روز هشتم:
۱.
بغض هست ولی گریه نمیشود، مثل ابرهای سیاه و عقیم پاییزی که توی گلوی آسمان گلوگیر میشوند.
[۱:۲۰]
۲.
آسمانم سیاه، زمینم خشک... بارانی نصیب کن!
[۲:۱۴]
۳.
سید وحید را اتفاقی سر سه راه دیدم، با همان موهای دم اسبی و خنده همیشگی.
گفت: تو کجا اینجا کجا؟
گفتم سید، خانه مان همان گوشه است.
ریسه رفت که فکر میکردم اهل قمی!
گفتم فعلا که اهل تهرانم:)
خندید که هیچکس اهل تهران نیست.
[گفتم نمیدونستم شما اهل همدانی، خندید که نیستم اما شدم، خانوم همدانین.]
[۱۱:۵۱]
۴.
قبل از اینکه کسی رو دعوت کنید به سینما بلیط نگیرید، نه اینکه بگه نمیام که اون فاجعه است، اما ممکنه قبلا فیلمو دیده باشه:)
[۱۴:۵۰]
۵.
هرچه فکر میکنم شهری دوست داشتنی است یا لااقل میشود دوستش داشت!
[کسی که سر قرارش خواب میمونه باید لوله کرد ولی من طاها رو فقط ماچ میکنم:)]
[۱۶:۱۲]
۶.
کجا باید برم که هر ثانیم تو رو اونجا نبینم...
[لاتاری]
[۱۶:۵۳]
۷.
رفتیم سر قبر بوعلی، همه چیزو مسخره کردیم. بعد تمام کتابفروشی های شهرو گشتیم، کلی کتاب دیدیم، با کتابفروشا بحث کردیم که امیرخانی اونطور هم که شما میگید افتضاح نیست و کلی هم راه رفتیم، آهنگ زمزمه کردیم، حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم...
حالا هم از آب یخ زده حوض مسجد جامع وضو گرفتیم تا به جماعت هم نماز بخونیم.
[۲۰:۱۲]
۸.
بعد از غذا بهم گفت تو همه چیزت تغییر کرده، حتی غذا خوردنت. با خنده مضطربی گفتم چطوری؟ سرشو پایین انداخت و با شرم گفت، غمگین شدی.
[۲۱:۰۰]
۹.
_همه چی درست میشه.
_هیچی درست نمیشه.
و بعد از حدود ۲ساعت شبگردی همو بغل کردیم و خندیدیم. مثل دوتا احمق که نمیخوان باور کنن هیچی درست نمیشه.
[۲۲:۲۳]
۱۰.
لاتاری، روزبه بمانی.
[موقع پخشش تو سینما که با هم دیگه زمزمش میکردیم، میدونستم داره گریه میکنه، ولی نخواستم ببینم.]
[۲۳:۰۱]
- چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷