فکر کن فرمانت را بدهی دست یک نقشه خوان. مسیر را او ببرد. و تو هم حرفهاش را مجبورا بپذیری و با سرعت پیش بروی. و بعد، او، راه بلد، تو را به یک بن بست برساند. بعد هم مغرور پیاده شود و بگوید، راهی پیدا کن وگرنه برگرد.
چشم هات قطعا گرد میشود و مثل حالای من توی دلت فکر میکنی چیزی میسوزد و سرت هم دوران میکند.
برگشتی در کار نیست.
بن بست است؟
درست!
اما من راهی پیدا میکنم!
[خوب است که دیشب بد خوابیدم، حالا شاید بشود خوابید. امیدوارم بشود خوابید.]
[گاهی اصلا بن بست نیست، تنها بن بست به نظر میرسد.]
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷