دویست و پنجاه و نهم

روز نهم:


۱.

کاش نقاشی بلد بودم، یا ساز، یا چیزی توی همین مایه‌ها، چیزی که میشد باهاش خلق کرد بدون اینکه اینهمه عذاب کشید. شعر واقعا مسکن آشغالیه.

[۱:۴۳]


۲.

خیال نازک تو برف روی گلدان‌ها...

[یعنی کامل میشه؟]

[۱:۵۳]


۳.

دویست و پنجاه و سوم

[۲:۲۸]


۴.

برای اولین بار یه کرم خاکی رو توی تنگ هوپر انداختم. اونقدر حرکاتش وحشیانه بود که دلم به حال کرم بیچاره سوخت. واقعا موجودات به ظاهر آرام در زمان‌هایی چقدر می‌تونن بی‌رحم و وحشی بشن:(

[۱۲:۳۶]


۵.

بعد از مدت ها فیلم ببینیم:)

سعی می‌کنم کمی روز آخر را خلوت کنم برای خودم.

[۱۵:۵۶]


۶.

رفیق جان راست می‌گفت که کمتر به خانه برگرد، میگفت هم فشل می‌شوی هم از فشلی افسرده. امشب یا فردا که بروم دیگر برنمی‌گردم تا ترم تمام شود. آن هم تنها چند روز می‌مانم و بعد برمیگردم باز برای دوره کارآموزی. اینطور می‌توانم به کارهای عقب مانده‌ام هم برسم و کمی احساس آرامش کنم.

[۱۷:۰۸]


۷.

فیلم رو نصفه دیدم، بقیش بمونه برای بعد. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای نیاز به سکوت دارم و هیچ کاری نکردن. از سر و صدای بچه ها مدام عصبی تر میشم. چمدونم رو بستم، و هیچکدوم از وسایلی که مادر گذاشته بود برنداشتم. و خب انگار توی این جبر مضحک این اختیار رو دارم که یک روز زودتر برگردم تا کمی توی سکوت تامل کنم‌. اینطور قطعا بهتره.

[۱۸:۱۲]


۸.

با چفیه چشم هام را بستم و تا حالا چشمهام را به هم فشار دادم. حالا مجبورم احمدرضا را ببرم به وقت شام ببیند. باید آب بزنم سر و صورتم و تمام تلاشم را کنم مگر خوش اخلاق باشم کمی.

[۱۹:۲۵]


۹.

افتضاح از آنجا شروع می‌شود که فکر می‌کنیم همان چیزی که حال خودمان را خوب میکند حال بقیه را هم باید خوب کند و مثلا کسی را که دوست دارد دور و برش خلوت باشد، با دوتا بچه می‌فرستیم سینما و اگر هم ببینیم چندان خوشنود نیست طلبکارانه معترضش می‌شویم. افتضاح دقیقا از همین جا شروع می‌شود که آدمهای خوبی هستیم ولی تفاوت ها را باور نمی‌کنیم و اصلا فکر نمی‌کنیم که باید بشناسیم و یا افتضاح تر اینکه در عین جهل فکر می‌کنیم میشناسیم...

[۱۹:۴۱]


۱۰.

احسنت عمو ابراهیم! ولی کاش می‌گذاشتی خود فیلمت حرفش را بزند، باور کن کن کافی بود.

[۲۱:۵۷]


۱۱.

ولی بچه ها. بچه ها بچه اند. بگویید، بخندید، فرنی بخرید و وسط میدان بنشینید بخورید. و خب بفهمید خیلی از آدم بزرگ ها هم به باطن بچه اند.

[۲۲:۱۵]


۱۲.

باز مادر و خداحافظی..‌.

[۲۳:۲۳]


۱۳.

ثانیه به ثانیه دارد به فاصله بینمان اضافه می‌شود و اگر این فاصله های مکانی توهمند و مکان ساخته‌ی ذهن، این تنگی سینه‌ی من که مدام هم فشرده تر میشود دیگر ساخته‌ی ذهن نیست که.

[۲۳:۳۶]


۱۴.

از خودت خبر بیار

[آسمون که ابریه دلش گرفته روبروی تو، درارو باز کن تا غرق شم...]

[۲۳:۳۸]