سیصد و سی و چهارم

اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای.

منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهی تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد.

می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش‌بینانه.


[چیزای بی معنا چقدر حقیرن. چیزای بی معنا که تلاش میکنن با معنا به نظر برسن چقدر حقیرتر]

[این وسط، هیئت می‌چسبه، بعد از تن ماهی لعنتی!]

[به قول رفقا نعمت خدا لعنتی نیست، این تویی که لعنتی‌ای]