بلند بلند با تو

ما از خودمان ناراضی هستیم و این شروع راه است شاید، این را به هردومان میگویم، به هردومان میگویم که باید باور کنیم این نارضایتی و کاستی ها را، و این شروع راه است. ولی برای رسیدن چاره ای جز شروع کردن نداریم. من هرچند این روزها شدیدا احساس سردرگمی میکنم، و ضعف اراده و به یاد آوردن ضعفهام شدیدا مچاله ام میکند. اما باز یک فرصتی مثل حالا تو را کنار خودم تصور میکنم و برایت حرف میزنم، بعد از زبان تو حرفهای خودم را واگویه میکنم، لبخند میزنم و میلاد میگوید چرا می‌خندی، احمقی چیزی شده‌ای؟ و من میخندم، چشمم هام را با چفیه میبندم تا بخوابم، سعی میکنم، سعی میکنم...
نمیشود، لبخند میزنم و میگویم این شروع راه است، کسی در‌شروع نرسیده پس نگران نباش، به تو میگویم، به خودم میگویم، دلم می‌شکند از این همه فاصله، چشمهام را به هم فشار میمدهم، این غصه آمیخته با شادی، این یاس همراه با امید را چه طور در این قلبی که اینطور میزند جا بدهم. 

[آنچه باقی مانده را هم تلاش کن، و فکر کن، تازه اول راه است]