موسی از دست فرعونیان فرار کرده بود، آواره و غریب. هیچ نداشت. شاید گرسنه بود، تشنه هم و سرگردان. اما میرفت و امیدوارانه مدام زمزمه میکرد: «عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل».
شاید روزها را همانطور پیاده طی کرد تا کنار چاه مدین رسید و آن دو دختر را دید، مردانگی کرد و با تمام خستگی برای آنها از چاه آب کشید و گوسفندانشان را نوشاند، بعد هم زیر سایهای غلتید و بیحال و بیرمق آسمان آبی را خیره شد و زیر لبهاش زمزمه کرد: «رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر».
و داشت از شدت خستگی و ضعف چشمهاش سنگین میشد که یکی از همان دخترها بازگشت... با حیا سلام داد...
و موسی ساعتی بعد، همسر داشت و جایی برای خواب، غذایی گرم، کاری که انجام دهد و راهنما و معلمی چون شعیب نبی!
°و مگر میشود خدا به فقیر خیر نرساند؟
[سینهی تنگم نصفه شبی از فرط بیخوابی قرآن خواست، از قصص اندکی خواندم. لذتش ماند توی جانم. دلم را روشن کرد جانم را سپید. خواستی تو هم به آیات ابتدایی سورهی قصص نگاهی بیانداز.]
[عسی ربی ان یهدینی سواء السبيل...]
[و خب خدا می دانند چقدر دلم برایت...:(]
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷