سیصد و چهلم

فکر می‌کنم بیشتر از آنکه روحم خسته باشد این جسمم است که فرسوده و له شده. نیاز به ترمیم دارم، نیاز به بیشتر سخت گرفتن، وگرنه با این روند پیش از آنکه زمان مرا متلاشی کند، خودم خودم را متلاشی خواهم کرد.

ناگوار است، ناگوار!


[بعد از ۳هفته از دانشگاه بیرون زدم، بین راه کتاب خواندم، موسیقی گوش دادم، و توی مترو طرح یک داستان توی ذهنم رشد کرد، داستانی که شاید هیچ وقت ننویسمش، نه! هیچ وقت روایتش نخواهم کرد. دخترک با کفش‌های صورتیش می‌پرسد، از حرف زدن با من معذبی؟]

[من اهلی هیچ جا نیستم، نمیتوانم مجیز تهران را بگویم، نمیتوانم دوستش داشته باشم. من با تمام عناصر این شهر بیگانه‌ام، انگار موجودی فضایی با اداهای مصنوعی. این شهر تنها مرا دلتنگ تر می‌کند، و وقتی که به وطنم، جایی که دیگر نمیدانم کجاست فکر می‌کنم، دلتنگتر می‌شوم. دخترک با کفش‌های صورتیش می‌پرسد، اهل اینجا نیستی؟]