بارانی که باران است

همیشه گفته ام، کار خدا کری خوانی است. میزند آنجا که باید بزند.

میگویی دیگر باران حالم را خوب نمی کند و وقتی موقع سحر زیر باران نم نم داغ راه می روی زیر لب می گویی این دیگر قطعا آخرینش است. اما روز بعد، عصر دوتا ابر سیاه می فرستد بالای سرت تا با صدای برخورد قطره ها با نرده های آهنی تراس به خودت بیایی که آخرینی وجود ندارد انگار.

خدا کارش کری خوانی است. هرچند گاهی شک می کنم! ولی این حقم نیست. باور کن. این حقم نیست که باران بیاید و حال مرا خوب نکند.

حالا باید فقط تنهاییم را باز  به خودم حالی کنم و دل خوش کنم به بوی گل تازه و خوشبوی درخت منگولیای سر مسیر کلاس ها.

اینطور شاید بتوانم مدت طولانی تری دوام بیاورم.

باید بتوانم.