دویست و هجدهم

روز سوم:


۱.

سردرد امانم را بریده، استامینفن نبود، مسکن دیگری خوردم، گمانم بسیار قوی تر. کاریدرستی نیست، ولی نمیدانم چرا حالا حوصله درد را هیچ ندارم، دلم خواب می‌خواهد یا لااقل سری که درد نکند حالا، هرچند هم بیخواب.

[۱:۱۰]


۲.

دلم کشید تذکره بخوانم، و از آن میان هم میلم به فضیل عیاض بود. از ابتدای ذکر فضیل شروع کردم، گفتم چند روایتی میخوانم و بس. اما به خود که آمدم فضیل تمام شده بود. سراغ حبیب عجمی رفتم، بعد سراغ حسن بصری، بعد هم چند روایتی از جنید و رابعه و بُشر. و اگر آن قرص منگم نکرده بود حتما بیش از این ادامه می‌دادم.

[۲:۵۱]


۳.

برای بار چندم از ابتدا تا انتها آنچه نوشتی بودی خواندم، چند پست قبل آنرا هم، چند پست قدیمی دیگر را هم که دوستشان داشتم و ذخیره‌شان کرده بودم. حین خواندن بیشتر از تلاش برای فهمیدن و خواندن، سعی می‌کردم لحنت را توی سرم به هر نحوی شده خلق کنم و اگر موفق میشدم _که البته کم پیش می‌آید_ باز تکرارش می‌کردم، و باز هم تکرارش میکردم و بازهم...

[۳:۲۳]


۴.

باز انگار بدجور بیخواب شده‌ام. این متن آخر کانال حسین دهباشی هم اندوهی تازه‌ای به جانم انداخت. آیا بس نیست این‌همه زکات دادن؟

[۳:۴۵]


۵.

باد وحشتناکی است، و بارانی سرگردان.

[۹:۵۰]


۶.

هربار پای درسهای شیرین علوم انسانی می‌نشینم، تمام جانم پر از لذت می‌شود از اینکه علوم تجربی و ریاضیات نمیخوانم:)

[۱۱:۲۷]


۷. 

با این عکسها که از پیوند می‌گیری دلم حسابی برایش تنگ می‌شود، آخ که چقدر زیباتر شده، چقدر لطیف تر. معلوم است که به تو خوب انس گرفته که اینطور غنچه غنچه، گل میدهد. هربار که نگاهش میکنم یاد آن استرس شیرینی می‌افتم که از حرف مادرت درجانم افتاد، وقتی گل را خواستم بهشان بدهم و ایشان با لبخند به شما اشاره کردند، راستش آنرا اصلا پیش بینی نکرده بودم... حالا هم هرچه فکر میکنم ادامه آن تصویر اصلا خاطرم نیست...

[راستی چه پیشرفتی کرده‌ای در عکاسی! واقعا کادرها دلپذیرند و خلاقانه و صدالبته دوست داشتنی و هیجان انگیز حتی برای من که از عکاسی چیز زیادی نمی‌دانم.]

[۱۲:۱۵]


۸.

نقل است که مُصلِح دروس علوم انسانی رُمان است، و به طور خاص مصلح اصول، داستان‌های کوتاه آنتوان چخوف:)

[۱۳:۳۸]


۹.

بوی نم باغچه‌ی بارون خورده، غیر از تو چی رو میتونه یادم بیاره؟

[۱۷:۳۰]


۱۰.

پیرو آن نقل قول از جنید بغدادی، بیدل میگه؛

"نمی‌دانم چه نیرنگ است افسون محبّت را 

كه خود را هم تو می‌پندارم و با خود سخن دارم"

[آه...]

[۲۰:۲۳]


۱۱. هرچند از فاضل گذشتم و غزلهاش دیگر چندان لذتی برایم ندارد اما این شعر...این شعر... از همان‌هاست که باید تنهایی زمزمه کرد؛

"تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی‌تر شده است

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشكند

كوزهٔ تنهایی روحم سفالی‌تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب‌ها هلالی‌تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی‌تر شده است

زندگی را خواب می‌دانستم اما بعد از آن

تازه می‌بینم حقیقت‌ها خیالی‌تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن

تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است"

[٢٢:٢٧]