چهارصد و دوازدهم

تو برای من عزیز و خواستنی هستی، با تمام چیزی که هستی. من چطور می‌توانم رهایت کنم؟ 

[این حرف از هزاران حرفی است که این چند ساعت مدام توی ذهنم تکرار می‌شد، گفتنش را به اغماض ببین اینبار، باورش کن و بعد میتوانی خودت را به ندیدنش بزنی!]