سیصد و بیست و یکم

احساس عجیبی است، چیزی مابین سرگردانی و بلاهت یا شاید سرگردانی ای که منجر به بلاهت می‌شود.

فکر میکنم درباره خودم از نگاه دیگران، من آدم مطلوب با روندی ثابتم، ثابت و معتدل!

اما... نه خب، واقعا اینطور نیست. من آدم پیش بینی پذیر مطلوب با روند ثابت نیستم، فکر میکنم بیشتر شبیه یک عنصر نامطلوبم و سرگردان، مثل یک نوازنده که وسط یک سمفونی هماهنگ فالش می‌نوازد و دلش میخواهد بداهه بزند.

یک روز اینرا تو خواهی فهمید، پتانسیل کارهای انتحاری زیادی دارم.

مخصوصا وقتی کمی ناراحت و بی حوصله هم باشم.

ولی مسئله الآن کمی جزئی تر است. اینکه؛

الآن دقیقا باید چکار کنم؟ بخوابم؟ خب دوست دارم بخوابم، یعنی فکر میکنم به آن نیاز دارم ولی خوابم نمی‌آید و وقتی اینطور بشود منجر شدن به بی حوصلگی قطعی است.

از دو که حرف میزنم از چه چیز حرف میزنمِ موراکامی را میخوانم، دلم را میزند، کمی چخوف میخوانم، آن هم دلم را میزند. با خودم می‌گویم می‌نویسم شاید زمان بگذرد، صرفا همین.

الآن باید چه کار کنم؟ چه کارهایی دارم که انجام بدهم؟

باید برای این سوالها پاسخ دقیق پیدا کنم

ولی کاش میشد خوابید...


[از آدم هایی که مدام آهنگ یا هر چیزی دیگری را زمزمه می‌کنند بیزارم، آخر چرا نمی‌فهمند سکوتشان چقدر میتواند هدیه خوبی برای بقیه باشد؟!]

[چخوف میگه «چیزی که مهم است سرمستی است و نه نوع جامی که آدم به دست می‌گیرد.» و من نمیدونم راست میگه یا نه! ولی اگه درست بگه کمی نتیجه وحشتناکه، حتی امتحان کردنش هم وحشتناکه!]