اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهی زندگی فکر کردهای.
منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد.
میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه.
[چیزای بی معنا چقدر حقیرن. چیزای بی معنا که تلاش میکنن با معنا به نظر برسن چقدر حقیرتر]
[این وسط، هیئت میچسبه، بعد از تن ماهی لعنتی!]
[به قول رفقا نعمت خدا لعنتی نیست، این تویی که لعنتیای]
- سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷