دویست و سوم

_ نمیخوام باور کنم که دوسویه است، نمیخوام لحظه‌ای بپذیرم که اونم ممکنه اینطور بی‌تاب باشه واسه من. لااقل حالا نمیخوام بپذیرم.
_ یعنی واقعا فکر می‌کنی که یک طرفست؟
_ گاهی برای اینکه بتونیم تحمل کنیم باید واقعیت‌ها رو خودمون بسازیم. مهم نیست واقعیت چیه. اما اگر بپذیرم اونم حال منو داره دیگه صبر کردن از اینم که هست برام تلخ‌تر میشه. شاید غیرقابل تحمل. مثل تصور آب برای یه آدم تشنه وسط بیابون. همه چی رو سخت تر می‌کنه.
_ ...
_ این احساس برام ناشناخته است، حسی که نمیدونم کی شروع شده که حالا اینقدر توی وجودم ریشه هاش محکمه، اونقدر غریبه که نمیتونم هیچ با وجودش نمیتونم هیچ خودمو پیش بینی کنم.
_ ...

[عجیبه که این حرفها رو به مادر زدم]