دویست و چهل و نهم

روز هشتم:


۱.

بغض هست ولی گریه‌ نمی‌شود، مثل‌ ابرهای سیاه و عقیم پاییزی که توی گلوی آسمان گلوگیر می‌شوند.

[۱:۲۰]


۲.

آسمانم سیاه، زمینم خشک... بارانی نصیب کن!

[۲:۱۴]


۳.

سید وحید را اتفاقی سر سه راه دیدم، با همان موهای دم اسبی و خنده همیشگی.

گفت: تو کجا اینجا کجا؟

گفتم سید، خانه مان همان گوشه است.

ریسه رفت که فکر میکردم اهل قمی!

گفتم فعلا که اهل تهرانم:)

خندید که هیچکس اهل تهران نیست.

[گفتم نمیدونستم شما اهل همدانی، خندید که نیستم اما شدم، خانوم همدانین.]

[۱۱:۵۱]


۴.

قبل از اینکه کسی رو دعوت کنید به سینما بلیط نگیرید، نه اینکه بگه نمیام که اون فاجعه است، اما ممکنه قبلا فیلمو دیده باشه:)

[۱۴:۵۰]


۵.

هرچه فکر می‌کنم شهری دوست داشتنی است یا لااقل می‌شود دوستش داشت!

[کسی که سر قرارش خواب میمونه باید لوله کرد ولی من طاها رو فقط ماچ می‌کنم:)]

[۱۶:۱۲]


۶.

کجا باید برم که هر ثانیم تو رو اونجا نبینم...

[لاتاری]

[۱۶:۵۳]


۷.

رفتیم سر قبر بوعلی، همه چیزو مسخره کردیم. بعد تمام کتابفروشی های شهرو گشتیم، کلی کتاب دیدیم، با کتابفروشا بحث کردیم که امیرخانی اونطور هم که شما میگید افتضاح نیست و کلی هم راه رفتیم، آهنگ زمزمه کردیم، حرف زدیم، حرف زدیم، حرف زدیم...

حالا هم از آب یخ زده حوض مسجد جامع وضو گرفتیم تا به جماعت هم نماز بخونیم.

[۲۰:۱۲]


۸.

بعد از غذا بهم گفت تو همه چیزت تغییر کرده، حتی غذا خوردنت. با خنده مضطربی گفتم چطوری؟ سرشو پایین انداخت و با شرم گفت، غمگین شدی.

[۲۱:۰۰]


۹.

_همه چی درست میشه.

_هیچی درست نمیشه.

و بعد از حدود ۲ساعت شبگردی همو بغل کردیم و خندیدیم. مثل دوتا احمق که نمیخوان باور کنن هیچی درست نمیشه.

[۲۲:۲۳]


۱۰.

لاتاری، روزبه بمانی.

[موقع پخشش تو سینما که با هم دیگه زمزمش میکردیم، میدونستم داره گریه میکنه، ولی نخواستم ببینم.]

[۲۳:۰۱]