ماراتن بی پایان

به نظرت تا کجای امتحان ها سرپا می‌مانم؟ گمانم اگر بتوانم جان سالم به در ببرم امیدی هم باشد برای درست شدن باقی چیزها. شبیه یک ماراتن نفس گیر است و اینبار نفس گیر تر از هربار دیگری. من می‌دانم ایستادن که هیچ، هرگز نباید قدم هم بزنم! چون من اینجا، توی این مسیر هستم که بدوم و دونده ای که ندود مثل پروانه ای است که پرواز نمی‌کند. این فاجعه است و هیچ کس فاجعه را دوست ندارد. پس به تو فکر می‌کنم، با خدا حرف میزنم، از اضطراب می‌لرزم و لحظه ای، لحظه‌ای فکر ایستادن...نه! فکر قدم زدن هم نمی‌کنم.

اما به نظرت تا کجا سرپا می‌مانم؟


[اینها را به تو می‌گویم، روبروی تو، چون تنها تو باید این حرف ها را از من بشنوی نه هیچ کس دیگری و تنها تو هستی که باید به من لبخند بزنی.]