دویست و هفتاد و چهارم

روز یازدهم:


۱.

گاهی آدما با همه پیچیدگی‌هاشون چه آسون میتونه حالشون خوب بشه.

[۰۰:۲۸]


۲.

میلاد و حسین تازه رسیدن و من چقدر از اومدن و دیدنشون خوشحال شدم. با شوق همو بغل کردیم، کلی با هم خندیدیم، با اینترنت من پایتخت رو دیدیم، آب گذاشتم جوش و اومد، چای دم کردیم و شیرینی محلی شمالی با چای خوردیم و میلاد وقتی فهمید شام نخوردم ساندویچ کتلتشو باهام نصف کرد.

البته اگه قبلش اون حرفا رو از تو نخونده بودم می‌تونست اوضاع خیلی متفاوت باشه:)

[۱:۰۶]


۳.

رنجات قشنگن، از رنجات لذت ببر:)

[۲:۳۲]


۴.

حس می‌کنم واقعا خوابم نمی‌آد:/

[۳:۳۰]


۵.

خواب شیرین دیدن هم خوبه هم بده، خوبه، چون شیرینه، بده چون آخرش بیدار میشی می‌فهمی که خوابه.

[۵:۵۰]


۶.

بعد از نماز دیگه خوابم نبرد، چیزایی که نوشته بودی برای بار چندم خوندم، کتابامو تو کوله کردم و کفشامو واکس زدم بعدش هم چای رو گذاشتم و رفتم نون و خامه خریدم. حالا هم شاید بهتر باشه یه دوش بگیرم و بعد بچه ها رو برای صبحانه بیدا کنم.

[۷:۲۳]


۶.

چه بارون لطیفی!

[۹:۱۵]


۷.

نسبت به اوضاع حس بدی ندارم. هر چند طبیعتا هیچ چیز قطعی نیست، ولی احتمالات بیشتر از اینکه مایوس کننده باشن امیدوارکننده‌ان.

[۱۱:۵۱]


۸.

اونقدر با تلفن حرف زدم سرم گنگ و سنگین شده.

[۱۴:۱۴]


۹.

میگم چه بارونیه! میگه تسنیم هشدار داده که قراره طوفان شه!

نمیدونم چرا دلم شور میزنه...

[۱۵:۱۵]


۱۰.

سردمه...

[۱۷:۱۹]


۱۱.

دویست و هفتاد و سوم

[۱۹:۰۰]


پاهای لرزونم منو سمت مسجد می‌بره.

دیگه تموم شد.

و برای من تازه شروعشه...

[۲۲:۳۱]