به نظرت تا کجای امتحان ها سرپا میمانم؟ گمانم اگر بتوانم جان سالم به در ببرم امیدی هم باشد برای درست شدن باقی چیزها. شبیه یک ماراتن نفس گیر است و اینبار نفس گیر تر از هربار دیگری. من میدانم ایستادن که هیچ، هرگز نباید قدم هم بزنم! چون من اینجا، توی این مسیر هستم که بدوم و دونده ای که ندود مثل پروانه ای است که پرواز نمیکند. این فاجعه است و هیچ کس فاجعه را دوست ندارد. پس به تو فکر میکنم، با خدا حرف میزنم، از اضطراب میلرزم و لحظه ای، لحظهای فکر ایستادن...نه! فکر قدم زدن هم نمیکنم.
اما به نظرت تا کجا سرپا میمانم؟
[اینها را به تو میگویم، روبروی تو، چون تنها تو باید این حرف ها را از من بشنوی نه هیچ کس دیگری و تنها تو هستی که باید به من لبخند بزنی.]
- شنبه ۲ تیر ۹۷