دویست و پنجاه و سوم


خیال نازک تو، برف روی گلدان ها

معطر است ز دست تو بوی گلدان‌ها

تمام آنچه که زیبا، مقلد از رویت

گرفته رنگ ز چشم تو روی گلدان‌ها

دو دست را بگشایی رسیده فصل بهار

دو دست را بگشا رو به سوی گلدان‌ها

برای آنکه پر از گل شوند، یک لحظه

بِکِش تو دامن خود را به روی گلدان‌ها

و فرض کن که منم مثل آنهمه گلدان

دمی بیا و بمان روبروی گلدان ها...


[بداهه‌ای است که امشب سینه‌ی تنگم را فراخ کرد  ایده‌اش ناخودآگاه من بود که از اول شب این عکس را بلیعیده است.]

[خیال نازک تو برف روی پیشانی

بدون انکه بخواهم، سرودنی آنی

بدون آنکه بخواهم به خاطرم باشی

همیشه بودی و هستی، همیشه می‌مانی]