من بهت زدهام حالا، بغص مجسمم حالا، بسیار نوشتهام و پاک کردهام.
بسیار دویدهام. آنقدر که برای از پا افتادن کافی باشد.
ولی هنوز ایستادهام.
میدانی من خط آخر کتاب تو نبودم؛ هیچوقت. من هیچوقت منتظر نبودم یکروز مرا بخوانی، من از همان ابتدا لحظه به لحظه دویدم.
و اگر هم خط آخر کتابت بودم واژه واژه پرواز کردم تا جلوی چشمت برسم.
من برای رسیدن بسیار دویدهام.
پدرت میگوید که عافیت طلبم ولی هرگز لرزش پاهام از این دویدن طولانی را نمیبیند.
من حالا بهت زدهام.
عین دونده ای که وسط کویر حس کند گم شده است.
تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بایستم.
باز بایستم.
مگر تو هم کمی دست از خط آخر کتاب بودن برداری...
وگرنه همین حالا باید افتاده باشم.
من دیگر راهی ندارم برای دویدن. میشد کس دیگری شوم و بدوم، دروغ بگویم و ادامه بدهم اما «من» دیگر راهی برای دویدن نداشتم...
حالا تنها ایستادهام مگر تو بخوانیم
و این آخرین ایستادن من است
حالا اگر نمیخواهی افتادنم را، کمی شتاب کن، شاید کاری از تو برآید...
- يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷