سیصد و سیم

ای که یک روز پرسیده بودی:

«لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»

گفتمت: «مثل لبخند گل ها!

حس گل در شکفتن چگونه است؟»


باز من گفته بودم برایت

باز امن تو پرسیده بودی

گفتمت:« مثل غم، مثل گریه!»

تو از این حرف خندیده بودی...


لحظه ی شعر گفتن، برایم

راستش را بخواهی عجیب است

مثل از شاخه افتادن سیب

ساده و سر به زیر و نجیب است


باغ سبز خدا در دل ماست

میوه ی باغ، شعر و ترانه

شعر هم مثل هر میوه دارد:

ریشه و ساقه و برگ و دانه


ریشه، احساس و فکر و خیالش

دانه، مضمون و معنای شعر است

ساقه، اندام و شکل و زبانش

برگ، آهنگ و آوای شعر است


با کمی مهربانی، کمی نور

می شکوفد پس از چند روزی

در دلِ خانه ها، در سبدها

می زند بر تو لبخند روزی


فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!

میوه از شاخه چیدن چه خوب است!

از سر برگ ِگل با نسیمی

مثل شبنم چکیدن چه خوب است!


من که غیر از دلی ساده و صاف

در جهان هیچ چیزی ندارم

مثل آیینه گاهی دلم را

رو به روی شما می گذارم


دست های پر از خالی ام را

پیش روی همه می تکانم

چکه چکه تمام دلم را

در دلِ بچه ها می چکانم


[۲اردیبهشت، سالروز تولد قیصره، اگه حالا بود پیرمردی ۵۹ ساله بود، اگه حالا بود...]

[و این تقارن چه دلپذیره، قیصر و اردیبهشت!]