلشاه:)]

[۲۰:۴۰]


۱۱.

میگه «داداش محمد من دوست دارم دکتر بشم، بچه ها رو به دنیا بیارم. از اونا هم که پول ندارن پول نمیگرم.»

چقدر نازه:)

[۲۱:۲۶]


۱۲.

چه عیبی داره توی خیابون با بچه ها مسابقه دو بدیم، بعدش هم پیتزاپیراشکی بخوریم؟

[۲۲:۰۶]


۱۳.

به قول آقا محسن رضوانی: «عاشق دمدمی مزاج را باید کرد توی چرخ گوشت و فتیله درآورد.»

[۲۳:۱۴]

دویست و سی و هفتم

روز ششم:


۱.

وقتی مسواک می‌زدم چشمم به هوپر افتاد که توی تنگ کوچک و کثیفش دست و پا میزد و از این طرف تنگ می‌رفت آن طرف تنگ. بعد از دیدنش یک لحظه حس کردم توی دلم سنگین و سخت شد، گمانم اصطلاحا میگویند دلم برایش سوخت که شاید هم درست تر باشد. نتوانستم بیشتر نگاش کنم. نگاهم را گرفتم و به مسواک زدن ادامه دادم. ولی دلم هنوز میسوخت و سنگین بود.

[۲:۵۵]


۲.

به قول قیصر؛

«هم صحبتی تو در جهان ما را بس.»

[۱۱:۲۹]


۳.

گلادیاتور را چندمین بار بود که میدیم ولی باز با هیجان و شوق سکانس به سکانسشو دنبال میکردم. واقعا بعضی از فیلم‌ها چند بار دیدنشونم ارزشمند و هیجان انگیزه.

[۱۵:۴۷]


۵.

نه دیگه، واقعا احمدرضا تو کشتی زمینم میزنه:)

[۱۹:۱۶]


۶.

واقعا دیگه شورشو دراوردن، هر روز خدا پیک نیک؟! :/

[۱۹:۴۸]


۷.

کثیرالشک شده‌ام... حکم این است نباید به شک اعتنا کرد ولی حال دل که با بی‌اعتنایی خوب نمی‌شود.

[۲۰:۱۷]


۸.

این حدیث کسا هم روزی تو بود که اشتباها من خواندمش.

[۲۰:۵۰]


۹.

پپسی خوردن با داداش وسط میدون، توی سرمای استخوان سوز همدان همون در لحظه زندگی کردنه:)

[۲۱:۲۵]


۱۰.

ماه امشبو...

[دویست و دوم]

[۲۲:۱۲]

دویست و سی‌ام

روز پنجم:


۱.

متوجه شدی؟ بلاگ دیگه نمیزاره پست بزارم:)

[۰۰:۲۰]


۲.

یه دختربچه با موهای بلند و خرمایی که لوس حرف میزنه و زود قهر میکنه!

دیگه چی میخواید از دنیا؟

[بهش میگم با من دوست میشی؟ میگه می‌بری سوار تابم کنی؟:)]

[۱۱:۴۰]


۳.

هیچ صحنه‌ای زشت‌تر و زننده تر از زنی نیست که به دست مردی کتک میخوره، زن حقیر میشه، مرد حقیرتر :(

[۱۳:۰۰]


۴.

سید میگه دیگه نمیشه باهات بحث کرد، حرفای غلطت هم دلیل داره!:) بهش میگم حرفی که دلیل نداره غلطه سید، معیار درستی و غلطی همین دلیله، وگرنه درستی که نشه براش دلیل اورد که درست نیست!

[بعد از کوهنوردی کلی ایده‌ و فکر تازه به ذهنم میرسه، این فوق العاده است!]

[۱۳:۲۰]


۵.

مسابقه طناب زنی بزارید، حتی اگه آخر میشید:)

[البته با ۸۸ تا! بقیه خیلی قدر بودن.]

[۱۵:۱۰]


۶.

یکی از مسائلی که انسان امروز باهاش مواجهه اشتباه گرفتن پارک با اتاق خوابه و...:/

[سید اون سیخو بچرخون، سوخت ها!]

[۱۶:۰۰]


۷.

ولی شهربازی نرید:/

[۱۷:۴۵]


۸.

به همون زیبایی که فیروز میگه، «عیونا لوزیه»

و به همون زیبایی که؛ «حبک من قلبی یا قلبی انت عینیا»

«بنت الشلبیه»:)

[رادیو توی راه برگشت داشت ملودیشو پخش میکرد یهو یادش افتادم، واقعا عجب ملودی فوق العاده‌ای داره! از ملودی‌های قدیمی عربه. البته ویگن هم یه آهنگ روی همین ملودی گمونم خونده؛ بر گیسویت ای جان...! ولی این یه چیز دیگست.]

[۲۰:۰۴]


۹.

حس خوبیه که دوستات تو کتابفروشی یادت بیافتن و بت زنگ بزنن ازت بخوان بهشون کتاب معرفی کنی:)

[۲۱:۰۵]


۱۰.

قطعا یه دوش و یه خواب حسابی میتونه مقدمه کار جهادی فردا باشه. اصول و حقوق عمومی...:/

[۲۱:۳۰]


۱۱.

به حرف‌هایی که دیگران این همه انتظارش را کشیده‌اند و با شوق می‌خوانندشان نگوییم چرت و پرت، به آدم بر میخورد خب:)

[درک دیگران کار سختی نیست، فقط کافی است در درونمان خودخواهی‌ مفرطمان را کمی دستکاری کنیم.]

[۲۱:۳۸]

دویست و بیست و هفتم

روز چهارم:


۱.

این حالت بیمارگونه‌ای است؛ مدام رِفرِش، رِفرِش، رفرش...

[۰۰:۱۰]


۲.

انسان نیاز است، نیاز مجسم. اگر روزی این نیاز از بین رفت اگر چه دیگر انسانی درمیان نیست ولی قطعا چیز بهتری در میان است.

[۱:۵۰]


۳.

تو نخواهی فهمید... چون شاید هیچ وقت به اندازه حالا، به شکل حالا... این غم انگیز است.

[۳:۲۳]


۴.

...

[۳:۵۰]


۵.

کاش تعطیلات زودتر تمام شود. واقعا کسل کننده شده:(

[۵:۱۵]


۶.

خواب دیگه فایده نداره، دوش بگیریم، بریم سراغ درس و مشقمون.

[۶:۴۰]


۷.

«آیا زندگی بدون کشمکش ارزش زیستن دارد؟» مقاله جالبی بود، مخصوصا برای چنین صبح شنبه‌ی دلنشینی. خواستید از اینجا بخوانیدش.

[۸:۰۰]


۸.

حاج میرزا گله میکنه چرا در جریان نبوده تا وساطت کنه:) ای بابا... من مدت‌هاست در اینباره سکوت میکنم.


۹.

پیام داده، فیلمات آمادست، عصری بیا ببرشون:)

[۱۳:۱۸]


۱۰.

بین راه دوتا پادکست از ترجمان گوش دادم، یکی درباره ایموجی ها و یکی درباره فواید اتلاف وقت:)، دومی رو پیشنهاد نمیکنم اما اولی رو به علاوه انیمیشن ایموجی ها پیشنهاد میکنم که ببینی. موضوع واقعا جالبیه.

[۱۵:۵۰]


۱۱.

هرچند از بازارها چندان خوشم نمی‌آید اما مساجد بازارهای قدیمی کاملا حسابشان جداست، اصلا جدای از بازارند، یک پا دلبرند برای خودشان. آدم دلش می‌خواهد توی یکی از حجره‌ها بنشیند و ساعت‌ها ساکت نگاه کند و غرق شود. من فکر می‌کنم، «بسیار ساده و بسیار باشکوه» تمام چیزی است که یک مسجد باید باشد و این جا به غایت هست.

[حالا من اینجا نشسته‌ام و لذت می‌برم. جایت خالی.]

[۱۶:۲۷]


۱۲.

دیدن فیلم‌های قدیمی واقعا بامزه‌ است. فرض کن، فیلم برای ۱۷ سال پیشه، سر فرصت باید بشینم نگاش کنم:)

[۱۷:۴۰]


۱۳.

جشن کوچک خانوادگی:|

[۲۱:۰۰]


۱۴.

حالا که بیشتر فکر می‌کنم پایتخت هم گند زده، آن هم حسابی:(

[۲۲:۳۰]

دویست و هجدهم

روز سوم:


۱.

سردرد امانم را بریده، استامینفن نبود، مسکن دیگری خوردم، گمانم بسیار قوی تر. کاریدرستی نیست، ولی نمیدانم چرا حالا حوصله درد را هیچ ندارم، دلم خواب می‌خواهد یا لااقل سری که درد نکند حالا، هرچند هم بیخواب.

[۱:۱۰]


۲.

دلم کشید تذکره بخوانم، و از آن میان هم میلم به فضیل عیاض بود. از ابتدای ذکر فضیل شروع کردم، گفتم چند روایتی میخوانم و بس. اما به خود که آمدم فضیل تمام شده بود. سراغ حبیب عجمی رفتم، بعد سراغ حسن بصری، بعد هم چند روایتی از جنید و رابعه و بُشر. و اگر آن قرص منگم نکرده بود حتما بیش از این ادامه می‌دادم.

[۲:۵۱]


۳.

برای بار چندم از ابتدا تا انتها آنچه نوشتی بودی خواندم، چند پست قبل آنرا هم، چند پست قدیمی دیگر را هم که دوستشان داشتم و ذخیره‌شان کرده بودم. حین خواندن بیشتر از تلاش برای فهمیدن و خواندن، سعی می‌کردم لحنت را توی سرم به هر نحوی شده خلق کنم و اگر موفق میشدم _که البته کم پیش می‌آید_ باز تکرارش می‌کردم، و باز هم تکرارش میکردم و بازهم...

[۳:۲۳]


۴.

باز انگار بدجور بیخواب شده‌ام. این متن آخر کانال حسین دهباشی هم اندوهی تازه‌ای به جانم انداخت. آیا بس نیست این‌همه زکات دادن؟

[۳:۴۵]


۵.

باد وحشتناکی است، و بارانی سرگردان.

[۹:۵۰]


۶.

هربار پای درسهای شیرین علوم انسانی می‌نشینم، تمام جانم پر از لذت می‌شود از اینکه علوم تجربی و ریاضیات نمیخوانم:)

[۱۱:۲۷]


۷. 

با این عکسها که از پیوند می‌گیری دلم حسابی برایش تنگ می‌شود، آخ که چقدر زیباتر شده، چقدر لطیف تر. معلوم است که به تو خوب انس گرفته که اینطور غنچه غنچه، گل میدهد. هربار که نگاهش میکنم یاد آن استرس شیرینی می‌افتم که از حرف مادرت درجانم افتاد، وقتی گل را خواستم بهشان بدهم و ایشان با لبخند به شما اشاره کردند، راستش آنرا اصلا پیش بینی نکرده بودم... حالا هم هرچه فکر میکنم ادامه آن تصویر اصلا خاطرم نیست...

[راستی چه پیشرفتی کرده‌ای در عکاسی! واقعا کادرها دلپذیرند و خلاقانه و صدالبته دوست داشتنی و هیجان انگیز حتی برای من که از عکاسی چیز زیادی نمی‌دانم.]

[۱۲:۱۵]


۸.

نقل است که مُصلِح دروس علوم انسانی رُمان است، و به طور خاص مصلح اصول، داستان‌های کوتاه آنتوان چخوف:)

[۱۳:۳۸]


۹.

بوی نم باغچه‌ی بارون خورده، غیر از تو چی رو میتونه یادم بیاره؟

[۱۷:۳۰]


۱۰.

پیرو آن نقل قول از جنید بغدادی، بیدل میگه؛

"نمی‌دانم چه نیرنگ است افسون محبّت را 

كه خود را هم تو می‌پندارم و با خود سخن دارم"

[آه...]

[۲۰:۲۳]


۱۱. هرچند از فاضل گذشتم و غزلهاش دیگر چندان لذتی برایم ندارد اما این شعر...این شعر... از همان‌هاست که باید تنهایی زمزمه کرد؛

"تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی‌تر شده است

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشكند

كوزهٔ تنهایی روحم سفالی‌تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب‌ها هلالی‌تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی‌تر شده است

زندگی را خواب می‌دانستم اما بعد از آن

تازه می‌بینم حقیقت‌ها خیالی‌تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن

تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است"

[٢٢:٢٧]

دویست و چهاردهم

روز دوم:


۱.

هميشه از يک چيز، چيزِ ديگری خلق مي شود، يا از يک چيز ، چيزی منجر می‌شود.

من از يادِ تو منجر می شوم. از تو، از  هر آنچه به تو متعلق است.

كافيست به تو فكر كنم، حالا منم، يک آدم واقعی.

[۰۰:۳۴]


۲.

باید آدم حواسش باشد. کلمات را نباید دم دستی کرد. اگر اینکار را کردیم محکومیم به سکوت، به فاصله، به کلمه‌هایی که هرز شده‌اند. و آنوقت است که معانی توی سرمان می‌پوسند، می‌گندند. و باغی که میوه‌هاش مدام بگندد دیگر هیچ بهاری شکوفه‌ نخواهد داد.

[١:٠٠]


۳.

چقدر دوست داشتم که می‌شد حالا غزلی بنویسم یا لااقل بیتی، مصراعی.

[۱:۴۵]


۴.

اگر هر شب هم کابوس ببینی هیچ وقت به آن عادت نمی‌کنی.

[۷:۰۵]


۵.

هرچند از بازارها متنفرم اما حساب این پنج شنبه بازارهای درهم و برهم کمی جداست. این طرف مردمند و آن طرف هم مردم. اما در بازارها یکسری سرمایه‌دارند یک سری جماعت استحمار شده‌ی مسحور. البته گفتم که حسابشان «کمی» جداست وگرنه هردو بازارند و مگر منفورتر از بازار جایی هست؟

[۱۲:۱۵]


۶.

نماز عصرم تازه تمام شده بود که مادر صدام کرد. سجاده را جمع کرده نکرده رفتم توی پارکینگ. داشت شلواری را اتو می‌کرد، خندید و گفت: «بیا ببین این کاکتوس به این خشنی چه گل نازی داده!» و راست می‌گفت ناز بود، خیلی هم ناز. گلی زرد، مثل پر، پرِ قناری یا شانه‌به‌سر. بین آن همه خشونت و تیغ، البته نمی‌شد حتی یک برگش را هم لمس کرد، اما هر باشعوری از همان دور هم می‌فهمید که لطیف است. بسیار هم لطیف است.

[۱۴:۰۰]


۷.

«من قول میدم

قول میدم اول به برنامه ای که باید تا پایان عید بهش میرسیدم حتما برسم

و قول میدم که بعد از اون هم هیچ وقت به خاطر اهمال کاری برنامه‌ای رو منتفی نکنم

و خب قول میدم که تنبل و بیحوصله نباشم»

اینو باید روزی چندبار تکرار کنم تا از بَر شم، نکنه یه لحظه فراموشش کنم.

[۱۶:۰۰]


۸.

انسان گاهی نیاز داره روی یه نیمکت توی شلوغ ترین میدون شهر بشینه و به آدمای در حال گذار نگاه کنه، بهشون فکر کنه. شاید اینطور بشه بیشتر دوستشون داشت، شاید هم برعکس.

[۱۸:۰۵]


۹.

می‌گفت: «ممکنه بعد این همه سال ویدیوها محو شده باشن، اما خب من یه نگاهی میندازم. دو روزی هم طول میکشه، شنبه عصر بیا ببینم چی میشه.» :(

[۱۸:۴۰]


۱۰.

فکر میکنم یکی از بزرگترین اشتباه‌های ذهنی ما که در زندگی روزمره‌مان هم تاثیر زیادی دارد همین بسیط، یک بُعدی یا همان ساده دیدن دیگران است. آخر یکبار هم از خودمان نمی‌پرسیم ما که خودمان این همه پیچیده و مرکب هستیم -فکر کنم هر ذی‌شعوری متوجه این باشد- چطور دیگران را اینهمه ساده می‌بینیم و در نتیجه قضاوت و دسته‌بندی می‌کنیم؟

[۲۰:۱۵]


۱۱.

منزوی را دوست دارم، مخصوصا غزل‌هاش را و از غزل‌هاش، مخصوص‌تر این غزل را. چقدر باشکوه است...

"لبت صریح ترین آیه‌ی شکوفایی‌ست

و چشم هایت، شعر سیاهِ گویایی‌ست

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت

چو قلّه‌های مه آلود، محو و رویایی‌ست؟

چگونه وصف کنم هیأت نجیب تو را؟

که در کمال ظرافت، کمال والایی‌ست

تو از معابدِ مشرق زمین عظیم‌تری

کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی‌ست

در آسمانه‌ی دریای دیدگان تو، شرم

گشوده‌بال‌تر از مرغکان دریایی‌ست

شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولی‌ات نازم

که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی‌ست

مجال بوسه به لب‌های خویشتن بدهیم

که این بلیغ‌ترین مبحث شناسایی ست

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت

چنین که یاد تو زودْ آشنا و هر جایی‌ست

تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود

که چون غریبی من مبهم و معمّایی‌ست،

پناه غربت غمناک دست‌هایی باش

که دردناک‌ترین ساقه‌های تنهایی‌ست"

[۲۲:۴۵]

دویست و دوازدهم

روز اول:


۱.

اینکه، کسی که آبی خنک از سرچشمه‌ای زلال بنوشد دیگر به آب‌های مانده نگاه هم نمی‌کند، همانقدر طبیعی است که از عصر حرف به دهان من خشکیده. اول شب طاها با همان لهجه همدانی اش میگفت، اینهمه سکوت و تنهایی برای چه؟ اینطور افسرده می‌شوی! و خب بیچاره او هم مثل بقیه گمان میکرد تشنه ای هستم و بعد از سر دلسوزی آب های مانده‌اش را تعارف میکرد، غافل از اینکه من نوشیده‌ام، زلال هم نوشیده‌ام، زلال و بسیار خنک.

البته میدانم. میدانم چه میخواهی بگویی، راست است. این برخورد درست نیست. خودم هم فهمیدم و درباره‌اش فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر آن است این سیراب بودن را یکجوری نشانشان بدهم. اینطور هم آنها راحت میشوند هم من از این تعارفات مضحک خلاص میشوم. مثلا شاید بهتر است بیشتر لبخند بزنم، یا مثل همین فردا صبح کوه بروم و گاهی حتی جوکی بگویم و بحثی کنم. اینطور برای همه شاید بهتر باشد. برای همه.

[۱:۴۵]


۲.

بسیار خنک است و شاید اصلا بشود گفت سرد است و دیگر این سرما شاید تا مدت ها نصیب من و این مسافرها که بین راه چادر زده‌اند نشود. و چه حیف!

راستی به نظرت شروع خوبی نیست؟ کوهنوردی را می‌گویم، به نظرت برای ترک تنبلی شروع خوبی است؟ البته من اینطور گمان میکنم که هست. اینطور هم خوابم تنظیم می‌شود، هم طلوع را از بالای قله می‌بینم و هم بین راه کلی فکر می‌کنم و ذهنم را منظم. گمانم شروع خوبی باشد. راستی تو هم کوهنوردی دوست داری، نه؟ امیدوارم داشته باشی، وگرنه راستش اول صبح تنهایی کوه رفتن چندان هم دلپذیر نیست. کوهنوردی خوب همراه خوب میخواهد:)

[با پس زمینه‌ی آرزوهای رفیع از پینک فلوید]

[۶:۳۵]


۳.

بعد از مدت ها از خوردن چیزی دارم لذت میبرم:)

و اینطور شد که تخم مرغ آب پز و نان باگت با کمی نمک که در قله یک کوه لقمه میشود هم به غذاهای مورد علاقه‌ام اضافه شد.

[۸:۴۰]


۴.

یکی از رفقای کوهنورد می‌گفت، «اگر چه خیلی از لذت ها و تفریح های دنیای دانی رو تجربه نکردم ،به نظرم میاد یه دوش آب داغ بعد از چند ساعت کوهنوردی یکی از لذت بخش ترین اونها باشه.»

حالا کاملا احساس می‌کنم که چقدر درست می‌گفت:)

[۱۰:۴۰]


۵.

از کوه به اداره و شهر برگشتن عین هبوط است. باور کن! به همان دردناکی:(

[۱۱:۲۰]


۶.

به این فکر میکنم که هفت، هشت ساعت خواب در روز زیاد نیست؟

و یاد این حرف می‌افتم که شاید نیاز باشد ولی قطعا مطلوب نیست:(

[۱۷:۲۰]


۷.

این ایده روزنوشت نمیدانم از کجا به ذهنم رسید. خود روزانه نویسی _به قول تو_ شاید چندان جایی نداشته باشد، و خب دلیلی هم نداشته باشد. اما قطعا زمینه خوبی است برای گفتن باقی حرفها، یا بهترش اینکه بهانه‌ی نجیبی است این روزنوشت ها برای نوشتن به تو:)

[۲۰:۵۰]


۸.

این شعر مبین هم از همان هاست که باید آخر شبی زمزمه کرد:)

"باغم اگر، شکوفه شکوفه بهارمی

خاکم اگر، لطافتِ باران‌تبارمی

رودم اگر، زلالیِ از خود گذشتنم

کوهم اگر، شکوه غم استوارمی

ابرم اگر، به شادی و غم، صبح و ظهر و شام

کوهی که سر به شانه‌ی او می‌گذارمی

شعرم اگر، تجلی آن آنِ بی‌بدیل

در سطر سطر جوهره‌ی ماندگارمی

نایم اگر، دمیدنِ آن آه آتشین

در بند بند جان به‌غربت‌دچارمی

آواز عاشقانه‌ی ساز سکوت من

زیباترین ترانه‌ی شب‌های تارمی

بر تار و پود فرش وجودم، درخت گل!

شادم که هم به بارمی و هم به دارمی

تو دوستم نداری و... داری! نگو که نه

آری بگو، بگو که تو دار و ندارمی

از من فرار کن به هر آن جا که خواستی

دریای بی‌کرانم و دریاکنارمی"

مخصوصا شبهای خنک فروردین:)

[۲۲:۲۰]