دویست و پنجاه و هشتم

بگذار من برایت چای بریزم
آیا گفتم که تو را دوست دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم
زیرا که تو آمده ای
و حضورت مایه‌ی خوشبختی است،
چون حضور شعر
چون حضور قایق‌ها و خاطرات دور 
بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را
آن دم که به تو خوشامد می‌گویند، برگردان کنم
بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد
-آنگاه که در فکر لبان تواند-
و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد،
بازگو کنم
بگذار تو را چون حرف تازه‌ای
بر حروفِ اَبجد بیفزایم.

خوشت آمد از چای؟
کمی شیر نمی‌خواهی؟
و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می‌کنی؟

اما من
رخسار تو را
بی هیچ قندی
دوست دارم.

[نزار قبانی بخوانیم، خیال کنیم، لبخند بزنیم...]
[و تنها دو پست دیگر مانده تا بلاگ رویش دوباره به رویم باز شود:)]